و یا شاید قصهٔ حال من، همانند آن بید در گوشهای از خیابان شلوغی، سردرگم از عالم و آدم به احترام آدمیان بیارج سر و تنش را خم کرده و شاخههایش تابع کائنات و سرشت، آزرده و خمیده متولد شدهاند.
شاید هنگامی که به محضرت روی میآورم با چشمهای بینا، توبه کننده خطیرهایم باشم.
***
شبانه روز بر لبهای مادرم دعای مجرب پیامبر جاری میشود، گویی که خواستار نیمچه تبسمی بر این کودک ضریرش است.
ای انسان گاوریش، حالم را دیدهای؟!
قصهٔ حال من همانند ساج وحشیست که حالش را به گریستنهای خونین سوق میدهد.
قصهٔ حال من به بلندای آن درخت چنار، در گوشهای از حیاط مادربزرگست.
با سخنانت تکهای از قلبم را در قبرستان مسکوتی دفن کردم.
رویاهایم را در جعبهای بسته، در انباری خاک خورده خانهٔ بیروح مادربزرگم جا گذاشتم.
و داستان ساج وحشی دقیقاً از همینجا آغاز شد!
زمانی که کابوس، همنشین اتاقم شد.
گویی که محالست این تمنای بیبنیاد، این خواهان رویت.
گویی که ضجه زدنهایم محال است و بس.
***
بر محضرت مینشینم که شاید اندکی اعتنائی به این خادم ضریرت کنی.
که شاید نیمچه تبسمی بر این لبهایم جاری شود.
یادت هست که چگونه نگاهت میکردم؟
یادت هست که چگونه با دیدنت لبخند بر روی لبهای ترکخوردهام نقش میبست؟
اما همه داستان، چشم بهمزدن زیر آواری از خاک دفن شد... .
با آنکه مرا ز یاد بردهای، من به یادت سجده میکنم.
با آنکه مرا در گوشهای از جهانت گذاشتهای، من تو را سرور و خطیر خود میدانم.
با آنکه ضریرم کردهای، عظمتت را با چشمان مستبصرم مینگرم.
خطیر: بزرگ
حرف از آرامش شد، همان آرامشی که با بو*سههایت بر روی پیشانیام مینگاشتی و آرامشی وصف نشدنی به حالم تزریق میکردی.
***
ای معشوقه من؛ تو همان حرمی بودی که به اندازه کل ثانیههای عمرم، زیارتت میکردم.
هنوز هم چشم به راه دیدن آن حدقههای خونبار مادرم هستم؛
که شبها به درگاهت ضجه میزد و التماس چشمان ضریرم را میکرد.
هنوز هم چشم به راه دیدن خانهات هستم.
و هنوز هم چشم به راه سجده بر جانبت، با آن حدقههای مستبصرم هستم.
مستبصر: بینا