میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
خیلی سعی می‌کرد با اخم‌هاش نشون بده که جدیه و تو این یه مورد نباید باهاش شوخی کنم. وقتی دید از رو نمیرم و پر رو نگاهش می‌کنم، خنده‌اش گرفت و گفت:
- تو چه موجود کثیفی هستی تو عابد! با هر چیزی نباید شوخی کرد، درست نیست.
- باشه ببخشید! بی‌شعوری کردم، ولی جون مامان خدیجه‌ بگو قضیه جدیه؟
خیلی زود همون ته خنده‌هم از چهره‌اش رفت. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت.
- بعضی چیزها نشدنیه. مهم نیست آدم چقدر سعی کنه تا شدنیش کنه. نمیشه! من شبم، مهناز روز! هیچ‌جوره بهم نمی‌خوریم. دختر خونه ست، باباش کارخونه داره، بالا شهر می‌شینه. بالای بالا! منِ سابقه دار خیلی براش کمم. خیلی بیشتر از خیلی.
- ولی دل دختره رو بردی.
نگاهم کرد و گفت:
- اينجوری فکر می‌کنی؟
- خداوکیلی جدی میگم‌! من تو این موارد خیلی تیزم. شامه‌‌ام قویه. زود می‌فهمم طرف زیر نقابش چه رُخی داره. شرط می‌بندم تا الان ده بار دل رو داده‌، فقط روش نمیشه پا پیش بذاره.
نفس عمیقی کشید. کام آخر رو گرفت و سیگار رو انداخت زیر پاش. وقتی از جا بلند شد، نشون داد می‌خواد به کارهاش برسه. این یعنی باید شّرم رو کم می‌کردم.
- در هر صورت فرقی نمی‌کنه. هنوزم من شبم، اون روز! گفتی اوضاع جیبات خوب نیست. تعارف نکن، اونقدرا وضعم خراب نیست!
به این مهربونیش لبخند زدم و گفتم:
- نیازی نیست. بذار حاجی یه شب قیمه بدون گوشت بخوره! آسمون که به زمین نمیاد. چیزی به کنکورم نمونده دایی. دعا کن تک رقمی بیارم، یه شیرینی توپ واست کنار می‌ذارم.
تا دم تعمیرگاه همراهم اومد. شونه‌ام رو لمس کرد و گفت:
- از بچگی شر بودی، یه سره باید از روی پشت بوم همسایه‌ها و نوک تیر برقا جمعت می‌کردیم، ولی خب همیشه‌ام شاگرد اول می‌شدی. من مطمئنم رتبه خوبی میاری.
بهش چشمکی زدم و گفتم:
- بازم میام پیشت واسم فاز نصحیت بگیری.
یکم گرفته بود و دیگه نمی‌خندید. به جاش برام دست تکون داد.
- به هرحال آدم به کسی میگه حالم خوب نیست که فکر می‌کنه می‌تونه حالش رو خوب کنه!

***
اگر تو یه خونواده نرمال زندگی می‌کردم، باید تو این لحظه مادر مهربونم با لبخند روی لب و چشم‌های براق و درخشان و دل سرشار از امیدش پشت سرم می‌اومد و بدرقه‌ام می‌کرد و پدرم با نگاهش بهم قوت قلب می‌داد. ساعت شیش صبح؛ هیچکس بدرقه‌ام نمی‌کرد، هیچکس همراهم نبود. و خب نکته کلیدی ماجرا همین بود، اینکه خونواده من اصلا نرمال نبود که بخوان از این رمانتیک بازی‌ها در بیارن! ارواح عمه‌ام مثلا امروز مهم‌ترین روز زندگیم بود. امروز آزمون کنکور رو از سر می‌گذروندم و اینکه بعد از این پا به چه مسیری می‌ذاشتم، بستگی به همین آزمون داشت. موهام رو آب و شونه کردم و لباس‌های نوم رو پوشیدم. شلوار پارچه‌ای لوله تفنگی و پیراهن لاجوردی با راه‌راه‌های ریز سفید که فقط تو مهمونی‌ها و مراسمات مهم می‌پوشیدم. آخه چی مهم‌تر از این؟ بعد مادرم اصلا نمی‌دونست کنکور یعنی چی! حاج مرتضی‌ ساعت پنج صبح از خونه زده بود بیرون تا به سفارشات مردم برسه و تکتم طفلک تو خواب ناز به سر می‌برد و دلم نمی‌اومد بیدارش کنم. اصلا بیدارش می‌کردم که چی؟ که برادرش کنکور داره؟ اون هنوز با عروسک‌هاش بازی می‌کرد. خاله طوبی‌هم درگیر زندگی خودش بود و نمی‌تونستم توقع بیجا داشته باشم. با حسرت چشم از حیاط خالی از انسان گرفتم و در رو پشت سرم بستم.
- چطوری؟
در جواب علی‌اکبر، لب‌هام شبیه یه پرانتز رو به پایین در اومدن. رنگ رخسار خبر می‌داد از سرّ درون! دست دادم و باهم به راه افتادیم. شلوار لی زغالی و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود که دست‌های لاغر و درازش رو به نمایش می‌گذاشت. بین چهار دالتون فقط اون همدوره‌ام محسوب می‌شد، با این تفاوت که به خاطر درجا زدن‌های متوالی اینجانب دو سال ازم کوچیکتر و رشته‌اش انسانی بود. مجید و پارسا هر دوشون یه سال پایین‌تر بودن و فقط ممد قبل از ما این دوره رو گذرونده و البته تهش به تراشیدن سر و اعزام به مرز سیستان و خدمت تو رسته مرزبانی ارتش ختم شده بود. همین آزمون لعنتی تعیین می‌کرد که مثل ممد موهای بلند و نازنینم رو بتراشم، یا برم دانشگاه و مسیر خودم رو بسازم. خسته شده بودم و امسال سال آخری بود که وقتم رو برای کنکور تلف می‌کردم، پس باید آخرین شلیک رو به قلب هدف می‌زدم. هرچند آخر و عاقبتِ همه‌ی پسرها کلاغ پر و سینه خیز تو زمین‌های خشک و بایر پادگان آموزشی و پست دادن‌های شبانه تو کیوسک‌ها و برجکهای یگان محل خدمت بود. تازه برف و آفتاب داغ و غذای مزخرفشم فاکتور گرفتم. به قول یارو گفتنی، شتری بود که دم خونه همه می‌خسبید! و اصلا دلم نمی‌خواست ذهن آماده‌ام رو با این فکر که چطور عده‌ای با پول و پله و روابط حسنه شتر رو فراری میدن بهم بریزم.
- فکرش رو بکن، این همه درس خوندیم و جون کندیم، عصرها بعد مدرسه و روزای تعطیل کلاس تقویتی رفتیم، جزوه نوشتیم و کتاب‌کار خریدیم فقط برای چند ساعتی که امروز قراره کنکور بدیم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
در جواب علی‌اکبر، با تمأنینه سر به تأیید تکون دادم.
- بعد فکر کن امروز نتیجه نگیریم، باز باید یه سال دیگه وقت بذاریم همه این بدبختیایی که کشیدیم رو دوباره بکشیم و دوباره درس‌ها رو از حفظ کنیم و صبر کنیم مثل امروز بشه تا شانسمون رو دوباره امتحان کنیم.
در حالی که همچنان شونه به شونه همدیگه راه می‌رفتیم، مجدد سر به تأیید تکون دادم. لب پایینم رو از لای دندون رها کردم و لب زدم:
- اوهوم.
- بعد فکر کن سال بعدشم نتیجه نگیریم! باز باید یه سال دیگه‌ام بذاریم روش، دوباره این کتابای شخمی رو بخونیم، بریم کلاس تقویتی، بریم کتابخونه نکته کنکوری در بیاریم، باز صبر کنیم مثل امروز برسه تا باز دوباره شانسمون رو امتحان کنیم.
اين‌بار چیزی نگفتم. علی‌اکبر تا دهنش رو باز کرد، انگشت اشاره‌ام رو تهدید وار مقابل صورتش تکون دادم و گفتم:
- به والله یک بار دیگه بگی فکر کن سال بعدشم نتیجه نگیریم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
همینجوریش من همه‌ی این چیزایی که می‌گفت رو تجربه کرده بودم. دیگه اعصابم نمی‌کشید بهش فکر کنم. دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و خندید.
- باشه بابا بی‌اعصاب! خواستم سر صبحی یکم سر به سرت بذارم استرس نگیری.
انگشتم رو پایین آوردم و به مسیرم ادامه دادم.
- من استرس ندارم. شما غصه نخور!
- جون عمه‌ات! بابای من بود دو ماه خودش رو حبس کرده بود تو خونه.
یادم به این تقریبا دو ماهی که گذشت افتاد. علی‌اکبر راست می‌گفت. خودم رو تو خونه حبس کرده بودم و روزانه دوازده ساعت از وقتم صرف مطالعه میشد. بدون توقف! از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که یللی تللی دیگه بسه! باید محکم پای خواسته‌ام بایستم، باید جون بکنم و عرق بریزم تا به هدفم برسم.
- ربطی نداره. ترسی از چیزی ندارم. رتبه نیاوردم صبر نمی‌کنم، یه راست میرم پست می‌کنم واسه خدمت!
پوزخند صدادار و «هه!» گفتنش باعث شد از نیمرخ نگاهش کنم. به خاطر قد زیادی بلندش، کمی سرم رو بالا گرفتم.
- لطیفه شنیدی؟
- لطیفه نشنيدم، شر و ور شنیدم! تو اگه می‌خوای بری خدمت، راه بازه و جاده دراز. ولی من واسه آینده خوابای خوبی دیدم. می‌خوام یه نمایشگاه ماشین بزنم، زیربناش از خونه الانمون بیشتر باشه! از این حلب کهنه‌‌های ایرانی نه ها، فقط ماشین خارجی خرید فروش می‌کنم! یه کار و کاسبی راه میندازم که اون سرش ناپیدا! با دوتا معامله حقوق شیش ماه یه آدم عادی بره تو جیبم. خونه می‌خرم عینهو قصر سلیمون! مثل خونه این بابایی که رفتیم دزدی، از این باغچه پشت بومیا بود چی بود اسمش؟ آهان روف گاردن داشته باشه!
کمی نگاهش کردم و بعد، پقی زدم زیر خنده. ایستاد و به خندیدنم نگاه کرد. در حالی که خم شده بودم می‌خندیدم. گفت:
- حالا تو بخند، خوب مسخره‌ام کن آقا عابد ولی اینو بدون داداشِت به این راحتی‌ها گردن خم نمی‌کنه. خدمت واسه جوجه‌هاست، من خروس لاریَم! یه روزی می‌بینی هرچی گفتم درست از آب در اومد.
با چند نفس عمیق، سینه‌ام رو پر و خالی کردم و جدی شدم.
- آدمی که می‌خواد لقمه گنده‌تر از دهنش ورداره باید یه چیزی تو چنته داشته باشه، وگرنه تو این زمونه با دست خالی تفم تو صورتت نمی‌ندازن. آخه ییلاق! خروس لاری! تو چی داری که فکر می‌کنی می‌تونی نمایشگاه ماشین بزنی؟ بابای پولدار داری؟ پارتیت کلفته؟ یا نکنه گنج پیدا کردی؟
لبش رو کج کرد و گفت:
- یه چیزی تو همین مایه‌ها.
هنوز حرفش رو هضم نکرده بودم که از خونه‌ای که از بغلش رد می‌شدیم سر و صدا بلند شد. این وقت صبح، صدای جر و بحث از خونه اسمال پوستمال می‌اومد. گفتم:
- باز افتادن به جون هم. خواب ندارن انگار.
به محض تموم شدن جمله‌ام، سر و صدا بالا گرفت و لحظه‌ای بعد، در حیاط خونه با شدت باز شد. یه زن چادری با سر و وضع شلخته از خونه بیرون زد. شکل بیرون زدنش از در خونه مثل این بود که از قفس آزاد شده باشه. هنوز چند قدم برنداشته بود که دوباره در حیاط باز شد و اسماعیل، ملقب به اسمال مثل یه خرس وحشی دنبالش دوید. زیرپوش رنگ و رو رفته و پیژامه به تن داشت که به تنش زار میزد. رگ‌های گردنش باد کرده و صورتش از عصبانیت کبود شده بود. وسط کوچه به زن رسید، شونه‌اش رو گرفت و بی‌برو برگرد سیلی محکمی به صورتش کوبید.
علی‌اکبر که عین من حیرون به اتفاقی که در حال رخ دادن بود نگاه می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد:
- ...زاده‌ی بی‌ناموس!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بعد حرکت کرد تا دخالت کنه. به خودم اومدم و مانعش شدم.
- حالت خوبه؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟ ولش کن به ما ربطی نداره.
زن که حتی اسمش رو نمی‌دونستم، از روی زمین بلند شد و با بغض گفت:
- ولم کن لعنتی، عمرم رو تباه کردی. دیگه چی از جونم می‌خوای؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
قد بلند بود و خوش بر و رو، برخلاف اسماعیل که تو سراشیبی میان‌سالی سُر می‌خورد و به خاطر اگزما هیچکس دوست نداشت به چهره‌اش نگاه کنه. حداقل از لحاظ ظاهری دو روی متفاوت سکه بودن. خیلی دوست داشتم بدونم این زن چطور حاضر شده با یکی مثل اسماعیل زندگی کنه. چه مسیری طی شده که این دو نفر باهم ازدواج کردن. اسماعیل در پاسخ، جلو رفت و با خشونت غیر عادی از دو پر روسری گره خورده زن گرفت و به سمت خونه کشید. روسری از روی سر زن کنار رفت و به دور گلوش حلقه شد. از فشار ناگهانی روسری، رنگ از رخسارش پرید. با دو دست چنگی به گلوش زد و موهای زردِ رنگ شده‌اش صورت بی‌رنگش رو پوشوند.
- فکر کردی شهر هرته زنیکه نفهم؟ فکر کردی اینجا... خونه ست که هر غلطی بخوای بکنی منم مثل بی‌غیرتا بشینم نگات کنم؟ نخیر از این خبرا نیست. بخوای از خونه من بری باید از رو جنازه‌ام رد شی. با لباس عروسی اومدی اینجا، با کفن میری بیرون!
زن مویه کرد اما حتی صداش در نیومد. فقط خس‌خسِ تقلا برای تنفس از بین لب‌هاش بیرون می‌اومد. علی‌اکبر بی‌قرار و مستأصل گفت:
- کوری نمی‌بینی داره خفه‌اش می‌کنه؟ بذار برم یه مشت حروم اون صورت داغونش کنم. به والله خرجش یه مشته فقط.
ظلمی که مرد در حق زنِ بی‌چاره می‌کرد منم متأثر کرده بود، اما اون‌قدر احمق نبودم که خودم رو دخالت بدم. خوب یا بد، مسأله زن و شوهری بود. بهونه‌ای برای دخالت نداشتم و نباید یه ساعت قبل کنکور سرنوشت سازم دنبال دردسر می‌گشتم. اما علی‌اکبر... رفتارش عجیب بود. زیادی تقلا می‌کرد. با این قد و قواره مثل آب خوردن از پس هیکل استخونی و نحیف اسماعیل برمی‌اومد اما آیا ارزشش رو داشت که برای خودش دردسر بتراشه؟ با دخالتش چیزی حل نمیشد. شاید حتی اوضاع بدتر میشد. قبل از اینکه مرتکب اشتباه بشه، بازوش رو کشیدم و از صحنه دورش کردم. اسماعیل زن رو روی زمین کشید و وارد خونه کرد. در آخرین لحظات، صورت گریون و ضجه‌های زن و پشت در گم شد. در که بسته شد، گفتم:
- تنت میخاره؟ می‌خوای فک و فامیل اسمال بیفتن به جونت؟ میدونی پسر عموهاش همه چاقو کشن؟
- مرتیکه مفنگی هر روز داره الهام بیچاره رو اذیت می‌کنه. ننه باباش مُردن تک و تنها گیر این زشت ایکبیری افتاده. تو بگو گناهش چیه؟
این که اسم کوچیک زن رو می‌دونست برام عجیب بود. شاید من به عنوان یه پسر مجرد بیست و دو ساله خیلی شوت بودم که اسم زن اسمال پوستمال رو نمی‌دونستم! بازوش رو ول کردم و گفتم:
- اگه بخوای واسه همه دل بسوزونی، دیگه دلی برات نمی‌مونه! همه تو زندگیشون مشکل دارن، می‌خوای واسه همه سوپرمن بازی در بیاری؟ بالا بری پایین بیای زنشه!
پیراهن سفید اتو خورده‌اش رو مرتب کرد و گفت:
- چون زنشه هر غلطی دلش خواست می‌تونه بکنه؟
- خود زنه باید جرعت به خرج بده بره شکایت کنه، نه اینکه تو بری وسط دعواشون. اون موقع دادگاهم تو رو محکوم می‌کنه که به چه حقی دخالت کردی؟ به قول خودشون، مملکت قانون داره!
- تف به قانوناشون! الهام اگه بره شکایت کنه، اسمال نمی‌ذاره یه آب خوش از گلوش پایین بره.
به ورودی محل نزدیک می‌شدیم. با شک پرسیدم:
- حالا تو چرا انقدر بهم ریختی؟ از این جنگ و دعواها همه جا هست.
پوزخندی زد و به تلخی گفت:
- تو چی می‌فهمی!
جمله‌اش نه سوالی، بلکه خبری بود. جوری که انگار می‌دونست و مطمئن بود من نمی‌فهمم. با چشم‌های باریک شده گفتم:
- خب بگو بفهمم!
با صدای بوق، این مکالمه برای همیشه نیمه کاره رها شد. تاکسی که به خاطر کرایه پایین‌تر قرار گذاشته بودیم تا ورودی محل دنبالمون بیاد منتظرمون بود. سوار شدیم و رهسپار مکانی شدیم که آینده‌ رو برامون رقم میزد.

***

از سالن امتحان خارج شدم و زیر سایه درخت کاج داخل محوطه، منتظر علی‌اکبر موندم. مورچه‌ها روی سطح سیمانی و پوسته زمخت و قهوه‌ای تنه درخت دائما در رفت و آمد بودن. باقی مونده ساندویچ صبحانه‌ام رو که داخل مشما بود بیرون آوردم و به تیکه‌های ریز تقسیم کردم. خُرده نون‌ها هنوز روی زمین نیفتاده توسط مورچه‌های گرسنه شکار می‌شدن. مورچه‌هایی که گاهاً زیر پای عده‌ی کثیری داوطلب که از سالن‌ها بیرون می‌اومدن له می‌شدن و عمر کوتاهشون کوتاه‌تر میشد. از حالشون با خبر نبودم. نمی‌دونستم هدفشون از زندگی چیه و برای ماراتن نفسگیر امروز چقدر تلاش کردن. اما خودم...احساس می‌کردم یه بار چندصد تُنی از روی شونه‌هام برداشته شده. احساس سبکی داشتم. بعد مدت‌ها حالم خوب بود! نمی‌دونستم نتیجه آزمون چی میشه، نمی‌دونستم چندتا رو درست زدم و چندتا رو غلط، اما حالم خوب بود. تو این مدت خواب از چشم‌هام فراری بود و خورد و خوراک درست حسابی نداشتم. اذیت شده بودم و به خودم فشار آورده بودم، اما حالا همه چیز تموم شده بود.
- چی‌کار کردی؟
با صدای علی‌اکبر، از فکر در اومدم و چشم از مورچه‌ها برداشتم. چهره‌اش بی‌خیال بود. انگار واقعا نتیجه آزمون‌ امروز براش اهمیتی نداشت.
- نمی‌دونم، باید نتایج بیاد. تو چیکار کردی؟
باهم به راه افتادیم. همون تاکسی کنار خیابون منتظرمون بود.
- عمومی‌ها رو بد نزدم ولی سوالای تخصصی‌ خیلی سخت بود لاکردار! فکر کنم گند زدم.
سوار ماشین شدیم و جفتمون عقب نشستیم. راننده مرد جوون کم حرفی بود. مثل مسیر رفت، ساکت بود و هیچی نمی‌گفت. زیاد از این اخلاقش خوشم نیومد! در حالی که از شیشه ماشین به بیرون نگاه می‌کردم، گفتم:
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- بهش فکر نکن. برای کسی که می‌خواد سری تو سرا در بیاره و نمایشگاه ماشین بزنه، کنکور و دانشگاه بچه بازیه!
سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس کردم. نگاهش می‌گفت: «حالا می‌بینیم!» ریشخند کنان مشت آرومی به سرشونه‌اش کوبیدم و گفتم‌:
- واسه رسیدن به موفقیت نباید به خاطر یه مشت حرف مفت خودت رو ناراحت کنی داداش. حرفای من و امثال من نباس جلوی پای شما سنگ و کلوخ بشه!
خندید و گفت:
- خفه شو بابا!
با دهن بسته خندیدم و دست به سینه نشستم. تا رسیدن به محل، بینمون سکوت جاری شد. زمان پیاده شدن، با پول خرد و هزار دنگ و فنگ کرایه راننده نه چندان خوش اخلاق رو حساب کردیم که دو سومش رو علی‌اکبر تقبل کرد. تاکسی که دور شد، به راه افتادیم.
- ایشالله تو عروسیت جبران می‌کنم.
- تو جیب ما رو نزن، نمی‌خواد جبران کنی!
به روش اخم کردم و گفتم:
- مزخرف نگو! می‌دونی دست و بالم خالیه وگرنه از بدحسابی بدم میاد.
- باشه بابا چرا میزنی؟ شوخی کردم.
- از شوخیت خوشم نیومد.
با یه دست بغلم کرد.
- داوش خودمی.
کنارش زدم و گفتم:
- ولم کن نکبت!
خندید و دست از مسخره بازی برداشت.
- ولی جدی خیلی عجیبه ها. تو الان باید خودت یه ماشین زیر پات بشه. ناسلامتی بابات تو کار طلا و جواهره، همه آرزوشونه جای تو باشن بعد پول یه کرایه رو نمی‌تونی بدی. جون علی‌اکبر راستش رو بگو، حاجی خسیسه یا داستان چیز دیگه ست؟
با ترشرویی گفتم‌:
- داستان و افسانه درست نکن بیخود! خوش ندارم دستم تو جیب بقیه باشه، همین.
سرش رو نزدیکم آورد.
- مطمئن باشم همینه؟
- می‌خوای باش، می‌خوای نباش!
سرش رو عقب کشید و شونه‌ بالا انداخت.
- هرچی تو بگی.
بعد از کمی فکر و خیال، دوباره به حرف اومدم:
- الان دلم یه مسافرت توپ می‌خواد. دوست دارم برم جنگلای شمال لای علفاش بخوابم.
- باشه، ولی با کدوم پول؟
کلامش مثل ناقوس تو سرم به صدا در اومد. هر غلطی می‌خواستم بکنم تهش به پول ختم میشد. آخ که چه جمله حقی بود؛ اینکه آدم سگ اصحاب کهف باشه، اما بی‌پول نباشه! تنها امیدم به صندوقچه بود. کاش زودتر یکی پیدا می‌شد اون طلسم مسخره رو بشکنه. با همین فکر به حرف اومدم:
- شاید فرجی شد و صندوقچه دستمون رو گرفت.
- زیاد بهش دلنبند. اومدیم و خالی بود، بعدش چی؟
بعدش؟ بعدش خدا بزرگ بود. بزرگی می‌کرد و کارتون جنس خوب برام فراهم می‌کرد تا گوشه خیابون با خیال تخت کارتن خوابی کنم. همون تیکه اول فکرهام رو به زبون آوردم.
- بعدش خدا بزرگه.
مسیر علی‌اکبر به طرف کوچه باریکی که خونه‌شان داخلش قرار داشت کج شد.
- پس به نصیحتای پدر گرامی گوش کن. نماز و روزه‌ات رو سر وقت به جا بیار، خدا خودش هوادارته! فعلا، من میرم خونه. نمازت رو خوندی بعد از ظهر بیا خونه ممد اینا، هرچی ثواب کردی کباب کن!
براش دست تکون دادم و تنهایی به مسیر ادامه دادم. ساعت از یک ظهر گذشته و آفتاب داغ مستقیم کله‌ام رو هدف گرفته بود. گرسنه‌ بودم و دلم قار و قور می‌کرد. به خونه که می‌رسیدم، یه راست می‌رفتم سراغ یخچال و اول دلی از عزا در می‌آوردم و خوب شکمم رو سیر می‌کردم، بعدش می‌گرفتم تا عصر که هوا خنک می‌شد تخت می‌خوابیدم و بعد از مدت‌ها یه خواب به دور از عذاب وجدانِ درس‌های خونده نشده رو تجربه می‌کردم. برای رسیدن بهش فقط باید مسیر کوتاه باقی مونده تا خونه‌مون رو طی می‌کردم. سرم رو بالا گرفتم و به مسیر منتهی به عمارت نگاه کردم. خلوت بود و بی‌صدا. به یاد نداشتم این موقع روز کوچه انقدر خلوت باشه. کمی نادر و عجیب بود. نزدیک خونه که شدم، از زاویه بهتر متوجه شدم یه لنگه در حیاط تا ته بازه. تعجبم بیشتر شد. یه چیزی اينجا سر جاش نبود. حس شیشمم این رو داد میزد. بین چهارچوبِ در حیاط ایستادم و از دیدن صحنه مقابل، چشم‌هام از حدقه بیرون زد. بدرقه صبح که چنگی به دل نزد، استقبالشون اما زمین تا آسمون فرق می‌کرد! تقريبا همه بودن. کل اولاد شکیبا. اول نگاهم به عمو مهدی افتاد، چرا که دقیقا رو به روم بود. روی ویلچر و کنار راه‌پله منتهی به ایوون، با نگاهی مسخ شده به زمین نگاه می‌کرد. چهره‌اش هیچ شباهتی به شخصی که قصد استقبال داره نداشت.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
یه جور بی‌حسی محض تو صورتش نمایان بود که باعث میشد تا سر حد مرگ بترسم. خاله طوبی مقابلش زانو زده و یه دستش رو گرفته بود و با حالتی شبیه به گریه تند تند براش حرف‌هایی واگویه می‌کرد. میگم شبیه به گریه، چون هیچ دلیلی برای گریه خاله طوبی نداشتم و از گریستنش مطمئن نبودم. اصلا شاید داشت می‌خندید و از این فاصله مشخص نبود! نگاه ماتم همراه با گردنم چرخید. سمت چپ و طرف دیگه‌ی راه‌پله، حاج مرتضی نشسته بود. این موقع روز باید تو حجره مشغول کاسبی می‌بود اما... تعجبم بیشتر شد. امروز عجیب شروع شده بود و داشت عجیب‌تر پیش می‌رفت. پایین ایوون نشسته بود. کمرش رو به دیوار حائل ایوون تکیه داده و کف دستش ستون پیشونیش بود. تسبیح شاه مقصودش لای انگشت‌های همون دست، بی‌هدف تاب می‌خورد. سرش پایین بود و از صورتش چیزی خونده نمیشد. با کمی فاصله، مصطفی ساعدش رو به دیوار حیاط تکیه داده و با حالتی غمناک و حزن انگیز پیشونیش رو به ساعد دستش تکیه داده بود. احمد‌م کنارش ایستاده بود و چیزهایی دم گوشش زمزمه می‌کرد. حال و روز مصطفی جوری بود که فکر کردم شاید خاتون به درجه رفیع هلاکت نایل گشته! برای لحظات کوتاهی خوشحالیِ وصف نشدنی تو وجودم دمیده شد، اما با دیدن خاتون که بی‌حال تو ایوون نشسته بود، خیلی زود خوشحالیم دود شد و به هوا رفت. به دیوارِ کنار پنجره تکیه داده و حالت لم دادن داشت. عطیه تند تند براش آب قند هم میزد. آب‌ قند رو که دیدم، یقین پیدا کردم یه اتفاق ناخوشایندی افتاده. یاد مادر و تکتم افتادم و چهارستون بدنم به لرزه افتاد. با این فکر که نکنه اتفاقی برای خواهر و مادرم افتاده باشه، قلبم تکون سختی خورد. اون‌جا بود که نگاهم سمت راست حیاط بزرگ رو شکار کرد. عجیب‌ترین صحنه امروز رو همون‌جا دیدم. جایی که تابان با لباس‌های خاکی و پاره و سر و صورت خونین و مالین، مثل یه جنازه بی‌حرکت روی زمین افتاده بود. پیراهن سبز خونگیش چاک خورده و گوشه لبش به شکل ناجوری پاره شده بود. گریه نمی‌کرد، اما آثار گریه‌های شدید روی گونه‌هاش کاملا مبرهن بود. از دیدنش به معنای حقیقی کلمه یکه خوردم. لباس‌های تنش چنان خاکی بود که انگار چند دور روی زمین خاکی غلت خورده. زخم‌های صورتش آثار ضربات سنگین بود. این چه آشفته‌ بازاری بود دیگه؟ تلاش کردم تو ذهنم سناریو سازی کنم تا بفهمم در نبود من چه اتفاقاتی اینجا رخ داده، اما تلاشم بی‌نتیجه بود. واقعا چه اتفاقی باید می‌افتاد تا این آدم‌ها به این وضع بیفتن؟ بالاخره تکتم و مادرم رو دیدم. مادرم چند متر نزدیکتر به من، روی زمین نشسته بود و صورتش... اندوهی تو چهره‌اش جا خوش کرده بود که زهره من رو ترکوند. هیچوقت اون رو این‌طور ندیده بودم. تکتمم کز کرده خودش رو به مادرم چسبونده بود و جدا نمی‌شد. همه چیز به شکل غیر قابل انکاری غیر عادی بود. همه بودن جز آقاجون. بالاخره دهن باز کردم و با شگفتی ریشه کرده تو تار و پود لحن و صدام، گفتم:
- چه خبر شده؟ آقاجون کو؟
صدام که تو حیاط پیچید، سرها به سرعت به سمتم چرخیدن. انگار که صدام شکار باشه و سرها شکارچی. یه قدم که به داخل حیاط گذاشتم، مصطفی تکیه‌اش رو از دیوار برداشت. چشم‌های پر سوالم رو به مادرم دوختم و صدای ملتمس و گریون خاله رو شنیدم:
- عابد، خاله... .
تو چشم‌های قهوه‌ای مادرم، چشم‌هایی که رنگشان رو ازش به ارث برده بودم، چیزی ندیدم جز عجز و یأس و درموندگی.
- شیرم رو حلالت نمی‌کنم بچه.
هنوز کلامش تو گوشم ننشسته بود که صدای قدم‌های تندی نگاهم رو از مادرم جدا کرد. به محض اینکه گردنم به سمت صدا چرخید، مشت مصطفی که از قبل بالا رفته بود، جایی بین شقیقه و استخون گونه‌ام نشست.
- چالت می‌کنم بی‌شرف. همین‌جا تو همین خونه چالت می‌کنم!
وقتی به خودم اومدم، کنار در حیاط به شکم روی زمین پهن شده بودم. سرم سِر شده بود و گز‌گز می‌کرد. گوشم سوت ممتد می‌کشید و از شدت ضربه چشم‌هام تار می‌دید. فریاد‌های سید مصطفی برام بی‌معنی بود. یعنی اون عجز و یأس و درموندگیِ چشم‌های مادر برای من بود؟ سوت گوش‌هام رفته رفته رنگ باخت و صداها رو شنیدم:
- اومد؟ این رذل بی‌صفت اومد؟ بذارین خفه‌اش کنم. بذارین این دمل چرکین رو از این خونه پاکش کنم.
مخاطب خاتون که با نفرت کلمات رو ادا می‌کرد کی بود؟ به من می‌گفت رذل بی‌صفت یا اشتباه گرفته بود؟ شاید منظورش از دمل چرکین، همون دمل‌های روی بدن بود! چندبار چشم‌هام رو باز و بسته کردم و با کف دست محل ضربه رو مالیدم. درد نداشتم و چیزی حس نمی‌کردم. فقط گز گز می‌کرد. هیچ ایده‌ای نداشتم که مصطفی به چه خاطر به جونم افتاده. این اواخر من آدم بودم و سرم تو لاک خودم بود. همونطوری که اون‌ها می‌خواستن. آرنجم رو ستون کردم و به پهلو چرخیدم تا سوالات توی ذهنم رو بپرسم. هنوز کامل نچرخیده بودم که نفسم بند اومد. لگد بعدی درست روی شکمم نشست.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
سعی کردم نفس بکشم اما هوایی به داخل نیومد. در حال بال بال زدن برای کشیدن ذره‌ای اکسیژن به ریه‌ها، چرخیدم و با دیدن احمد که برای ضربه بعدی ژست گرفته بود، سر جام وا رفتم. این‌ یکی بد کاری بود. هیچوقت این همه شوک رو یکجا متحمل نشده بودم. به سختی لب زدم:
- چی... چی شده احمد؟
-اسم من رو به دهن کثیفت نیار... زاده!
گفت و با نوک کفش لگد کوبید. ضربه‌اش باعث شد راه تنفسم باز شه. به سرفه افتادم و هوا رو با ولع بلعیدم. با هر بار تنفس، درد شدیدی تو پهلوی چپم می‌پیچید. دست چپم رو تکیه‌گاه کردم و خودم رو عقب کشیدم. دست مخالفم ناخودآگاه روی محل درد نشست. احمد دیگه چرا؟ مهلتی برای طرح سوالم نداشتم، چرا که از شلوار طوسی که شخص مقابلم به پا داشت، فهمیدم حاج مرتضی جلوم ایستاده و پدر و پسر پشت سرش. نگاهم بالا اومد، یقه دیپلمات رو رد کرد و روی چشم‌های حاجی متوقف شد. چشم‌هایی که مثل همیشه نبود. ترسناک بود. کاسه خون بود. یکم دیگه جلو می‌اومد از حدقه بیرون میزد. هیچوقت حاجی رو اينجوری ندیده بودم. مویرگ‌های سرخ و پرتراکمِ جمع شده تو صُلبیه چشم‌هاش داد میزد که می‌خواد خون به پا کنه. قبل از اینکه فاجعه اتفاق بیفته، به دفاع از خودم بر اومدم و گفتم:
- چه مرگتونه شماها؟ چرا همه‌تون ریختین سر من؟ چه گناهی کردم که خودم خبر ندارم؟
حاجی با خونسردی وهم‌آوری مشغول باز کردن کمربندش شد و گفت:
- گناه پیش خبطی که تو کردی رو سیاهه پسر! مرد نباشم اگه خون تو رو نریزم.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم. خونسردی حاجی شبیه خونسردی قصابی بود که می‌خواست ذبح کنه. کمربندش با صدای تیک مانندی باز شد. صدای بهم خوردن تیغه کارد‌ها توی سرم پیچید. دستم رو بالا بردم و گفتم:
- بابا چرا یکیتون حرف نمیزنه ببینم چه خبر... .
جمله‌ام به پایان نرسیده کمربند سرکش روی پنجه‌های همون دست دراز شده‌ام ب*و*سه زد. درد مثل صاعقه تا عمق وجودم نفوذ کرد. چشم‌هام گشاد شد و از ته دل فریاد کشیدم. دستم رو که تو بغل گرفتم و تو خودم جمع شدم، شروع شد! سیل ضربات کمربند روی کمرم می‌نشست و من مثل لاک‌پشت تو خودم فرو رفته بودم و جرعت نمی‌کردم سر از لاک بیرون بیارم. با این تفاوت که اصلا لاکی نداشتم تا سپر بلا بشه. موهام اسیر پنجه‌هایی شد و صدای خاتون رو شنیدم:
- بی‌وجود چطور دلت اومد؟ خدا ازت نگذره، از روی پسر بیچاره‌ام شرمت نشد؟ تو چطور جونوری هستی؟
چنان موهام رو محکم می‌کشید که اشک تو چشم‌هام جمع شد. از لاکم در اومدم و با حرص ضربه‌ای به تخت سینه خاتون کوبیدم تا بره گم شه. در نظر نگرفته بودم که پسرهای همون زن اونجا ایستادن. علاوه بر نیش‌های کمربند حاجی، مشت و لگدهای احمد و مصطفی‌هم اضافه شد. درد مشت‌های مصطفی قابل توصیف نبود. از نفرت خالص بلند می‌شد. تا مغز استخون‌هام رسوخ می‌کرد. احساس می‌کردم با هر ضربه یکی از استخون‌هام ترک می‌خوره. سریعا به لاک امنم برگشتم و جنین‌وار آماج تازیانه‌هایی شدم که به ناحق نواخته می‌شد.
- یه نگاه به اون مرد بیچاره بکن. کمرش شکسته به خاطر توی بی‌ناموس! به خاطر توی یه لا قبا. دِ آخه بی‌وجود، خجالت نکشیدی دختر مهدی رو بی‌عفت کردی؟ از روی مادر و خاله‌ات شرمت نشد؟
از چیزی که شنیدم دست و پام بی‌حس شد. احمد گفت:
- دختره‌ام خودش کرم داشت عمو.
- دروغه!
اولین کلمه‌ای که به ذهنم رسیده بود رو فریاد کردم. دروغ بود. بهتان بود. این چه تهمتی بود دیگه؟ از تأنی که به جونشان انداخته بودم نهایت استفاده رو بردم و خودم رو مثل کرم روی زمین کشیدم. تکیه‌‌ام رو به دیوار حیاط دادم و دیدم که چطور خاله طوبی به پای عمو مهدی افتاده بود تا جلوی برادرهاش رو بگیره. درد عمیق پهلوم جونم رو به ستوه آورده بود. نفس زنان گفتم:
- با چه سند و مدرکی تهمت میزنین؟ من به این دختره دست نزدم. من بهش دست نزدم!
جمله‌ام رو بلند تکرار کردم تا شاید باورشون بشه. در این بین، عطیه بود که از کنار خاتونِ بدحال بلند شد و گفت:
- سند و مدرک از این بالاتر که یکسره باهم جیک و پیک می‌کردین؟ همه خبر داشتن باهم سر و سِر دارین! اون روز تو حیاط اگه سر نمی‌رسیدم که...استغفرالله! خیلی ببخشیدا ولی تشت رسوایی شما دوتا خیلی وقته از پشت بوم افتاده، فقط کسی به روی خودش نمی‌آورد.
آخ که من آخر این عطیه رو می‌کشتم! نگاهی به مادرم انداختم تا شاید حرکتی بزنه، اما اتفاقی نیفتاد. خطاب به عطیه گفتم:
- این دروغای شاخدار رو از کجاتون در میارین؟ مگه شما به چشم دیدین؟ دین و ایمونتون همینه؟ اصلا کجاست این دختره؟ از خودش بپرسین.
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مثل همیشه جای تفکر، حرصشون در اومد. از کله مصطفی دود بلند میشد. حاج مرتضی آمپر چسبوند و با غیض کمربند رو روی کتفم کوبید.
- لامروت دختره رو حامله کردی دو قورت و نیمتم باقیه؟ شرم و حیا رو قی کردی یه لیوان آبم روش. تف به گور پدرت که تخم یه همچین ناکسی رو کاشت.
- ولش کنین... .
ضربات قطع شد. سکوت اومد و حاکم فضا شد. از فرصت پیش اومده استفاده کردم و دوباره به دیوار تکیه دادم. بند بند وجودم درد بود. دندون‌هام رو محکم روی هم فشار دادم تا صدای ناله‌ام در نیاد. نمی‌خواستم جلوی این قوم‌الظالمین ضعیف به چشم بیام. گردنم رو چرخوندم و از گوشه چشم، به تابانی چشم دوختم که دمر روی زمین افتاده بود و با صدای خشدار و شکسته‌‌اش گفته بود من رو رها کنن. احتمالا می‌خواست بگه سو تفاهم شده و من بی‌گناهم. سکوت سنگین با صدای قدم‌های احمد از بین رفت. دستم رو دراز کردم و ملتمسانه داد زدم:
- بذارین حرف بزنه!
احمد چند قدم باقی مونده رو تندتر برداشت و با روی کفش‌های ورنیش به شکم تابان لگد کوبید. از شدت ضربه، بدن تابان کمی روی زمین عقب کشیده شد و به یکباره چشم‌هاش بسته شد. با ناامیدی دستم رو انداختم و آهی کشیدم.
خاله طوبی جیغ کشید و گفت:
- چی‌کارش داری خیر ندیده؟ کشتیش. کم از صبح کتکش زدی؟ چرا نمی‌ذاری به حال خودش باشه؟
احمد با صورتی رنگ گرفته از خشم گردن کشید و عربده زد:
- شما دخالت نکن، مگه مادرشی؟ مادر این پتیاره بودن مایه ننگه. همون بهتر که مادرش مرد و این رسوایی رو ندید. همه این آتیشا از گور این سلیطه بلند میشه. وقتی مثل خیابونیا لباس می‌پوشه معلومه گند بالا میاره. گفتم این دختره مایه فساده، هیچکی گوش نکرد. حالا تحویل بگیرین!
جز خاله طوبی هیچکس به این که تابان از هوش رفته توجهی نمی‌کرد. انگار مرده و زنده‌اش فرقی براشون نداشت. سخت بود، اراده آهنین طلب می‌کرد اما، دست به آجرهای دیوار گرفتم و روی دو پا بلند شدم. نمی‌دونم چجوری، اما ايستادم. حس آدمی رو داشتم که روی آب ایستاده. هر لحظه امکان داشت فرو بریزم.
- مزخرف نگو احمد. دختره چه گناهی کرده؟ اگه این درست لباس نمی‌پوشه خب چرا نگاه شماها پاک نیست؟ چرا شماها روی خودتون کار نمی‌کنین؟ چرا همه تقصیرا رو می‌ندازین گردن بقیه؟ همه چی شما ایراد داره. این معلوم نیست با کی بوده، سریع به این نتیجه رسیدین که به کی می‌خوره با تابان بریزه روهم؟ آها عابد! بعدم بدون هیچ پایه و اساسی افتادین به جون من.
یه لحظه مصطفی خواست به طرفم حمله‌ور بشه، اما با حرف حاج مرتضی دست نگه داشت.
- لااله‌الله، کفر نگو پسره‌ی یه لا قبا! دست بردار از این خزعبلات. از اسمت شرم کن.
- شاید زمان مناسبی نباشه حاجی، ولی الان که این اتفاق افتاده لازم دونستم همين‌جا مطرحش کنم. اون روز که همگی برای زیارت رفته بودین امامزاده، من تو خونه بودم و دیدم کی آنتن خونه رو کند. عابد بود!
نگاه ماتم روی عطایی نشست که نمی‌دونم از کدوم جهنم دره‌ای پیداش شده بود. باور کردنی نبود. تو یه روز همه دست به دست هم داده بودن تا به من بتازن. متنفر بودم از این اتو کشیده حرف زدنش که می‌خواست به همه ثابت کنه دانشجوئه! این حرفی که زد، خشم بقیه رو شدت داد. تا چند روز بعد، خاتون به خاطر از دست دادن سریال‌های صدا و سیما ناراحت بود و پسرهاش دائما درگیر درست کردن تلویزیون برفکیش بودن. و حالا می‌دونستن که من آنتن رو شکستم. کارم تموم بود. پاهام دیگه وزنم رو تحمل نمی‌کرد. کمرم رو به دیوار سپردم و گفتم:
- خوبه، آفرین! همه‌تون باهم ریختین سرم ولی نگفتین کو سند و مدرک ادعاهاتون؟ یه چیزی رو کنین که نطفه از منه وگرنه بعدش بد پشیمون می‌شین. مسلمون جماعت که تمهمت دروغ بزنه چه فرقی با مرتد داره؟
حاج مرتضی لب‌هاش رو بهم فشار داد و چیزی نگفت. مصطفی اما به طرفم خیز کشید. خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود، آخه برای درست کردن آنتن از همه بیشتر اذیت شد. یقه‌ام رو چسبید و سیلی اول رو نواخت. برق از کله‌ام پرید. از لای دندون‌های بهم کلید شده‌اش غرید:
- آدمت می‌کنم عابد. نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره. خواب راحت نمی‌ذارم برات. شدی لکه ننگ این خونواده. از صفحه روزگار پاکت می‌کنم!
اغراق نمی‌کردم که با اون دست‌های بزرگ، هر کدوم از سیلی‌هاش حکم مشت داشت. کلا خودم رو ول کرده بودم و هیچ توانی برای مقابله نداشتم. سیلی بعدی رو که کوبید، بی‌توجه به درد نیشخند زدم. لب‌هام کش اومد و زخم‌های صورتم سوخت. با همون نیشخند که براش از صدتا فحش بدتر بود، گفتم‌:
- همه‌تون دروغین!
نمی‌دونم ته حرفم چی داشت که مصطفی با شنیدنش به جنون رسید. حالت چهره‌اش کاملا تغییر کرد. فکش قفل و مردمک چشم‌هاش ریز شد. یقه‌ام رو چسبید و بی‌رحمانه چند بار سرم رو به دیوار پشت سرم کوبید. ضربه‌ها از چیزی که فکر می‌کردم محکم‌تر بود. سنگین، ممتد و پشت‌هم. خیلی زود شکافتن استخون سر و گرمی خون رو روی گردنم احساس کردم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- بی‌شرفِ نمک به حروم، چطور می‌تونی خودت رو بزنی به اون راه؟ دست از دغلبازی بردار، دختره خودش گفت با تو بوده. خودش گفت!
رد خون روی آجر‌ها موند، رد نگاه من روی لب‌های کبود مصطفی. شنیدم، اما باور نکردم. تو سرم تکرار شد: «خود دختره گفت با تو بوده.» شگفتی از نگاهم زبانه کشید. درد مثل سرطان تو مغزم پخش شد. با ته مونده انرژیم لب زدم:
- دروغ میگی. تو یه دروغگویی مصطفی. از همون اولش دروغگو بودی.
دست دراز کرد و آجری از پای دیوار برداشت.
- دروغ و راستش دیگه مهم نیست. به بابات سلام برسون.
احمد با ترس پدرش رو صدا زد:
- بابا ولش کن.
می‌ترسید اما جرعت نمی‌کرد آجر رو از دست پدرش بگیره. دوباره پوزخند زدم. تحمل درد برام طاقت فرسا شده بود. پلک‌هام داشت می‌رفت و تصاویر در حال محو شدن بود. اگه آجر رو می‌کوبید، این چند ثانیه‌هم زودتر تموم میشد و خلاص می‌شدم. کاش آجر رو می‌کوبید. در حالیکه منتظر ضربه آخر بودم، در حیاط با شدت باز شد و صدای آقاجون بلند و رسا به گوشم رسید:
- چه خبره اینجا؟
مصطفی آجر رو انداخت و خاله طوبی جلو اومد. کنارم نشست و با دیدن وضعیتم جیغ کشید:
- کشتین بچه‌‌‌ام رو! خدا لعنتتون کنه.
احساس کردم نور داره از وجودم میره. رو به خاموشی بودم. از یه جایی به بعد، لمس شدم. حتی درد رو حس نمی‌کردم. معلق میون زمین و هوا. یکی بلند می‌گفت: «یا ابوالفضل!» نفر دیگه فریاد می‌کشید و کلمه «اورژانس» بین جملاتش خیلی پررنگ بود. بی‌دردسر و دور از هیاهوی پیرامون روی زمین سرد به شکم دراز کشیدم و گرمی خون رو روی کمرم احساس کردم. صدای گفت‌وگو می‌اومد. گوش‌هام کیپ بود و چیزی نمی‌شنید. حواس پنجگانه‌ام یواش یواش از دست می‌رفت. آدم‌ها می‌دویدن و رفته رفته تصاویرشون محو و محو‌تر می‌شد. نوری که می‌رفت، تاریکی که چیره می‌شد. نگاه من اما خیره به پلک‌های بسته تابان بود که چند متر اون طرف‌تر مثل خودم روی زمین دراز کشیده و خون از زیر پاهاش راه گرفته بود. تمام وجودم این سوال رو یک صدا فریاد می‌کشید:
«چرا؟»

***

معلق بین خواب و بیداری، زمزمه‌هایی می‌شنیدم. تلاشم برای باز کردن چشم‌ها بی‌نتیجه موند. پلک‌هام بهم چسبیده بود و تنها باریکه نوری به شکل یه خط افقی می‌دیدم. یکی بغل گوشم تندتند دعا می‌خوند و ذکر می‌گفت. در اوج لمسی، از کلمات عربی هیچی نمی‌فهمیدم، انگار که زبون آدم فضایی‌ها باشه! دقایقی گذشت. هوشیارتر شدم و افسار عصب‌هام رو به دست گرفتم. با اندکی تلاش موفق شدم لای چشم‌هام رو باز کنم. نور چشمم رو زد. کمی بعد، سقف کاذب‌های سفید بالای سرم نمایان شدوم.
- خاله پیش مرگت بشه الهی، بیدار شدی عزیزم؟
با تأخیر به سوی صدا سر چرخوندم. درد خفیفی تو قفسه سینه‌ام پیچید. خاله طوبی لای کتاب دعا رو بست و همراه چادر سیاهش روی صندلی گذاشت. جلو اومد و پیشونیم رو عمیق بوسید. چهره‌اش شاد و غمگین بود. انگار وسط عزاداری خبر خوب شنیده باشه! وقتی کف دستش رو روی سرم گذاشت، سفتی باند رو دور سرم احساس کردم. هوشیاری بیشتر، دردها رو بی‌رحمانه به طرفم روونه کرد. سر و تموم بدنم، و بیشتر از همه پهلوی راستم. سرگیجه داشت امونم رو می‌برید. منگ بودم و میل به خواب وزن پلک‌هام رو چند برابر کرده بود. شوربختانه هربار که نفس می‌کشیدم سینه‌ و پهلوم تیر می‌کشید و خواب رو از سرم فراری می‌داد. لباس بیمارستان تنم بود. پیراهن آبی کمرنگ رو بالا دادم. دور سینه‌ام بانداژ شده بود و روی پهلوم کبودی‌های بنفش جا خوش کرده بود. خاله طوبی گفت:
- دوتا از دنده‌هات شکسته. دکتر گفت نباید زیاد تکون بخوری تا خودش جوش بخوره.
صحبت از خشونت شد و همه چیز، جزء به جزء، سکانس به سکانس جلوی چشم‌هام به نمایش در اومد. اولین جمله‌ای که به ذهنم رسید رو گفتم:
- مامانم کو؟
صدام خش داشت. مثل صدای آدمی که مدت‌ها حرف نزده باشه. خاله گفت:
- تشنه‌ات نیست؟
چرا، تشنه‌ام بود. عطش داشتم. احساس می‌کردم هزار ساله تو یه صحرای بی‌آب و علف گرفتار شدم و اگه خاله حرفی نمیزد، خودم نمی‌فهمیدم چقدر تشنه‌ام! دست‌های سِر و بی‌حسم رو ستون کردم تا خودم رو روی تخت بالا بکشم. انگار دستم رو برق گرفت و نتونست وزنم رو تحمل کنه. افتادم روی تخت و از درد مثل مار به خودم پیچیدم. خاله با نگرانی گفت:
- دراز بکش خب قربونت برم، چرا می‌خوای بلند شی؟ چیزی می‌خوای؟
دست چپم رو بالا آوردم. مثل سر و سینه‌ام، دور تا دورش باند پیچی شده بود. شده بودم عین مومیایی‌‌ها. صحنه‌ای که حاجی با کمربند به دستم کوبید تو ذهنم تداعی شد. دستم رو انداختم پایین. خاله لیوان آب رو که از پارچ داخل یخچال پر کرده بود، به لب‌هام چسبوند.
- انگشتت از جا در رفته بود. وقتی دکتر می‌خواست جاش بندازه... .
برام مهم نبود موقع جا انداختن انگشتم چه اتفاقی افتاده. این همه اتفاق، این یکیم روش! لیوان آب رو پس زدم، صدام کمی بالا رفت و پریدم میون حرفش:
- خاله مامانم کجاست؟ تکتم کو؟ می‌خوام ببینمشون.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بلند که حرف می‌زدم سرم درد می‌گرفت. خاله مکث کرد. از سکوتش خوشم نیومد. مدتی به چهره‌‌ام چشم دوخت. وقتی خط نگاهش برای چند ثانیه روی موهام ثابت موند، سریع دست کشیدم روی سرم. جای خالی موهام رو احساس کردم و چیزی درونم خالی شد. خاله لبخند تلخی زد. به سوی کیفش رفت و با آینه کوچیکی برگشت. تصویر خودم رو تو آیینه دیدم و وحشت کردم. صورت کبود و بد فرم، لب‌های خشک و پوسته پوسته، چشم‌هایی که به شکل چشم‌گیری گود رفته و موهایی که نبودشون چهره‌ام رو شبیه سرطانی‌ها کرده بود. من این چهره رو نمی‌خواستم. آیینه رو به دستش دادم تا قیافه‌ام رو نبینم و بیشتر از این خودم رو عذاب ندم.
- برای عمل باید موهات رو کوتاه می‌کردن.
عمل؟ دیگه چه بلایی مونده بود که به سرم نیاورده باشن؟ سؤال رو از چشم‌هام خوند.
- سه روز تو کما بودی. جمجمه‌ات شکسته بود و خونریزی مغزی داشتی. دکترا ازت قطع امید کرده بودن. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد، یه دفعه برگشتی.
نگاهم روی نقطه‌ای نامعلوم تو هوا خیره موند. خاله ادامه داد:
- دو روز اولی که از کما خارج شدی چندبار بیدار شدی و باز از هوش رفتی. بار اول که بیدار شدی سرم و ماسک و هرچی بهت وصل بود رو از خودت جدا کردی. دکتر می‌گفت یه واکنش طبیعیه، اما الان خدا رو شکر حالت خیلی بهتر شده. خدا رو شاکر باش عابد، زنده موندنت معجزه ست.
معجزه؟ من هیچ اعتقادی به معجزه نداشتم. واژه‌ای بود ساخته ذهن بلند پرواز بشر، برای توصیف اتفاقات خیالی و غیرممکن. واضح بود، غیر ممکن! یعنی هیچوقت اتفاق نمی‌افتادن. اصلا قرار نبود اتفاق بیفتن. من زنده موندم چون باید می‌موندم و ثابت می‌کردم در موردم اشتباه قضاوت کردن. باید پشیمونی رو از چشم‌هاشون می‌خوندم. درد سینه‌ام شدیدتر شده بود، اما من هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم.
- زنگ بزن مامانم بیاد خاله، باهاش حرف دارم.
دیگه راه فراری نداشت. آه عمیقی از سینه‌اش خارج شد. صندلی رو جلو کشید و کنار تخت نشست.
- مادرت یکم ازت دلخوره. شاید اصلا نیاد ملاقاتت. می‌شناسیش که، بعد چند روز باز مثل قبل میشه.
دلخور؟ بعد از چند روز؟! پوزخند صداداری زدم. مسخره بود. من سه روز تو کما بودم. روی بند، لبه تیغ، حالتی بین مرگ و زندگی، با ضریب هوشیاری بسیار پایین.
- یعنی چی نمیاد ملاقاتم؟ مگه چیکار کردم؟
- گفتم که عزیز دلم. یه مقدار ازت دلخوره، همین.
همین دلخور بودنش دلم رو خون می‌کرد! چرا باید دلخور بشه؟ روی چه حساب و کتابی؟ کمی کمرم رو از روی تخت بلند کردم و با چاشنی عصبانیت گفتم:
- خاله من کاری نکردم که به خاطرش مقصر باشم. نوک انگشتمم به دختره نخورده. چرا دارن الکی آسمون ریسمون می‌بافن بهم؟ برن ببینن کار کی بوده. به من چه؟
نگاهش رو از چشم‌هام دزدید.
- می‌دونم عزیزم.
تمام اجزای صورتم از هم وا رفت. خاله‌هم؟ با ناامیدی تکیه‌ام رو به تخت دادم و زل زدم به سقف. اشک به چشم‌هام نیشتر زد. عجب بدبختی گیر افتاده بودم!
- عابد؟
- توام من رو باور نمی‌کنی.
- این چه حرفیه عابد؟ معلومه که باورت دارم، فقط... .
لبخند زدم و نگاهش کردم.
- فقط چی؟
نفسش رو آزاد کرد و بعد از لختی سکوت به حرف اومد:
- من خودم وقتی تابان گفت کار تو بوده اونجا بودم. می‌دونم تو دروغ نمیگی ولی به تابان هم نمی‌خورد دروغ گفته باشه. اصلا چه دلیلی داره بخواد دروغ بگه؟ شاید وقتی با رفیقات رفتی زهرماری خوردی، سرت داغ بوده حالیت نشده و... .
نبض شقیقه‌ام کوبید. از تلاشی که برای عربده نزدن کردم، قطره‌ای عرق روی پیشونیم غلتید. نباید داد می‌زدم. خاله تنها کسی بود که بالای سرم بود. تنها کسی که دلش برام می‌سوخت. گیج بودم اما می‌فهمیدم که نباید ناراحتش کنم. اگه می‌رفت پشتم خالی می‌شد. خواستم با یه نفس عمیق خودم رو آروم کنم اما سینه‌ام چنان تیر کشید که رنگم پرید. خاله تغییر حالت چهره‌ام رو حس کرد و گفت‌‌:
- چی شد یه دفعه؟ درد داری؟ پرستار رو خبر کنم؟
محتاط و مراقب، در حالی که فقط نیمی از سینه‌ام از هوا پر و خالی می‌شد، چشم‌هام رو بستم و سرم رو به اطراف تکون دادم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- نه، نه خوبم.
افتضاح بودم. تهوع‌‌هم به حالاتم اضافه شده بود. در مقابل تموم این احساسات بد مقاومت کردم و گفتم:
- من از خودم مطمئنم. هیچوقت به کسی دست درازی نمی‌کنم، حتی اگه تو حالت طبیعی نباشم.
- می‌دونم.
نمی‌دونست! فقط می‌گفت که من آروم شم. یه جور مسکن موقتی. هیچوقت فراموش نمی‌کردم. تابان من رو تو بد هچلی انداخته بود. همه انگشت اتهام به طرفم دراز کرده بودن. منتظر بودم حالم رو به‌ راه شه تا باهاش رو به‌ رو شم. براش داشتم. کاری می‌کردم به خاطر به دنیا اومدنش از پدر و مادرش شکایت کنه! دندون‌هام رو از حرص و خشم روی هم فشار دادم. فحش و دشنام آرومم نمی‌کرد. باید رو در رو می‌دیدمش، می‌پرسیدم چه مرگته؟ مگه چه پدر کشتگی با من داشتی که اینجوری گذاشتی تو کاسه‌ام؟ فقط باید از این تخت لعنتی جدا می‌شدم. با آه و افسوسی که هیچ شباهتی به عصبانیت لحظات پیشم نداشت، به در سفید اتاق چشم دوختم. دردم رو به کی می‌گفتم؟ سه روز تو کما بودم و وقتی بهوش اومدم، هیچ اثری از خانواده‌ام نبود. دلم برای مادرم تنگ شده بود. ناامیدی و سرخوردگی که تو نگاهش دیدم هنوز از یادم نرفته بود. کاش می‌اومد و براش توضیح می‌دادم. می‌گفتم به یه دونه پسرت انگ و بهتون زدن. لااقل کاش تکتم می‌اومد. اون دیگه چرا خودش رو از من دریغ کرده بود؟ اون که جونش برام در می‌رفت. خاله رد نگاهم رو گرفت و دلیل حسرتم رو فهمید. دستم رو گرفت و با بغض گفت‌:
- بمیرم برات الهی! غصه نخوریا، خودم پیشتم. فردا با خدیجه حرف میزنم زودتر بیاد عیادتت. آقاجونم ازت دل چرکینه وگرنه اگه اون سر نمی‌رسید چه بسا مصطفی از خدا بی‌خبر تو رو می‌کشت.
به وعده وعیدهای خاله امیدوار شدم اما، از اون زمان پنج روز دیگه‌ام به سرعت برق و باد گذشت و من، همچنان حسرت توجه مادرم رو با خودم یدک می‌کشیدم. به شکل غریبی تنها همراهی که داشتم خاله طوبی بود. مدتی طول کشید تا سرپا بشم. دکتر می‌گفت درمان شکستگی دنده‌ات پنج هفته‌ای طول می‌کشه. براش از موهای کوتاهم پرسیدم که کِی بلند میشن، لبخندی زد و گفت: «برو خدا رو شکر کن که زنده‌ای، مو می‌خوای چیکار؟» که خب نمی‌دونست برای بلند نگه داشتن این موها چه فلاکت‌هایی کشیده بودم.

تا روز آخری که سرپا شدم و مجوز ترخیصم صادر شد، تنها خاله بود که بی‌مزد و منت دورم می‌چرخید. فرشته‌ای بود کم نظیر. می‌گفت عمو مهدی سر اومدنش به بیمارستان هیچ صحبتی نمی‌کنه، اما دو برادر دیگه اصلا راضی به نظر نمی‌رسن. از تابان به خاطر بدرفتاریش با خاله بیشتر بدم اومد. تو این مدتی که بستری بودم، ایستادن و آزادانه قدم برداشتن داشت از یادم می‌رفت. راه رفتن بدون عصا و کمک اغیار احساس خیلی خوبی داشت. هرچند آهسته و با احتیاط قدم برمی‌داشتم تا به دنده‌هام فشار وارد نشه. راست می‌گفتن، آدم قدر داشته‌هاش رو وقتی از دست داد می‌فهمید! زمانی که خاله طوبی خرج و مخارج عمل و صورت‌حساب بستری رو پرداخت کرد، از خودم و وجود بی‌خاصیتم شرمم شد. خیر سرم قد بلند کرده بودم. آهسته جلو رفتم و کنار گوشش گفتم:
- بعدا باهم حساب می‌کنیم.
زیپ کیف پول قهوه‌ای رنگش رو بست. نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
- لازم نکرده، تو گور نداری که کفنت باشه!
مرد جوونی که پشت صندوق نشسته بود پوزخند زد و با دست جلوی دهانش رو گرفت. لب‌هام رو بهم فشار دادم و گفتم:
- دست شما درد نکنه.
چادرش رو روی سرش انداخت و حرکت کرد. قبل از اینکه پشت سرش راه بیفتم، چشم غره‌ای نثار مردک بی‌نزاکت کردم تا حساب کار دستش بیاد. از اسب افتاده بودم درست، از اصل که نیفتاده بودم‌! از محوطه‌ بیمارستان خارج شدیم و من با ولع هوای بیرون رو به ریه‌های تشنه‌ام کشیدم. حتی درد استخون‌های در حال جوش خوردنم لذتم رو خراب نکرد. دلم تنگِ هوای آزاد بود. سوار ماشینی شدیم که خاله نگه داشته بود. صندلی عقب نشستم تا بتونم دراز بکشم. خاله گفت:
- عابد رفتیم خونه خواهشا یکم خوددار باش. دهن با دهن خاتون و مصطفی نذاریا! اونا الان عصبانین ممکنه یه حرفی بزنن که دوباره جار و جنجال درست کنه. به مامانت فکر کن. بی‌چاره تو این مدت قد چندسال پیر شده.
- قول نمیدم!
خاله سرک کشید و چند ثانیه نگاهم کرد. پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و جواب نگاهش رو ندادم. میدونِ فکرم درگیر جنگ بود. به این فکر کردم که چجوری حرفم رو به کرسی بنشونم و اتهامات رو از خودم رفع کنم. بهترین گزینه این بود که با زبون خوش با تابان حرف بزنم تا از خر شیطون پیاده شه و خودش اعتراف کنه نطفه مال کدوم بی‌وجودیه.
 
آخرین ویرایش:
  • Viewing members

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 1, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا