- Oct 4, 2024
- 171
لبهاش رو روی هم فشار داد و با یه جور استیصال نگاهم کرد.
- هوم؟ یعنی بدت میاد؟ بگی بدت میاد دیگه بهت دست نمیزنم. قول شرف میدم.
نگاهش گریزون شد و زمزمه کرد:
- خدا بگم چی کارت نکنه.
چتریهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم و گفتم:
- خدا رو فعلا ولِلش! کارای مهمتری داره الان. خودمون رو بچسب.
با تردید پر چادر رو لای انگشتهای عرق کردهاش فشار داد. میترسید، اما تو دنیای من ترس معنایی نداشت. من با پای پیاده افتاده بودم پِی شور و هیجان. هرکس وارد دنیام میشد دوتا راه بیشتر نداشت. یا باید باهام همقدم میشد، یا میرفت بیرون. از طرفی، بار اولمون نبود که اینجوری ناز میکرد.
- آخه گشنمه... لااقل بذار غذا بخوریم اول.
تلاشش برای کشتن وقت ستودنی بود! بیچاره چه میدونست که با نازک کردن صداش، بالعکس داره نفت به آتیش درونم میریزه. شایدم میدونست. شاید بازیش بود. زنها نون سیاستشون رو میخوردن. مهم نبود اما. تو این مورد بخصوص، نوش جونشون! لبخند پر شیطنتی زدم و همونطور که شال رو از روی موهای خرماییش برمیداشتم، گفتم:
- من رو نپیچون درسا. تا وقتی تو هستی چرا حلیم؟
***
- آخ، دهنت سرویس عابد! یواش دردم میاد.
شوریده حال و کمی خشمگین، زیر لب غریدم:
- خفه شو احمد، فقط خفه شو! دعا کن آقاجون نفهمه، میدونی که خوشش نمیاد.
قوطی سبز بتادین رو گذاشتم روی سنگ مرمر اُپن آشپزخونه، موهای آغشته به خون سرش رو کنار زدم و با پنبه دور و اطراف زخم رو تمیز کردم. خوشبختانه چندان عمیق نبود اما...مونده بودم، به والله تو کار این بشر مونده بودم! یک و نیم کیلو مغز تو جمجمهاش داشت، بعید ميدونم حتی از یه گرمش استفاده میکرد.
- ارزشش رو داشت؟ بزنی خودت رو شل و پَل کنی واس خاطر چی؟
صدام رو کلفت کردم و ادامه دادم:
- فدای ارباب حسین، سینه و زنجیر چیه؟ واسه عرض ارادت حتما باید با قمه بزنم تو سر خودم!
- چیزی رو که نمیفهمی مسخره نکن.
بیاختیار خندهام گرفت. چه بسا که واقعا خنده داشت! دقیقا چه چیزی رو نمیفهمیدم؟ جز حماقت و کجفهمی احمد و امثالهم؟ خیلی برام جالب بود. یه تتوی ساده زدم و به خاطرش عالم و آدم افتادن به جونم. اگه دائمی بود در آینده حتی برای سربازیهم به بهانه مشکل اعصاب و روان به مشکل میخوردم، بعد یکی مثل احمد با قمه خودش رو میزد و کسی نمیگفت بالای چشمت ابروئه!
- باشه من نفهم. ولی جناب پروفسور، باور کن خود حسینم راضی به این گند کاریا نیست. جدی فکر میکنی از آسیب زدن به خودت قراره چی عایدت شه؟ که زجری که حسین کشیده رو بفهمی؟ خب آخرش؟ با چهارتا مشنگتر از خودت رفتی قمه زنی راه انداختی که آره، من خیلی روی امام حسین تعصب دارم؟
- نمیخوای کمک کنی بگو برم یه جای دیگه... .
کارم هنوز تموم نشده ابله داشت بلند میشد. شونههاش رو گرفتم و دوباره نشوندمش روی صندلی.
- اَ که هی، بشین بابا بزمجه! چه زودم ناراحت میشه. من بدتو نمیخوام، هیچوقت. حرفام رو قبول نداری این رو که قبول داری؟
- عابد نمک به زخمم نپاش. خودم اعصابم خورده توام هی رو مغزم رژه برو.
زبون به کام گرفتم تا یه وقت خاطر شازده مکدر نشه! خوبیت نداشت. بین این همه آدم پناه آورده بود به من. هرچند از رفتارش پشیمونی رو استنباط میکردم، اما این دلیل موجهی نبود تا حرصم رو سرش خالی نکنم! تو آشپزخانه خونه عمو مهدی بودیم. یه خونهی ساده و بیشیله پیله. برخلاف عمارت، پنجرههاش دو جداره نبود و بالای گاز هودی وجود نداشت. کلید رو با هزار دوز و کلک از خاله طوبی گرفته بودم که به عمارت رفته بود. زخم رو تو سکوت پانسمان کردم و گفتم:
- تمومه.
بلند شد و بیحرف لباسهاش رو عوض کرد. پیرهن و شلوارش پر بود از لکههای خون. هر کی نمیدونست، فکر میکرد احمد و رفیقهای خرتر از خودش جای عزاداری همدیگه رو با چوب و چماق کتک میزدن. سر همین بود که میترسید با این سر و وضع جلوی پدرش و بقیه در بیاد. حتی اونام در ظاهر با این دست کارها مخالف بودن و تأییدش نمیکردن. نگاهم از هیکل چهار شونهاش افتاد به رد زخم کهنه روی پهلوی راستش. یه وجب بالاتر از استخون لگن، قد یه بند انگشت گوشت اضافه آورده بود. زخم تصویر جالبی نداشت. این از سری خاطرات بچگیهامون بود. وقتی تو یکی از ظهرهای داغ تابستون، دو نفری ترک دو چرخهی احمد نشسته بودیم و فرمان دست من بود. من جلو نشسته بودم تا دوچرخه سواری یاد بگیرم. یادم نیست سر چی، تعادل از دستم در رفت و به شکل ناجوری زمین خوردیم. زانوی من خون اومد و از بخت بد، دسته دوچرخه تو پهلوی احمد فرو رفت. هنوز یادم هست چقدر وحشت زده بودم که یه وقت احمد نگه تقصیر من بوده. اون روزها مثل الان نبود.
- هوم؟ یعنی بدت میاد؟ بگی بدت میاد دیگه بهت دست نمیزنم. قول شرف میدم.
نگاهش گریزون شد و زمزمه کرد:
- خدا بگم چی کارت نکنه.
چتریهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم و گفتم:
- خدا رو فعلا ولِلش! کارای مهمتری داره الان. خودمون رو بچسب.
با تردید پر چادر رو لای انگشتهای عرق کردهاش فشار داد. میترسید، اما تو دنیای من ترس معنایی نداشت. من با پای پیاده افتاده بودم پِی شور و هیجان. هرکس وارد دنیام میشد دوتا راه بیشتر نداشت. یا باید باهام همقدم میشد، یا میرفت بیرون. از طرفی، بار اولمون نبود که اینجوری ناز میکرد.
- آخه گشنمه... لااقل بذار غذا بخوریم اول.
تلاشش برای کشتن وقت ستودنی بود! بیچاره چه میدونست که با نازک کردن صداش، بالعکس داره نفت به آتیش درونم میریزه. شایدم میدونست. شاید بازیش بود. زنها نون سیاستشون رو میخوردن. مهم نبود اما. تو این مورد بخصوص، نوش جونشون! لبخند پر شیطنتی زدم و همونطور که شال رو از روی موهای خرماییش برمیداشتم، گفتم:
- من رو نپیچون درسا. تا وقتی تو هستی چرا حلیم؟
***
- آخ، دهنت سرویس عابد! یواش دردم میاد.
شوریده حال و کمی خشمگین، زیر لب غریدم:
- خفه شو احمد، فقط خفه شو! دعا کن آقاجون نفهمه، میدونی که خوشش نمیاد.
قوطی سبز بتادین رو گذاشتم روی سنگ مرمر اُپن آشپزخونه، موهای آغشته به خون سرش رو کنار زدم و با پنبه دور و اطراف زخم رو تمیز کردم. خوشبختانه چندان عمیق نبود اما...مونده بودم، به والله تو کار این بشر مونده بودم! یک و نیم کیلو مغز تو جمجمهاش داشت، بعید ميدونم حتی از یه گرمش استفاده میکرد.
- ارزشش رو داشت؟ بزنی خودت رو شل و پَل کنی واس خاطر چی؟
صدام رو کلفت کردم و ادامه دادم:
- فدای ارباب حسین، سینه و زنجیر چیه؟ واسه عرض ارادت حتما باید با قمه بزنم تو سر خودم!
- چیزی رو که نمیفهمی مسخره نکن.
بیاختیار خندهام گرفت. چه بسا که واقعا خنده داشت! دقیقا چه چیزی رو نمیفهمیدم؟ جز حماقت و کجفهمی احمد و امثالهم؟ خیلی برام جالب بود. یه تتوی ساده زدم و به خاطرش عالم و آدم افتادن به جونم. اگه دائمی بود در آینده حتی برای سربازیهم به بهانه مشکل اعصاب و روان به مشکل میخوردم، بعد یکی مثل احمد با قمه خودش رو میزد و کسی نمیگفت بالای چشمت ابروئه!
- باشه من نفهم. ولی جناب پروفسور، باور کن خود حسینم راضی به این گند کاریا نیست. جدی فکر میکنی از آسیب زدن به خودت قراره چی عایدت شه؟ که زجری که حسین کشیده رو بفهمی؟ خب آخرش؟ با چهارتا مشنگتر از خودت رفتی قمه زنی راه انداختی که آره، من خیلی روی امام حسین تعصب دارم؟
- نمیخوای کمک کنی بگو برم یه جای دیگه... .
کارم هنوز تموم نشده ابله داشت بلند میشد. شونههاش رو گرفتم و دوباره نشوندمش روی صندلی.
- اَ که هی، بشین بابا بزمجه! چه زودم ناراحت میشه. من بدتو نمیخوام، هیچوقت. حرفام رو قبول نداری این رو که قبول داری؟
- عابد نمک به زخمم نپاش. خودم اعصابم خورده توام هی رو مغزم رژه برو.
زبون به کام گرفتم تا یه وقت خاطر شازده مکدر نشه! خوبیت نداشت. بین این همه آدم پناه آورده بود به من. هرچند از رفتارش پشیمونی رو استنباط میکردم، اما این دلیل موجهی نبود تا حرصم رو سرش خالی نکنم! تو آشپزخانه خونه عمو مهدی بودیم. یه خونهی ساده و بیشیله پیله. برخلاف عمارت، پنجرههاش دو جداره نبود و بالای گاز هودی وجود نداشت. کلید رو با هزار دوز و کلک از خاله طوبی گرفته بودم که به عمارت رفته بود. زخم رو تو سکوت پانسمان کردم و گفتم:
- تمومه.
بلند شد و بیحرف لباسهاش رو عوض کرد. پیرهن و شلوارش پر بود از لکههای خون. هر کی نمیدونست، فکر میکرد احمد و رفیقهای خرتر از خودش جای عزاداری همدیگه رو با چوب و چماق کتک میزدن. سر همین بود که میترسید با این سر و وضع جلوی پدرش و بقیه در بیاد. حتی اونام در ظاهر با این دست کارها مخالف بودن و تأییدش نمیکردن. نگاهم از هیکل چهار شونهاش افتاد به رد زخم کهنه روی پهلوی راستش. یه وجب بالاتر از استخون لگن، قد یه بند انگشت گوشت اضافه آورده بود. زخم تصویر جالبی نداشت. این از سری خاطرات بچگیهامون بود. وقتی تو یکی از ظهرهای داغ تابستون، دو نفری ترک دو چرخهی احمد نشسته بودیم و فرمان دست من بود. من جلو نشسته بودم تا دوچرخه سواری یاد بگیرم. یادم نیست سر چی، تعادل از دستم در رفت و به شکل ناجوری زمین خوردیم. زانوی من خون اومد و از بخت بد، دسته دوچرخه تو پهلوی احمد فرو رفت. هنوز یادم هست چقدر وحشت زده بودم که یه وقت احمد نگه تقصیر من بوده. اون روزها مثل الان نبود.
آخرین ویرایش: