میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
لب‌هاش رو روی هم فشار داد و با یه جور استیصال نگاهم کرد.

- هوم؟ یعنی بدت میاد؟ بگی بدت میاد دیگه بهت دست نمی‌زنم. قول شرف میدم.

نگاهش گریزون شد و زمزمه کرد:

- خدا بگم چی‌ کارت نکنه.

چتری‌هاش رو از روی پیشونیش کنار زدم و گفتم:

- خدا رو فعلا ولِلش! کارای مهم‌تری داره الان. خودمون رو بچسب.

با تردید پر چادر رو لای انگشت‌های عرق کرده‌اش فشار داد. می‌ترسید، اما تو دنیای من ترس معنایی نداشت. من با پای پیاده افتاده بودم پِی شور و هیجان. هرکس وارد دنیام میشد دوتا راه بیشتر نداشت. یا باید باهام هم‌قدم میشد، یا می‌رفت بیرون. از طرفی، بار اولمون نبود که اینجوری ناز می‌کرد.

‌- آخه گشنمه... لااقل بذار غذا بخوریم اول.

تلاشش برای کشتن وقت ستودنی بود! بیچاره چه می‌دونست که با نازک کردن صداش، بالعکس داره نفت به آتیش درونم می‌ریزه. شاید‌م می‌دونست. شاید بازیش بود. زن‌ها نون سیاستشون رو می‌خوردن. مهم نبود اما. تو این مورد بخصوص، نوش جونشون! لبخند پر شیطنتی زدم و همون‌طور که شال رو از روی موهای خرماییش برمی‌داشتم، گفتم:

- من رو نپیچون درسا. تا وقتی تو هستی چرا حلیم؟

***

- آخ، دهنت سرویس عابد! یواش دردم میاد.

شوریده حال و کمی خشمگین، زیر لب غریدم:

- خفه شو احمد، فقط خفه شو! دعا کن آقاجون نفهمه، می‌دونی که خوشش نمیاد.

قوطی سبز بتادین رو گذاشتم روی سنگ مرمر اُپن آشپزخونه، موهای آغشته به خون سرش رو کنار زدم و با پنبه دور و اطراف زخم‌ رو تمیز کردم. خوشبختانه چندان عمیق نبود اما...مونده بودم، به والله تو کار این بشر مونده بودم! یک و نیم کیلو مغز تو جمجمه‌‌اش داشت، بعید مي‌دونم حتی از یه گرمش استفاده می‌کرد.

- ارزشش رو داشت؟ بزنی خودت رو شل و پَل کنی واس خاطر چی؟

صدام رو کلفت کردم و ادامه دادم:

- فدای ارباب حسین، سینه و زنجیر چیه؟ واسه عرض ارادت حتما باید با قمه بزنم تو سر خودم!

- چیزی رو که نمی‌فهمی مسخره نکن.

بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. چه بسا که واقعا خنده داشت! دقیقا چه چیزی رو نمی‌فهمیدم؟ جز حماقت و کج‌فهمی احمد و امثالهم؟ خیلی برام جالب بود. یه تتوی ساده زدم و به خاطرش عالم و آدم افتادن به جونم. اگه دائمی بود در آینده حتی برای سربازی‌هم به بهانه مشکل اعصاب و روان به مشکل می‌خوردم، بعد یکی مثل احمد با قمه خودش رو می‌زد و کسی نمی‌گفت بالای چشمت ابروئه!

- باشه من نفهم. ولی جناب پروفسور، باور کن خود حسینم راضی به این گند کاریا نیست. جدی فکر می‌کنی از آسیب زدن به خودت قراره چی عایدت شه؟ که زجری که حسین کشیده رو بفهمی‌؟ خب آخرش؟ با چهارتا مشنگ‌تر از خودت رفتی قمه زنی راه انداختی که آره، من خیلی روی امام حسین تعصب دارم؟

- نمی‌خوای کمک کنی بگو برم یه جای دیگه... .

کارم هنوز تموم نشده ابله داشت بلند میشد. شونه‌هاش رو گرفتم و دوباره نشوندمش روی صندلی.

- اَ که هی، بشین بابا بزمجه! چه زودم ناراحت میشه. من بدتو نمی‌خوام، هیچ‌وقت. حرفام رو قبول نداری این رو که قبول داری؟

- عابد نمک به زخمم نپاش. خودم اعصابم خورده توام هی رو مغزم رژه برو.

زبون به کام گرفتم تا یه وقت خاطر شازده مکدر نشه! خوبیت نداشت. بین این همه آدم پناه آورده بود به من. هرچند از رفتارش پشیمونی رو استنباط می‌کردم، اما این دلیل موجهی نبود تا حرصم رو سرش خالی نکنم! تو آشپزخانه خونه‌ عمو مهدی بودیم. یه خونه‌ی ساده و بی‌شیله پیله. برخلاف عمارت، پنجره‌هاش دو جداره نبود و بالای گاز هودی وجود نداشت. کلید رو با هزار دوز و کلک از خاله طوبی گرفته بودم که به عمارت رفته بود. زخم رو تو سکوت پانسمان کردم و گفتم:

- تمومه.

بلند شد و بی‌حرف لباس‌هاش رو عوض کرد. پیرهن و شلوارش پر بود از لکه‌های خون. هر کی نمی‌دونست، فکر می‌کرد احمد و رفیق‌های خرتر از خودش جای عزاداری هم‌دیگه رو با چوب و چماق کتک می‌زدن. سر همین بود که می‌ترسید با این سر و وضع جلوی پدرش و بقیه در بیاد. حتی اونام در ظاهر با این دست کارها مخالف بودن و تأییدش نمی‌کردن. نگاهم از هیکل چهار شونه‌‌اش افتاد به رد زخم کهنه روی پهلوی راستش. یه وجب بالاتر از استخون لگن، قد یه بند انگشت گوشت اضافه آورده بود. زخم تصویر جالبی نداشت. این از سری خاطرات بچگی‌هامون بود. وقتی تو یکی از ظهر‌های داغ تابستون، دو نفری ترک دو چرخه‌ی احمد نشسته بودیم و فرمان دست من بود. من جلو نشسته بودم تا دوچرخه سواری یاد بگیرم. یادم نیست سر چی، تعادل از دستم در رفت و به شکل ناجوری زمین خوردیم. زانوی من خون اومد و از بخت بد، دسته دوچرخه تو پهلوی احمد فرو رفت. هنوز یادم هست چقدر وحشت زده بودم که یه وقت احمد نگه تقصیر من بوده. اون روز‌ها مثل الان نبود.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مثل سگ از همه می‌ترسیدم! شاید احمد درد زیادی تحمل می‌کرد که از من دفاع نکرد. اصلا شاید نیازی نبود چیزی بگه و تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. سید مصطفی با تیزهوشی فهمید و هیچوقت سیلی که اون روز خوردم از یادم نمی‌رفت.

- می‌خوای چه بهونه‌ای بیاری؟

لباس‌های تمیزش رو پوشید و جواب داد:

- نمی‌دونم، شاید راستش رو گفتم.

- مطمئنی؟

برگشت و درحالی که دکمه‌های پیراهنش رو می‌بست نگاهم کرد. یه روز باید مجبورش می‌کردم پرزهای مسخره روی صورتش رو بتراشه. زیاد جالب نبود. احساس می‌کردم بدون ریش قیافه بهتری داره.

- از چی؟

- این که می‌خوای به بابات بگی رفتی قمه زنی این بلا رو سر خودت آوردی.

با تمأنینه چشم از من برداشت و لباس‌های خونین و مالینش رو ریخت تو کیسه زباله.

- نه! زیاد مطمئن نیستم.

- من یه فکر بکر دارم. بگو ترک موتور من بودی، تو خیابون تصادف کردیم این بلا سرت اومد. تازه رو کمر منم جای کوفتگیه، واسه مدرک!

از لرزش شونه‌هاش فهمیدم داره می‌خنده. اخم کردم و گفتم:

- لطیفه گفتم؟

- خب مرتیکه! یکی باید بیاد ضامن تو شه بس که سابقه‌ات درخشانه، بعد تو می‌خوای ضامن من شی؟

- چیه مگه. جرم که نکردیم. می‌گیم سر پیچ ماشین ناغافل پیچید جلومون خوردیم زمین. نمی‌خوان اعداممون کنن که. یه اتفاق عادیه.

- ببین عابد، بذار یه اعترافی بکنم. تو راه راستم بری راهه خود به خود کج میشه!

چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم:

- آره خب، وقتی تو این رو بگی از بقیه چه توقعیه.

اومد جلو و روی شونه‌ام دست گذاشت.

- شوخی می‌کنم اخوی. جوش نزن شیرت خشک میشه!

خنده‌ام گرفت. کره خر یاد گرفته بود حرف‌های خودم رو به خودم تحویل می‌داد.

- خب، چی میگی؟

زل زد به چشم‌هام و گفت:

- مطمئنی؟

- من همیشه از خودم مطمئنم.

کیسه زباله رو برداشت تا یه جایی گم و گورش کنیم. حرکت کردیم به طرف در و صداش رو شنیدم که گفت:

- زیادم مطمئن نباش. یهو بد پا می‌خوری.

چند لحظه‌ای از پشت سر به هیکلِ در حال دور شدنش نگاه کردم. باید از گفته‌اش چه برداشتی می‌کردم؟ چراغ‌ها رو خاموش کردم و پشتش روونه شدم. از خونه عمو مهدی بیرون اومدیم، از مقابل دیوار‌های سرامیک نمای سفید و شکلاتی عمارت گذشتیم و وارد حیاط شدیم. خونه اصلی شلوغ بود و صدای گفت و گو تا داخل حیاط می‌اومد. امشب بالاخره عمو مهدی بعد پونزده روز مرخص می‌شد و کل خاندان برای پیشواز دور هم جمع شده بودن. احمد سرش رو انداخته بود پایین و داشت وارد خونه میشد. پچ زدم:

- احمد، هوی! بچه مزلزف!

برگشت و سؤالی نگاهم کرد. سه قدم به چپ برداشتم و از دسته تختخه‌ی تکیه داده شده به دیوار گرفتم. همچنان پنچر با کله چراغ شکسته، تنها بود و دور انداخته شده. دلم براش می‌سوخت! تا چرخ‌هاش می‌چرخید قربون صدقه‌اش می‌رفتم، حالا که از پا افتاده بود حتی گوشه چشمی نثارش نمی‌کردم. دست و بالم خالی بود وگرنه می‌بردمش تعمیرگاه تا اصغر یه دستی به سر و روش بکشه. بی‌پولی بد دردی بود! آدم سگ گله میشد ولی به خِنسی نمی‌افتاد. داشتم برای کنکور آماده میشدم. نصفی از روزهام صرف درس خوندن میشد و نصف دیگه حرومِ دلگی! وقتی برای کار نداشتم. قرار‌م نبود پولی از حاج مرتضی قرض کنم. غرورم مانعِ این خفت میشد. یه روز اگه آسمون به زمین می‌اومد و دستم جلوی حاج مرتضی دراز میشد، بی‌شک اون دستِ خیانتکار رو قطع می‌کردم و می‌نداختم جلوی سگا! موتور رو از دیوار فاصله دادم. هندل زدم و...در کمال ناباوری با همون هندل اول روشن شد! حالا اگه یکه و تنها وسط بیابون بی‌آب و علق گیر افتاده بودم و گله گرگ‌های گرسنه تعقیبم می‌کرد، عمرا اگه این ابوقراضه با یه هندل روشن میشد. محکم گاز دادم و دود غلیظ آبی و صدای هِن و هِن موتور به آسمون رفت. حیاط رو صدای ناهنجار در نوردید و احمد گفت:

- چه غلطی می‌کنی؟

چند ثانیه بعد، سر و صدای موتور آروم گرفت و خاموش شد. دوباره تکیه‌اش رو به دیوار دادم و در جواب نگاه پر خصومت احمد، خندیدم.

- چپ چپ نگاه می‌کنی اخوی، جوش نزن شیرت... .

پرید میون حرفم.

- همسایه‌ها چه گناهی کردن از دست تو؟ اینا حق‌الناسه، گناهه! یکم شعور داشته باش. تا کی اینا رو بهت گوشزد کنم؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
دست انداختم دور شونه‌اش و از سه پله ایوون بالا رفتیم.

- گاز دادم تا فکر کنن بیرون بودیم تازه اومدیم داخل. باید دروغمون با عقل جور در بیاد یا نه؟

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد.

- یعنی هیچ راه دیگه‌ای نبود؟

در رو با دست چپ باز کردم و شونه بالا انداختم. همزمان رو به جمع لبخند دندون نمایی زدم و زیر گوش احمد پچ پچ کردم:

- شاید، کی اهمیت میده؟

- خدا من رو مرگ بده! چه بلایی سرش آوردی تو؟

لبخند نوظهورم پژمرد. مات و مبهوت و متحیر به خاتون چشم دوختم. ایستاده و عصا بدست، با دست مخالف چادرش رو زیر غبغب مشت کرده و نگاه خصمانه‌اش من رو هدف گرفته بود. حالت ترش کرده و چشم‌های ورقلمبیده‌اش نشون دهنده نفرتی بود که به من داشت. با وجود یکسال اختلاف سنی، از دید اون هیچوقت من نوه ارشد نبودم. هرچند خوشبختانه آقاجون نظر دیگه‌ای داشت و من چه خوش شانس بودم که تو این عمارت، مردسالاری حرف اول رو میزد! چشم‌های ناباورم به گردش در اومد تا از صورت بقیه بخونم، آیا واقعا مخاطب خاتون من بودم یا این‌ها همه اوهام و خیالات بود؟ سالنِ نسبتأ پهن، پر بود از آدم که حالا همه ايستاده بودن و ما رو تماشا می‌کردن. برخلاف خونه ما که به خاطر عدم علاقه حاج مرتضی به مبل و صندلی، دور تا دور پذیرایی پشتی‌های قرمز چیده شده بود، تو این خونه یک دست مبلمان سلطنتی با شکوه چیده شده بود که برای کل خاندان‌ جا داشت. با شیش تخته فرش جگری رنگ اصل کاشان که کف پذیرایی رو کامل پوشونده بود. ساده و سنتی، و در عین حال با تجمل.

دست‌های متعجبم کنار بدنم رو نشونه رفتن و زبونم به کار افتاد.

- من چه بلایی سرش آوردم؟

- پس کی؟ از دست کی غیر تو بر میاد؟ همه آتیشا از گور تو بلند می‌شه.

همچنان خیره و طلبکار نگاهم می‌کرد. نه اینکه نخوام یا حرفی تو چنته نداشته باشم، اتفاقا من از زبون کم نمی‌آوردم. فقط اینکه نمی‌تونستم! کیش و مات بودم و کلماتِ فرّار رو یافت نمی‌کردم. تنها هاج و واج چرخیدم و به احمد نگاه کردم. انتظار داشتم لااقل اون از من دفاع کنه، اما اونم تعجب کرده بود که لام تا کام چیزی نمی‌گفت. زن عمو سمیه با نگرانی جلو اومد تا سر و کله یه دونه فرزندش رو بررسی کنه.

- الهی مادر فدات بشه پسرم. کدوم لامروتی این بلا رو سرت آورده؟

چشم از چهره پر تشویش زن عمو برداشتم و باز به جمع نگاه کردم. اثری از تکتم نبود. عمه عطیه و نفیسه رو دیدم. حالت هیجان زده چهره‌شون جوری بود که انگار فیلم سینمایی تماشا می‌کردن. از اونا گذشتم و میونه راه، لنز چشم‌هام یه غریبه رو میون جمع تشخیص داد. یه غریبه‌‌ی بدون چادر، با مژه‌های خیلی بلند و چشم‌های خیلی سیاه! مستقیما به من نگاه می‌کرد. نگاه خیره‌ام رو از چشم‌هاش برداشتم، زور زدم و به سختی چند کلمه ادا کردم.

- من... من کاری نکردم.

- تو کاری نکردی؟ پس چرا سر و کله این بچه این ریختیه؟ تا قبل اینکه با تو بیاد سُر و مُر و گنده بود. یه دفعه چرخ گردون بد چرخید این شکلی شد؟ بس کن بچه، سر من رو شیره نمالون. من تو رو از ننه‌ات بهتر می‌شناسم. می‌دونم جنست چیه.

خاتون بی‌تعارف دو دستی مسلسل برداشته و مقابل چشم این همه آدم شخصیتم رو ترور می‌کرد. برای من هیچ چیز بدتر از تحقیر شدن، بالاخص توی جمع نبود.

- با موتور زدیم زمین. من که نزدمش!

- دیدین؟ دیدین گفتم هر چی فتنه‌ست زیر سر این تحفه‌ست؟ الهی خودت و موتورت باهم به تیر غیب گرفتار بشین که این بلا رو سر نوه دسته گلم نیاری.

روانم بهم ریخت. نه از مزخرفات خاتون، از اینکه تو چشم بقیه انقدر بی‌دست و پا و بی‌دفاع جلوه می‌کردم. فاصله میون ابرو‌هام هیچ شد و تا به قصد دَریدن دهن باز کردم، خاله طوبی که کنار مادرم ایستاده بود، به حرف اومد و گفت:

- یعنی چی مادر جون؟ چرا بی‌خود و بی‌جهت نفرین می‌کنی؟ خودش داره میگه با موتور تصادف کردن، خب تقصیر بچه چیه این وسط؟

میون این همه آدم، فقط خاله طوبی بود که پشتم رو داشت. میون این همه آدم!

- وا! یعنی چی نداره طوبی جون. اصلا مگه کسی اسم شما رو آورد؟ کم بود جن و پری، شما از دریچه می‌پری؟ اولا عابد جان وقتی پشت فرمون می‌شینه باید حواسش رو بیشتر جمع کنه تا خدایی نخواسته زبونم لال از این دست اتفاقات نیفته. دوما، خود عابد جان ماشالله شیش‌‌متر زبون داره، شما نمی‌خواد جورش رو بکشی!

مطابق معمول، این عمه عطیه بود که خودش رو نخود هر آش می‌کرد و همون‌طور که پشت چشم نازک می‌کرد، جواب خاله طوبی رو می‌داد. باز تو شلوغی شیر شده بود. یه لحظه یاد حرف احمد افتادم. من اگه به راه راست می‌رفتم، راه خود به خود کج میشد! گیری افتاده بودیم. اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم و یه سری از بوی کباب به‌به و چه‌چه می‌کردن!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بس بود منفعل بودن. باید خودم رو از زیر سُمِ اسب‌ها بیرون می‌کشیدم. قدمی جلو گذاشتم و خطاب به عطیه گفتم:

- عمه جان، ببین من رو! شما که خاله منو به جن و پری تشبیه می‌کنی، خب خودت چرا تو بحث دخالت می‌کنی؟ شما از کجا می‌دونی دست فرمون من بده یا تند میرم؟ با خاتون دو نفری فکر کردین یا علم غیب داری؟

- عابد، مادر!

در جواب رخسار سرخ و لب گزیدن و چشم و ابرو اومدن‌های مادرم معترض شدم. الحمدالله فهمیدم حضور داره!

- خب مگه دروغ میگم؟ یه کره خری ناغافل پیچید جلومون، تقصیر من چیه؟

شرایط به گونه‌ای پیش رفت که دروغم فریبکارانه و حقیقت‌گونه از آب در اومد. کسی شک نکرد و من به تاختن ادامه دادم:

- شما اسم خودتون رو گذاشتین مسلمون؟ یه رکعت نمازتون قضا نمی‌شه ولی مثل نقل و نبات قضاوت می‌کنین. خب این چه دین و ایمونیه؟

همان‌طور که می‌خواستم، زیر سوال بردن دین و ایمونشون یه آتش شعله‌ور به جونشون انداخت. خون دوید زیر پوست عطیه و خاتون سیاه شد. غریبه تازه وارد با صدا به مزخرفاتی که سرهم می‌کردم خندید و چشم غره‌های زن عمو رو به جون خرید. لبخندش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت، و مادر با غیض صدام کرد. گوشه لبِ سر کشم میل به کش اومدن داشت. میدون خالی و زمان تاختن بود. در غیاب آقاجون و پسرهاش باید نهایت استفاده رو می‌بردم و بعضی‌ها رو ادب می‌کردم. کم پیش می‌اومد بتونم عطیه و خاتون رو تنها گیر بیارم!

- ای وای من! یا فاطمه زهرا. ببین کی می‌خواد به من درس دینداری بده. من از این غم بمیرم رواست.

زمزمه کردم:

- ايشالله.

عطیه دست مادرِ در حال غش کردنش رو گرفت و تلاش کرد اون رو روی زمین بنشونه.

- خدا نکنه مادر من. انقدر به خودت فشار نیار تو رو خدا. حالا عابد یه پَرتی گفت! اصلا داشت شوخی می‌کرد باهات.

سریع گفتم:

- نخیر، من کاملاً جدی بودم.

نجوای احمد رو کنار گوشم شنیدم:

- یکم مراعات کن عابد.

جمله‌‌اش عادی بود اما لحنش... از به تمسخر گرفتن عمه و مادر بزرگش ناراحت بود. از موضعم عقب نشستم. هرچند راضی نبودم، ولی بس بود تاختن. دیگه ادامه ندادم. همه پخش شدیم. زن عمو احمد رو به اتاق کشوند تا زخم سرش رو یه بار دیگه بررسی کنه. چه می‌دونم، شاید دکتر بود و ما نمی‌دونستیم! خاتون با دست خودش رو باد میزد و زیر لب ناله می‌کرد. نشستم بغل طوبی. نفیسه با لپ‌های گل انداخته که اصلا به سبیل‌های سیاهش نمی‌اومد، برام چایی آورد. از داخل سینی یکی از استکان‌های کمر باریک رو برداشتم و زبونم به تشکر نچرخید. گفتم:

- می‌بینی خاله؟ باید اينجوری جواب بدی. موشک در جواب موشک!

مادرم زودتر از اون حرصی جواب داد:

- این موشکا یه روز می‌خوره به برج خودت با خاک یکسان میشی عابد! دست بردار از این کارا.

- انتظار داری مثل شما هرکی هرچی گفت دم نزنم؟ بشم گوشت قربونی؟

- دهنت رو ببند! مگه بقیه چی گفتن که من دم نزدم؟ تو یه جو احترام سرت نمی‌شه. کوچیکی گفتن، بزرگی گفتن.

طوبی وسط بحث پرید تا مادرم رو آروم کنه.

- خیلی‌خب ول کن خواهر، صلوات بفرستین!

قُلپی از چای نوشیدم. زبونم از داغی سوخت و چهره بهم کشیدم. سر و کله زدن با این طایفه مثل دوی ماراتون بود. رمق از تن بیرون می‌کشید! نگاهم افتاد به دختر عمو مهدی که رو به روم نشسته بود و با طره‌ای از موهاش که از زیر شال بیرون ریخته بود بازی می‌کرد. چشم‌هام باریک شد. یا خیالاتی شده بودم یا واقعا همچنان که سرش تو موبایلش فرو رفته بود، زیر چشمی من رو می‌پایید. همه چیزش با ما فرق می‌کرد. مونث جماعت اینجا تا قبل ازدواج حق داشتن موبایل ساده نداشت، چه برسه به گوشی لمسی!

- توام انقدر آتیش نسوزون. نمی‌بینی حال مادرت خوب نیست؟

در جواب خاله طوبی، یه قلپ دیگه از چای نوشیدم و گفتم:

- هرچی طوبی بگه!

- تو اینجوری درست نمی‌شی عابد. فکر کنم یواش یواش باید برات آستین بالا بزنیم.

چایی پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. با صورت قرمز شده، چشم‌های متعجبم رو به چهره‌ خندان خاله دوختم. وقتی می‌خندید چال گونه‌‌ی راستش دیدنی بود. حیف اون!

- حتی شوخیشم زشته خاله!

اخم ظریفی به ابروهای مداد کشیده‌اش انداخت.

- چرا اونوقت؟ اتفاقا از اون چیزی که فکر می‌کنی جدی‌تره. امروز صبح آقاجون و حاجی سر همین موضوع باهم حرف می‌زدن.

چشم‌هام رو گشاد کردم و گفتم:

- ناموساً؟ کجا شنیدی‌؟

- موقع ناهار.

دیوونه بودن! من به سختی بیست و دو سال داشتم. پسر‌های دیگه کم کمش تا سی سالگی همچنان ور دل پدر مادرشون می‌خوردن و می‌خوابیدن و کیف دنیا رو می‌بردن، بعد این‌ قوم‌الظالمین می‌خواستن همین اول کاری من رو بدبخت کنن. گفتم:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- طبق آمار نصف ازدواجای الان به طلاق ختم میشه. پس چرا الکی خودمون رو خسته کنیم؟

- وا! چرا پیاز داغش رو زیاد می‌کنی خاله جان؟ والا چیزی که من می‌بینم از هر ده‌تا زوج یکیشون از هم جدا میشن.

مکث کوتاهی کردم و گفتم:

- عینکت رو عوض کن!

- دست شما درد نکنه! باشه من کور، ولی زن و شوهر اگه نیمه گمشده هم باشن تا نفس آخر از هم دل نمی‌کنن.

چونه بالا دادم و متفکر به نقطه‌ای خیره شدم. ازدواج تو ایران مقوله‌ی عجیبی بود. یه پارادوکسِ مقدس! تو همون روز اول برای زن مهریه یا به عبارت بهتر «بها» یا «ارزش» تعیین می‌کردن که این خودش جایگاه زن رو پایین می‌آورد. از این رو میگم ارزش؛ چرا که دختر هرچی زیباتر و از خونواده متمول و آبرومندتری باشه، به طبع مهریه‌اشم بیشتر تعیین می‌شه. غریب به اکثر مواقع، زمانی که زن‌ در موضع ضعف قرار می‌گرفت، از مهریه به عنوان یه سلاح بسیار قدرتمند و ویرانگر در جهت انتقام، زهر چشم گرفتن، در مواردی اخاذی و به طور کلی به قصد به خاکِ سیاه نشوندن مردان استفاده می‌کرد. بعد با همان پولی که مرد تو این شرایط اسفناک اقتصادی با خون دل خوردن و جون کندن‌های روزمره بدست آورده بود، برای خودش خونه یا ماشین می‌خرید و زندگی مستقل تشکیل می‌داد. در نهایت برای نابود شدن مرد و آینده‌ تباهش پشیزی ارزش قائل نمی‌شد و با لذت به خرج کردن پول‌هاش ادامه می‌داد. از طرفی حق طلاق به صورت پیش فرض به مرد تعلق می‌گرفت که خودِ واژه «حق طلاق» یه جوک محشر بود! اصلا با فلسفه ازدواج جور در نمی‌اومد. آدم با یکی ازدواج می‌کرد که ادامه زندگیش رو خوش و خرم در کنار اون شخص گذران کنه. اگه به هر دلیلی زن از زندگی زده میشد و توان ادامه تو خودش نمی‌دید، راهی نداشت به جز اینکه مثل شمع بسوزه و بسازه و دم نزنه، چرا که حق طلاق با مرد بود. در این صورت به یه زندگی اجباری زنجیر میشد و گاهی حتی همین قانون باعث میشد لجش در بیاد و برای تلافی مهریه رو به اجرا بذاره. از طرف دیگه، به عنوان یه مرد برام جای سوال بود. چطور میشد با زنی زیر یه سقف سر کرد که از تو خسته شده باشه و تو رو نخواد؟ خب این زندگی چه فایده‌ای داشت؟ تکلیف غرور مرد چی میشد؟ چرا سال‌ها یه زندگی بی‌رنگ و سوت و کور رو ادامه می‌داد و عمر خودش رو تلف می‌کرد وقتی طرف مقابلش آدم اشتباهی بود؟ قضیه جایی جالب‌تر میشد که یه زوج باهم اختلاف داشتن و از قضا همون دوره، از بخت سیاه زن باردار میشد. تموم بود دیگه! توی فامیل و آشنا و در و همسایه هر جا صحبت طلاق پیش می‌اومد، با پشت دست می‌زدن توی دهن زن که به خاطر بچه تحمل کن و دندون روی جگر بگذار، ایشالله درست میشه! و این جماعت بی‌عقل از بچه‌ی گرفتار بین پدر و مادری بی‌عشق چی می‌فهمیدن؟ تو این موردم زن قربانی بود، چرا که «مادر» بود و لاجرم باقی عمرش هزینه رشد و پرورش فرزندش میشد. اگه روزی رئیس جمهور می‌شدم، حتما این قانون‌های مسخره رو عوض می‌کردم. پس از مدتی سکوت، پرسیدم:

- حالا دختره کی هست؟

خاله دستی به چین‌های چادرش کشید و گفت:

- صحبت از عقد دختر عمو پسر عمو بود.

‌خاله این رو گفت و نگاهش با تاخیر روی دختره غریبه نشست. مدتی گذشت تا منظورش رو درک کنم. مثل فنر از جا پریدم و با صدای نازک و کشیده‌ای گفتم:

- چی؟ حتی فکرشم نکن. اصلا راه نداره!

خاله با فشار دست به روی پام من رو به نشستن تشویق کرد.

- خیلی‌خب چرا داد و بیداد می‌کنی همه شنیدن؟ نمی‌خوای نخواه.

کسی به طرف ما نگاه نمی‌کرد. این رفتارهای به قول حاجی سبک سرانه‌ی من برای بقیه عادی بود. کمی آروم شدم، اما هنوز دلم می‌جوشید. وحشتناک بود، وحشتناک! خاله با تمأنینه پرسید:

- حالا چرا تابان نه؟ دختر خوبیه که.

با لجاجت گفتم:

- اولا خیلی بچه‌ست. دوما فقط اسمش قشنگه!

خاله اخم کرد و گفت:

- وا! دختر به این قشنگی، چشم و ابرو مشکی، موهای فرش رو ببین چطور دل می‌بره؟ عین ماه شب چهاردهه. یعنی چی قيافه نداره؟ چرا روش عیب و ایراد میذاری؟

روی عقیده‌ام مبنی بر زشت بودن تابان پافشاری کردم و گفتم:

- آره، از دور دل می‌بره از نزدیک زهره!

آه پر افسوس خاله رو شنیدم. ازدواج... اسمش که می‌اومد چهار ستون بدنم بندری می‌رفت، چه برسه با دختری که کوچیکترین احساسی بهش نداشتم.

- یکم بیشتر فکر کن عابد. برای یکی مثل تو تابان گزینه مناسبیه.

استکان رو گذاشتم روی زمین و گفتم:

- خاله، تو رو به ارواح خاک بابام دیگه این بحث رو پیش نکش.

خواست چیزی بگه، زودتر گفتم:

- چیه دختره اذیتت می‌کنه می‌خوای زودتر از شرش خلاص شی؟

فهمید میخ آهنی توی سنگ نمیره. آهی کشید و گفت:

- دختر بدی نیست ولی... هیچ‌وقت جای مادرش رو براش پر نمی‌کنم. یه مقدار سر ناسازگاری داره ولی چه میشه کرد؟ بی‌چاره حق داره.

مخلص کلوم و چیزی که من از حرف‌هاش فهمیدم، این بود که غریبه خاله رو آزار می‌داد، و این اصلا خوب نبود!

- خواستم ببینم اگه اذیتت می‌کنه یه گوش مالی مفصل بدمش که جوابم رو گرفتم.

- نه دختر خوبیه. اذیتش نکنی ها!

خاله طوبی همین بود. همیشه همین بود. همه رو به خودش ترجیح می‌داد. دوست یا دشمن، غریب یا آشنا، خوب رو برای همه می‌خواست، حتی برای دختری که باهاش بد تا می‌کرد.

- باشه. خلاصه که من زن نمی‌گیرم خاله. بی‌خود به دلت صابون نزن.

اومد ادامه بده، صدای زنگ ممتد آیفون تو خونه پیچید. نفیسه انگار که تو رشته دو و میدانی شرکت کرده باشه، مثل یه کره اسب نجیب طولِ سالن رو دوید و آیفون رو برداشت. با نیشِ وا، کمی حرف زد و گوشی رو گذاشت.

-اومدن!

فقط یه کلمه گفت و مثل بمب ترکید! همه به هول و ولا افتادن و من با چشم‌های گِرد، جنب و جوششون رو به تماشا نشستم. یه لحظه فکر کردم شاید رئیس جمهوری استانداری نماینده مجلسی چیزی اومده. اما نه، سه برادر به همراه پدر از بیمارستان برگشته بودن. دختره‌ی غریبه‌هم مثل من نشسته بود و با تعجب به بقیه نگاه می‌کرد. با یاالله‌های مکرر سید مصطفی همگی به استقبال رفتیم و ورودی سالن نیم دایره‌ای تشکیل دادیم. سید مصطفی در رو برای آقاجون باز کرد و گفت:

- برین اون‌ور، برین اون ور، راه رو باز کنین! آقاجون بده من اینا رو... یواش پات به لبه در گیر نکنه... برو تو قربونت برم.

عصا و کلاه آقاجون رو گرفت و اون رو به داخل هدایت کرد. سرها همه به نشانه احترام خم شد و من زمزمه کردم:

- فکر کنم اشتباه گرفته. عمو مهدی مریضه نه آقاجون!

سقلمه‌ای به پهلویم خورد. مادرم برام چشم و ابرو می‌اومد. گفتم:

- دروغ میگم مگه؟!

در انتها، حاج مرتضی ویلچر عمو مهدی رو هل داد و به داخل خونه آورد. در رو پشت سرش بست و بساط احوال پرسی به راه شد. به خاله طوبی نگاه کردم که نگاه دلتنگش مستقیما حاج مهدی رو هدف گرفته بود. با شیطنت گفتم:

- حال کن دیگه خاله، شووَرت اومد. شب سرت رو با یار، روی یک بالش بگذار.

از لحن شعر گونه حرف زدنم لب گزید و همزمان لبخند زد. تو این مدت یه پاش بیمارستان بود و یه پاش خونه. یه چشمش به قطره‌های سِرُم بود و چشم دیگه‌اش به پاندول ساعت. اصلاً خواب و خوراک نداشت، با این وجود لبخند می‌زد. انگار متانت عمو مهدی، دل خاله رو برده بود؛ حتی با اینکه دست نداشت.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مقابل آقاجون ایستادم. کف دستم رو روی سینه گذاشتم و نمایشی خم شدم.

- مخلص حبیب خان. اوچیکتم به حضرت عباس!

آقاجون دستی به محاسن یک دست سفیدش کشید و با نگاهی مرموز خیره‌ام شد. عصا به دست می‌گرفت که خمیده به نظر نرسه، ولی حالا عصایی نداشت. چین و چروک‌های دور چشمش بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به چشم می‌اومد. هشتاد و سه سال سن داشت. شیر پیر بود دیگه. خاتونم کفتار پیر بود! از این فکر گوشه لبم کش اومد و چشم‌های آقاجون باریک‌تر شد. خدا می‌دونست در موردم چه فکری می‌کنه. از کنارم گذشت و زیر لب غر و لند کرد:

- جوونای الان رو ببین. فقط قد بلند کردن. دریغ از چهار لاخ ریش!

در حالیکه به طرف مبلمان سلطنتی طلایی رنگ رفت تا استراحت کنه، ناخودآگاه دستی به صورتم کشیدم و چشمم به احمد افتاد که پیروزمندانه نگاهم می‌کرد. شونه بالا انداختم. تقصیر من چی بود که ریش نداشتم؟ بعد از ادای احترام کوتاه به آقاجون، نوبت به عمو رسید. جلو رفتم و مقابل ویلچرش خم شدم. وسط سرش خالی و فقط دور سرش موهای غالبا سفید داشت. با شیطنت دستی به طاسی وسط سرش کشیدم و گفتم:

- رنگ و روت باز شده عمو، بگی نگی موهات یه نمه در اومده. قشنگ ده پونزده روز تو بیمارستان عشق و حال کردی ها. اون خانم پرستار جوونه خوب بهت رسیدگی کرد نه؟

عمو بلند خندید و یکی به پهلویم سُقُلمه زد. خاله طوبی با شک و سوءظن زنانه گفت:

- کدوم پرستار جوون؟

عمو فوری لبخندی به روش پاشید و گفت:

- چیزی نیست خانم. محض مزاح و خنده‌ست.

نگاه ازش گرفت و دست که نداشت، با اشاره سرم رو به طرف خودش کشید و پیشونیم رو بوس کرد.

- خیلی پدر سوخته‌ای تو عابد! اتفاقا اون خانوم پرستار جوونه هر وقت تو میومدی عیادت رنگ و روش باز می‌شد.

گفت و دو نفری باهم خندیدیم. تو این مدت دوبار به عیادتش رفته بودم. هر دوبار کلی باهم خندیدیم.

- استغفرالله... داداش نزنین این حرفا رو، زشته خوبیت نداره.

یکی از مبل‌ها، تک نفره و به نسبت بقیه تجملاتی‌تر بود. آقاجون که حالا روی همون مبل نشسته بود، با صدای بلندی تشر زد:

- پرچونگی بسه. ناسلامتی مریض آوردیم خونه. یکم خلوت کنین دورش رو بتونه نفس بکشه!

دیدم اوضاع مساعده و خودِ آقاجون زمینه سازی کرده، نیم‌نگاهی به عطیه انداختم و گفتم:

- راست میگه آقاجون، زشت اینه بعد پونزده روز عمو از بیمارستان برگشته، شما یه استکان چایی ناقابل نمیدی دستش! بنده خدا دو سال وسط جونورای بعثی با چنگ و دندون جنگید، عمر و جوونیش رو پای امثال شما گذاشت که الان گلوش خشک شه، بعد یه نفرتون یه چایی نده بهش؟

عمو به قلمبه سلمبه‌هایی که از خودم می‌ساختم باز خندید اما چرت و پرت‌هام کار خودش رو کرد. صورت عطیه گلگون شد و سریع با پر چادر چهره‌اش رو پوشوند. گاهی میشد با استفاده از دستاویز‌هایی که در لحظه ایجاد میشد، دل رو خنک کرد! ویلچر عمو رو هل دادم و مقابل تلویزیون قرار دادم. چیزی به نُه نمونده بود. می‌دونستم چقدر پیگیر اخبار شبکه یکه. بهم نزدیک بودیم. سن و سالی ازش گذشته بود اما گاهی اوقات احساس می‌کردم همسن همیم. فقط اون می‌تونست با دو دست قطع شده و ناتوان در راه رفتن، اینجوری زنده‌دل و پر روحیه باشه. به محض اینکه تلویزیون رو روشن کردم، دختر غریبه بغل دستم ظاهر شد و گفت:

- خیلی ممنون از کمکتون. از این به بعد خودم حواسم هست.

ادبِ سر به فلک کشیده‌اش تای ابرویم رو گرفت و با خودش بالا برد. دقیقا همین امشب و جلوی چشم دیگران می‌خواست نشون بده خیلی هوای پدرش رو داره! پدری که سال به سال ازش بی‌خبر بود. حتی اونم متظاهر بود و دو رو داشت. با مکث کنترل تلویزیون رو به دستش دادم و کنار احمد نشستم. تکیه‌ام رو به پشتی دادم و نگاهی به بالا سر نشیمن انداختم. جایی که پدر و پسر چفت هم نشسته و مشغول صحبت بودن. مردها بالای خونه بودن، زن‌ها کمی پایین‌تر. نگاهم رو از حاج مرتضی گرفتم و به مصطفی دادم. گاهی حس می‌کردم روابط بین این دو برادر عمیق‌تر و پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. ظاهرش با باطنش فرق داره. آن‌چنان که باید از وجود هم خوشحال نیستن، فقط تظاهر می‌کنن. نمی‌دونم، شایدم اشتباه می‌کردم. آقاجون همزمان که گردنش رو کج کرده بود و در مورد خرج و مخارج بازسازی آشپزخونه تکیه محل با حاج مرتضی حرف می‌زد، دونه‌های تیره رنگ تسبیح شاه مقصودش رو لای انگشت می‌چرخوند و من با خودم فکر کردم مگه میشه هم ذکر گفت و هم حرف زد؟ خاتون همچنان به خاطر حوادثِ دقایق قبل، ادای بی‌حالی در می‌آورد و با دست خودش رو باد می‌زد. کاش از جنجال بینمون حرفی به شوهر و پسرهاش نمی‌زد. تیپیکال زندگی روزمره‌ام همین بود. یه غلطی می‌کردم و تهش مثل سگ پشیمون می‌شدم.

- عابد!

با صدای آقاجون، نگاه از گل‌های قالی کندم و سریع گفتم:

- جونم آقاجون؟

- بیا اینجا ببینم.

آب دهنم رو صدادار قورت دادم. من که کاری نکرده بودم! خاتونم که اصلاً حرفی نزده بود. درحالی که تو دلم اشهدم رو با قرائت صحیح می‌خوندم، بلند شدم و جلو رفتم تا ببینم چه غلطی مرتکب شدم که خودم خبر ندارم.
یه لحظه به پشت کمر چرخوندم و نگاه نگران مادرم و خاله طوبی رو دیدم. با کمی فاصله، حد فاصل بین آقاجون و پسر ارشد نشستم و آقاجون گفت:

- مشدی حسن می‌گفت پریروز کمکش کردی بند و بساطش رو تا دم خونه‌ش بردی.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
زبونی به لبم کشیدم و سر تکون دادم.

- آره دیدم دست تنهاست، یکم کمکش دادم.

- کلی ازت تعریف کرد. می‌گفت پسر از خدا بی‌خبرش ماه به ماه بهش سر نمی‌زنه ببینه باباش زندست یا مرده، ولی تو هر وقت می‌بینیش بهش کمک می‌کنی. والا نمی‌دونم حالش سر جاش بود یا نه، اما از ادب و متانت و مردونگیت گفت! خلاصه که خوبِ تو رو می‌گفت.

نیم نگاهی به حاج مرتضی انداختم و دوباره به صورت آقاجون نگاه کردم. با همون دستی که تسبیح داشت، به محاسن سپیدش دست می‌کشید و منتظر پاسخ از جانب من بود. راستش نمی‌دونستم باید چی بگم. تشکر کنم یا احساس غرور، یا مثل بچه‌های خوب و حرف گوش کن لبخند ژکوند بزنم و سر پایین بندازم؟ مش حسن پیرمرد فقیر دست فروشی بود که گهگداری تو کوچه و خیابون می‌دیدمش و لوازمش رو تا خونه‌اش می‌بردم. آقاجون یه مرتبه دست دراز کرد و روی موهام کشید. زبری رکاب نقره انگشتر عقیقش رو کف سرم احساس کردم.

- باریک‌الله، باس همه خوبِ نوه‌ی حاج حبیب رو بگن. یه جوری باشه هر وقت اسمت اومد، سرم رو بالا بگیرم و با افتخار بگم عابد نوه منه.

یه لبخند بی‌روح روی لب‌ حاج مرتضی بود و چیزی نمی‌گفت. محرض بود که براش مهم نیست. مصطفی گفت:

- عابد پسر خوبیه!

به نیشخند گوشه لبش نگاه کردم و ته دلم از نوازش‌های آقاجون قیلی ویلی رفت! دست خودم نبود. محبت پدرانه ندیده بودم. نمی‌دونستم چه شکلی و چه رنگیه. همین بود که زود خر می‌شدم!

- تو سر به راه باش، خودم یه شبه از فرش می‌فرستمت به عرش پسر! می‌فرستمت ور دست بابات زرگری یاد بگیری. تو این بازار زرگری آدم رو بالا می‌کشه. فوت و فنش رو یادت میدم، فقط انقدر سرکش نباش. این موها روهم برو سلمونی یکم سر و سامون بده بهشون. چیه عین تازیا شدی!

بدون هیچ شک و تردیدی و تحت هیچ شرایطی، حتی اگه آسمون به زمین دوخته میشد، حتی اگه آخر الزمان از راه می‌رسید من دست به موهام نمی‌زدم. پس برای رهایی و انحراف مسیر بحث از این خواسته‌ی عبس و ناممکن، گوشه لبم رو گزیدم و به نکته چالش برانگیز جمله‌اش اشاره کردم.

- یعنی الان من روی فرشم؟

جوابی نشنیدم. به فکر فرو رفتم. آقاجون پیشنهاد جذابی داده بود. می‌تونستم همین حالا برای تعمیر تختخه که هیچ، حتی برای خرید یه موتور خشک مدل بالا درخواست پول کنم و نه نشنوم. دهنم باز شد تا یکی از آرزوهام رو برآورده کنم، اما لحظه آخر منصرف شدم. باید بیشتر فکر می‌کردم. عقب اومدم و دوباره تکیه‌ام رو به پشتی دادم. احمد گفت:

- چی می‌گفت آقاجون؟

چونه بالا دادم.

- هیچی. همون حرفای همیشگی. نصیحت، پند و اندرز!

- دست بردار، معلومه روت حساب باز کرده. می‌خواد آماده‌ات کنه حجره‌ها رو بچرخونی. شدی نوه ارشد!

با نگاهی به نیم‌رخ درهمش گفتم:

- من هیچ علاقه‌ای به اون حجره‌ها ندارم.

پوزخند زد و گفت:

- جون خودت!

بعد کمی به طرفم متمایل شد و آهسته گفت:

- اینا رو ولش کن، تو رو به ابالفضل ببین دختره رو... یه ذره شرم و حیا نداره بخدا.

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

- کدوم دختره؟

با حرکت سر به طرف زن‌ها اشاره کرد.

- همین دختر عمو مهدی رو میگم. چی بود اسمش؟

از گوشه چشم به همون سمت نگاه کردم و گفتم:

- نمی‌دونم. یه چیزی بود مربوط می‌شد به نور و درخشندگی و این چیزا!

با فاصله از بقیه روی مبل تک نشسته بود. نکته خیلی عجیبی تو ظاهرش ندیدم. مانتوی آبی فیروزه‌ای با دکمه و سر آستین‌های طلایی پوشیده و شال یکدست سفید بسر داشت. نکته خیلی عجیبی در ظاهرش ندیدم، به جز رنگ شادِ لباس‌هاش. یه لحظه با من چشم تو چشم شد که سریع نگاه دزدیدم.

- چشه مگه؟

- میگی چشه؟ نمی‌بینی چه ریختی بهم زده؟ نمی‌بینی طرز لباس پوشیدنش رو؟ یه جوری موهاش رو ریخته بیرون انگار اومده عروسیِ ننه‌اش! دریغ از یه ذره شرم و حیا. از عمو بعید بود تربیت همچین دختری.

از گوشه چشم، بازم به دختر تازه وارد نگاه کردم. نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم حواسش به منه.

- دخترای دیگه رو تو کوچه و خیابون نمی‌بینی؟ همه جاشون ریخته بیرون. اینکه خوبه. بعدشم، عمو چیکاره‌ست این وسط؟ این اصلا اینجا بزرگ نشده، شهر خودشون شرایط فرق داشته. تبریز که مثل قم نیست! هر شهری یه فرهنگی... .
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
به خودم اومدم و کلامم نیمه رها شد. چرا داشتم از اون دختر بچه بی‌تربیت دفاع می‌کردم؟ احمد گفت:

- اینجا بزرگ نشده درست، بحثی توش نیست. ولی وقتی اومده این شهر، یعنی باید خودش رو عوض کنه. نمی‌تونه خب بره از اینجا! این شهر حرمت داره. شهر حضرت معصومه‌ست. به قول خودت اینجا قُمه، تبریز نیست. روا نیست دختر جماعت تو جمع مردونه این شکلی بگرده.

برام جالب بود. بزرگ‌تر‌ها ساکت بودن و احمد شده بود کاسه داغ‌تر از آش! دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم‌:

- باشه حالا، سکته‌ نزنی بیفتی رو دستمون! با شناختی که من از عمه دارم، دختره تا یه هفته دیگه چادر ملی می‌ندازه سرش. نگران نباش، با چهار لاخ موی سر اون اسلام به خطر نمیفته!

سر تکون داد و نگاه غضب آلودش رو از تابان گرفت. به واقع از این مدل دخترها بیزار بود. صدای زنگ موبایلم بلند شد و با نگاه به اسم تماس گیرنده که «بِراری» ذخیره شده بود، بالاجبار بلند شدم. از روی حواس پرتی و مطابق با عادت همیشگی، همان‌طور که به طرف خروجی قدم برمی‌داشتم، تماس رو برقرار کردم و روی بلند گو گذاشتم. به مسخره گفتم:

- بَلو اَله؟

صدای ممد تو سالن پیچید و انگار یه دریا آب یخ روی هیکلم خالی شد.

- چرا زنگ می‌زنم جواب نمیدی...خراب؟

بعد از فحش رکیک ممد، تمام خونه تو سکوتی عمیق و عذاب‌‌آور فرو رفت. عرق ریزون نوک انگشتم رو روی دکمه زهوار در رفته و رنگ و رو رفته گوشی کوبیدم تا بلندگو قطع شه، اما دست خیس عرقم از روی دکمه لیز می‌خورد و ممدم پشت‌ هم کلمات مستهجن ردیف می‌کرد.

- با توام عمه...! لال شدی الحمدرالله؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

رسما داشتم به قهقرا می‌رفتم. احساس کردم در عرض چند دقیقه دمای خونه به بالای پنجاه درجه رسیده.

‌- استغفرالله، استغفرالله! خدا از سر تقصیرات همه بگذره.

از خجالت حتی برنگشتم ببینم صدا از کی بود. جرعت نمی‌کردم با آقاجون چشم تو چشم بشم. حدس می‌زدم زن عمو این رو گفته بود. زمزمه خاتون رو ولی شنیدم:

- خدایا ما که نتونستیم، خودت این پسره رو به راه راست هدایت کن!

لعنت‌ها رو به ارواح پر فتوح جد ممد تو دلم قطار کردم. یه شب اومدیم تا در نظر بقیه آدم باشیم، نمی‌شد که نمی‌شد! قدم‌هام رو تندتر برداشتم و هنگام خروج از خونه، زیر چشمی نگاهی به مادرم انداختم که صورتش بی‌حال و رنگ پریده و خاله طوبی مشغول ماساژ شونه‌هاش بود. وضعیت وخیم بود و بهتر بود شَر خودم رو کم می‌کردم، ولو موقت. به محض بستن در پشت سرم، گوشی رو به دهنم چسبوندم و خشمگین غریدم:

- ممد ببینمت پوستت رو می‌کَنَم باهاش طناب درست می‌کنم بعد با همون طناب دارت می‌زنم!

صدای متعجب و نویز دارش از پشت گوشی اومد:

- چی شده مگه؟

- زهرمار چی شده احمق! صدات رو بلندگو بود کل خاندانمون چرت و پرتات رو فهمید.

شروع کرد به خندیدن و من از حرص پلک روی هم فشردم و نفسم رو بیرون دادم. بله که می‌خندید. کسی که این وسط به فنا رفته بود من بودم.

- هر وقت آمادگیش رو داشتی خفه شو.

با چند سرفه خنده‌اش رو تموم کرد و گفت:

- به دل نگیری جون بِرار. نمی‌دونستم اینجوری میشه.

«بِرار» یا «بِراری» لفظ صمیمانه‌ای بود که من و ممد فقط برای هم استفاده می‌کردیم. لبه سنگی پله نشستم و تو تاریکی به درخت گیلاس داخل باغچه که از همه بزرگتر بود چشم دوختم. نیاز شدیدی به سیگار داشتم که باید فراموشش می‌کردم. تو این شب شلوغ، سیگار کشیدن خودِ خطر بود.

- خیله خب حالا. بنال ببینم واسه چی آبروی نداشته‌ام رفت. ارزشش رو نداشته باشه خیلی جدی روی جمله اولم فکر کن.

- با بچه‌ها یه برنامه توپ ریختیم. پایه‌ای؟

گوشی رو به گوش چپم جا به جا کردم و سایه‌ ظریف و کشیده‌ای از پشت سر روی بدنم افتاد.

- چه برنامه‌ای؟

- پارسا نیم ساعت پیش زنگ زد، می‌گفت زیرخاکی پیدا کرده. یه جای دور افتاده، تو زمین یه بنده خدایی. نه نگهبانی نه دوربینی، هیچی! جون تو خوراک خودمونه. علی‌اکبرم فلزیاب جور می‌کنه. خلاصه همه چی ردیفه.

به پشت سر چرخیدم و با دیدن قامت دختره گره محکمی به ابروهام افتاد. نفهمیدم از حرف‌های ممد یا دیدن تابان.

- شوخی می‌کنی دیگه؟

ممد با صدایی که آثار ته خنده دَرَش مشهود بود گفت‌:

- شوخی چیه اسکل؟ نقشه‌اش رو ریختیم، فقط خودمون پنج‌تا. جون داداش مو لا درزش نمیره. بی‌خطر، سیفِ سیف! تو فقط بگو پایه‌ای، بقیه‌اش با من. یه شب بیل و کلنگ می‌زنیم، یه عمر نونش رو می‌خوریم! بچه‌ها می‌گفتن عابد به پول نیازی نداره، نمیاد. ولی من می‌دونم ته جیب عابد شپش چارقاپ می‌زنه!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
گوشی رو از صورتم فاصله دادم و آهسته گفتم‌:

- تو اینجا چی می‌خوای؟ برگرد برو تو، حوصله دردسر ندارم.

پر شالش رو پشت گردنش انداخت و آهسته پایین اومد. از کنارم عبور کرد و روی اولین پله نشست.

- اسم من تابانه. خیلیم آسونه. چرا سعی نمی‌کنی یه بار مثل آدم اسمم رو به زبونت بیاری؟ ولی از اینا گذشته دمت گرم، کلی کیف کردم. دلم خنک شد بخدا. خوب جوابشون رو دادی.

دهنم باز موند. باز‌م نفهمیدم از حرف‌های ممد یا رفتارِ زیادی صمیمانه این دختره. ادامه داد:

- انقدر بدم میاد تو هرچی بهشون مربوط نیست دخالت می‌کنن! همیشه سرشون تو جاهای خصوصی بقیه‌ست.

گوشی رو نزدیک دهنم آوردم و پچ زدم:

- مزخرف نگو ممد. زمین یه نفر دیگه؟ تو درباره من چی فکر کردی؟ این کارمون با دزدی هیچ فرقی نداره.

صداش با کمی خش‌خش از اون طرف خط اومد.

- بحث طلا و جواهره ابله! می‌فهمی یعنی چی؟ می‌دونی یه گرم طلا از هفته پیش تا الان چقدر بالا کشیده؟ تازه اینا زیر خاکیه، قيمت نداره. زندگیمون از این رو به اون رو میشه. تو فقط اوکی بده، یه شبه از فرش می‌رسیم به عرش.

از فرش به عرش رفتن. این همون حرفی بود که دقایقی پیش از زبون آقاجون شنیدم. تو این سرزمین، ملاک روی عرش بودن داشتن پول بود. پس طبق این اصل، سوالِ بی‌جوابم از آقاجون پاسخ داده می‌شد. بله، من روی فرش که هیچ، زیر فرش بودم! اما اهل دزدی و دست کجی؟ نه، هيچ‌وقت! سمجی و یکدندگی ممد اعصابم رو متشنج می‌کرد. با کف دست پیشونیم رو مالیدم و گفتم:

- باشه بعداً باهم حرف می‌زنیم. ولی واسه اینکه یه چیزایی این وسط روشن شه، جواب من اینه. نه، نو، لا!

قبل از شنیدن صداش به نمایش خاتمه دادم و از روی پله بلند شدم. یک پام رو روی پله پایینی گذاشتم و گفتم‌:

- فکر کنم تو عقلت رو از دست دادی نه؟ هنوز نشناختی این جماعت رو؟ می‌دونی اگه یکی ما رو تو این وضعیت ببینه چی میشه؟ شاید همین الانشم بهمون شک کرده باشن.

نیم‌رخش رو نشونم داد و چشم‌ درشت کرد. نگاهم برای ثانیه‌ای روی مژه‌های بلند و حالت‌دارش موند.

-وا! من الان به تو چی‌کار دارم؟ شما پسرا چرا انقدر متوهم هستین؟ تا یه دختر بهتون روی خوش نشون میده هوا برتون می‌داره فکر می‌کنین خبریه!

از وقاحتش شگفت زده شدم. احمد چندان بی‌راه نمی‌گفت. گفتم:

- بیست‌چاری داری من و می‌پای، بعد به من میگی متوهم؟

اثر تعجب تو صورتش هویدا شد. احتمالا فکر نمی‌کرد انقدر حواس جمع باشم.

- من تو رو می‌پام؟ برو بابا! میگم متوهمی برای همینه. شاید فکر کردی حضرت یوزارسیفی، اما زهی خیال باطل!

حاضر جوابیش آزار دهنده بود. لحظاتی زیر نور ماه به چشم‌های سیاهش نگاه کردم و بعد، چرخیدم و به خونه برگشتم. دختره شیرین میزد. از کمبود عقل رنج می‌برد. بهتر بود فاصله‌ام رو باهاش حفظ می‌کردم تا به دردسر نیفتم. با احتیاط در رو پشت سرم بستم و ابتدا محیط خونه رو بررسی کردم. جو مثل هنگام بیرون رفتنم سنگین نه، اما عادیِ عادی‌هم نبود! سرم رو تو یقه‌ام فرو کردم و با شونه‌های افتاده برگشتم و بدون جلب توجه مثل یه پسر خوب و مودب سر جام نشستم. احمد سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:

- عجب صحنه‌ای خلق کردی انصافا. تا همین یه دیقه پیش داشتم می‌خندیدم.

به روش اخم کردم و اونم به روم خندید. از گوشه چشم به بالا نگاه کردم. عمو مهدی متفکر و عمیق به صفحه تلویزیون خیره بود و حدس می‌زدم حواسش هرجایی‌ هست الا به گوینده اخبار. جای سید مصطفی عوض شده بود. نشسته بود بغل آقاجون و حرف‌هایی تو گوشش تکرار می‌کرد. کلا همیشه سعی می‌کرد جلوی آقاجون خودنمایی کنه و تو چشم باشه. آقاجون تو جواب سر تکون می‌داد که سر تکون دادنش شبیه به تأسف و افسوس بود. حاج حبیب بزرگ، با این عظمت و اُبهت، سال‌ها بازار به اون بزرگی توی مشتش بود و از لای انگشت‌هاش سرمایه جماعتِ گرگ و گوسفند چکه می‌کرد، به من که می‌رسید درمونده میشد! گردن چرخوندم و این‌بار به طرفی که خانوم‌ها نشسته بودن چشم دوختم. اثری از مادر و خاله طوبی نبود و احتمالا خودشون رو به بهونه تدارک دیدن شام تو آشپزخونه حبس کرده بودن تا از سرکوفت‌های خاتون در امان باشن. باز شده بودم مایه سرافکندگی. عطیه و زن عمو هی به من نگاه می‌کردن و هی پچ‌پچ می‌کردن. هی به من نگاه می‌کردن و هی پچ‌پچ می‌کردن! آخ که چقدر از این خاله زنک بازی‌ها بدم می‌اومد. کاش هر حرفی داشتن بلند می‌گفتن تا جوابشون رو در کسری از ثانیه بذارم کف دستشون. پوفی کشیدم و با ذهنی به اشغال در اومده تصمیم گرفتم خبری از درسا بگیرم، به این امید که حالم بهتر شه. با دکمه‌های لعنتی موبایل ور رفتم و با کلی تصحیح و ویرایش نوشتم:

- خوبی یا بهتری؟

کمی طول کشید تا جواب بده. بعضی وقت‌ها گوشی دستش بود اما دیر جواب می‌داد، و این خیلی روی مخ بود!

- خوبم. تو چطوری؟

- پس یعنی بهتر نیستی؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- چی؟

- الان خوب بهتره یا بهتر خوبه؟

بعد از تأخیری کوتاه، پاسخ داد:

- عابد حالت خوبه؟

گوشه لبم رو گزیدم و موبایل رو گذاشتم کنار. حال و حوصله هیچ چیز و هیچکس رو نداشتم. این‌جور وقت‌ها دلم می‌خواست بهونه بگیرم. به همه چیز گیر بدم و به همه کس بپرم. یه جوری خودم رو از احساس بدی که داشتم خالی کنم. فقط از حضور مردان طایفه شکیبا می‌ترسیدم!

- سلام.

شنیدن سلام خجالتی تکتم که از راهرو وارد پذیرایی شده بود، باعث شد احساسات بدم همه پر بکشن. به خاطر حضور احمد حجاب کرده و روسریش رو مدل لبنانی بسته بود. چادر گلگلی مسخره‌ای به سر داشت که به تن لاغرش زار می‌زد. بعد از پرسیدن حال آقاجون و عمو مهدی، به سمت خاتون قدم برداشت که میانه راه اشاره کردم بیاد پیش خودم. به نسبت من پیش خاتون عزیزتر بود و این تنها نکته مثبت این به اصطلاح مادربزرگ حساب میشد! به عادت همیشه، درحالی که هنوز حالت نشسته‌ام رو حفظ کرده بودم، دست‌هام رو باز گذاشتم و گفتم:

- چطوری وروجک؟ کجا قایم شده بودی؟

لبخند دندون نمایی زد و خودش رو تو آغوشم جا داد.

- خواب بودم.

دروغ گفتن براش هنوز زود بود. با انگشت اشاره به نوک بینیش کوبیدم و گفتم‌:

- قرار بود هیچوقت به من دروغ نگی.

کمی نگاهم کرد و بعد، زیر چشمی به نفیسه اشاره کرد و آهسته گفت:

- ازش خوشم نمیاد.

خنده‌ام گرفت و گفتم:

- چرا آخه؟ دختر به اون خانمی، به اون خوشگلی. لامصب از هر انگشتش یه هنر می‌باره. حرف زدن بلده، راه رفتن بلده، بلده چطوری مقنعه‌اش رو درست سرش کنه! فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه که یکم سیبیلوئه، که اونم خیلی بد نیست. مطمئنم هر وقت ناصرالدین شاه از گور بیرون اومد میاد خواستگاریش!

بی‌توجه به سنگینی نگاه‌ها، هر دو با صدای بلند خندیدیم. خاتون با چشم‌‌هایی ریز شده، تکیه‌‌اش رو از تکیه‌ گاه مبل گرفت و سرک کشید تا از دلیل خندیدنمون سر در بیاره. جدی‌ش نگرفتم و این‌بار با لحنی جدی‌تر ادامه دادم:

- الان پا میشی مثل یه دختر خوب و با وقار میری می‌شینی یه گوشه، نفیسه روهم به یه جای دیگه حواله‌اش میدی. باشه؟

سر تکون داد و من گونه‌ام رو به رخ کشیدم:

- حالا بیگ داداشت رو بوس کن بعد برو.

گونه‌ام رو که بوسید، خاتون چیزی گفت اما نشنیدم. عطیه اما بعد از اون، کمی خودش رو به طرفم خم کرد و با صدای آهسته‌ای من رو مخاطب قرار داد:

- عابد جان فکر نمی‌کنی تکتم واسه این رفتار‌ها بزرگ شده؟

متوجه منظورش نشدم. رو به تکتم که بلاتکلیف مونده بود گفتم:

- تو برو بشین.

سپس فاصله ابروهام از روی تفکر بهم نزدیک شد و پرسیدم:

- یعنی چی؟ نمی‌فهمم.
یکم دیگه خودش رو نزدیکم کرد و آهسته‌تر گفت:

- تکتم الان دو سه سالی هست که به سن تکلیف رسیده.

بعد از لحظاتی رنگ نگاه خیره و طولانی‌ام تغییر کرد و حدقه چشم‌هام از شدت تحیر گرد شد. با لحنی سراسر بهت زدگی گفتم:

- خواهرمه!

- خب باشه! یه سری چیزا عرف نیست عمه جان. این‌ها رو که من نباید بهت بگم، مادرت باید بهت یاد می‌داده که نداده! کوتاهی از طرف ایشونه. در ثانی، تکتم خواهر اندرته، نه خونی.

شگفت زده از حرف‌هایی که می‌شنیدم و مغزم از عهده پردازششون برنمی‌اومد، به آقاجون نگاه کردم تا شاید اون که بزرگ جمع بود مزخرفات عطیه رو نقض کنه و با پشت دست بزنه تو دهنش. احتمالاً صدامون رو نشنید که همچنان مشغول گفت‌وگو بود. برخلاف تصور، این عمو مهدی بود که به حرف اومد.

- سخت نگیر عطیه، اندر و همخون چه توفیری داره؟

عطیه مقنعه‌ سرمه‌ای رنگی که جلو بود رو جلوتر داد.

- نکته‌ای بود که صلاح دیدم بهش اشاره کنم داداش جان. نیتم خیر بود.

احساس کسالت داشتم. این بحث مریضم کرد. خواستم از جا بلند بشم، احمد شونه‌ام رو گرفت و تازه یادم افتاد اونم هست.

- کجا؟

اهمیتی به جمله‌هایی که بین بقیه رد و بدل می‌شد ندادم. سری تکون دادم که معنیش رو خودمم نمی‌دونستم. مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا