- Oct 4, 2024
- 171
خیلی سعی میکرد با اخمهاش نشون بده که جدیه و تو این یه مورد نباید باهاش شوخی کنم. وقتی دید از رو نمیرم و پر رو نگاهش میکنم، خندهاش گرفت و گفت:
- تو چه موجود کثیفی هستی تو عابد! با هر چیزی نباید شوخی کرد، درست نیست.
- باشه ببخشید! بیشعوری کردم، ولی جون مامان خدیجه بگو قضیه جدیه؟
خیلی زود همون ته خندههم از چهرهاش رفت. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت.
- بعضی چیزها نشدنیه. مهم نیست آدم چقدر سعی کنه تا شدنیش کنه. نمیشه! من شبم، مهناز روز! هیچجوره بهم نمیخوریم. دختر خونه ست، باباش کارخونه داره، بالا شهر میشینه. بالای بالا! منِ سابقه دار خیلی براش کمم. خیلی بیشتر از خیلی.
- ولی دل دختره رو بردی.
نگاهم کرد و گفت:
- اينجوری فکر میکنی؟
- خداوکیلی جدی میگم! من تو این موارد خیلی تیزم. شامهام قویه. زود میفهمم طرف زیر نقابش چه رُخی داره. شرط میبندم تا الان ده بار دل رو داده، فقط روش نمیشه پا پیش بذاره.
نفس عمیقی کشید. کام آخر رو گرفت و سیگار رو انداخت زیر پاش. وقتی از جا بلند شد، نشون داد میخواد به کارهاش برسه. این یعنی باید شّرم رو کم میکردم.
- در هر صورت فرقی نمیکنه. هنوزم من شبم، اون روز! گفتی اوضاع جیبات خوب نیست. تعارف نکن، اونقدرا وضعم خراب نیست!
به این مهربونیش لبخند زدم و گفتم:
- نیازی نیست. بذار حاجی یه شب قیمه بدون گوشت بخوره! آسمون که به زمین نمیاد. چیزی به کنکورم نمونده دایی. دعا کن تک رقمی بیارم، یه شیرینی توپ واست کنار میذارم.
تا دم تعمیرگاه همراهم اومد. شونهام رو لمس کرد و گفت:
- از بچگی شر بودی، یه سره باید از روی پشت بوم همسایهها و نوک تیر برقا جمعت میکردیم، ولی خب همیشهام شاگرد اول میشدی. من مطمئنم رتبه خوبی میاری.
بهش چشمکی زدم و گفتم:
- بازم میام پیشت واسم فاز نصحیت بگیری.
یکم گرفته بود و دیگه نمیخندید. به جاش برام دست تکون داد.
- به هرحال آدم به کسی میگه حالم خوب نیست که فکر میکنه میتونه حالش رو خوب کنه!
***
اگر تو یه خونواده نرمال زندگی میکردم، باید تو این لحظه مادر مهربونم با لبخند روی لب و چشمهای براق و درخشان و دل سرشار از امیدش پشت سرم میاومد و بدرقهام میکرد و پدرم با نگاهش بهم قوت قلب میداد. ساعت شیش صبح؛ هیچکس بدرقهام نمیکرد، هیچکس همراهم نبود. و خب نکته کلیدی ماجرا همین بود، اینکه خونواده من اصلا نرمال نبود که بخوان از این رمانتیک بازیها در بیارن! ارواح عمهام مثلا امروز مهمترین روز زندگیم بود. امروز آزمون کنکور رو از سر میگذروندم و اینکه بعد از این پا به چه مسیری میذاشتم، بستگی به همین آزمون داشت. موهام رو آب و شونه کردم و لباسهای نوم رو پوشیدم. شلوار پارچهای لوله تفنگی و پیراهن لاجوردی با راهراههای ریز سفید که فقط تو مهمونیها و مراسمات مهم میپوشیدم. آخه چی مهمتر از این؟ بعد مادرم اصلا نمیدونست کنکور یعنی چی! حاج مرتضی ساعت پنج صبح از خونه زده بود بیرون تا به سفارشات مردم برسه و تکتم طفلک تو خواب ناز به سر میبرد و دلم نمیاومد بیدارش کنم. اصلا بیدارش میکردم که چی؟ که برادرش کنکور داره؟ اون هنوز با عروسکهاش بازی میکرد. خاله طوبیهم درگیر زندگی خودش بود و نمیتونستم توقع بیجا داشته باشم. با حسرت چشم از حیاط خالی از انسان گرفتم و در رو پشت سرم بستم.
- چطوری؟
در جواب علیاکبر، لبهام شبیه یه پرانتز رو به پایین در اومدن. رنگ رخسار خبر میداد از سرّ درون! دست دادم و باهم به راه افتادیم. شلوار لی زغالی و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود که دستهای لاغر و درازش رو به نمایش میگذاشت. بین چهار دالتون فقط اون همدورهام محسوب میشد، با این تفاوت که به خاطر درجا زدنهای متوالی اینجانب دو سال ازم کوچیکتر و رشتهاش انسانی بود. مجید و پارسا هر دوشون یه سال پایینتر بودن و فقط ممد قبل از ما این دوره رو گذرونده و البته تهش به تراشیدن سر و اعزام به مرز سیستان و خدمت تو رسته مرزبانی ارتش ختم شده بود. همین آزمون لعنتی تعیین میکرد که مثل ممد موهای بلند و نازنینم رو بتراشم، یا برم دانشگاه و مسیر خودم رو بسازم. خسته شده بودم و امسال سال آخری بود که وقتم رو برای کنکور تلف میکردم، پس باید آخرین شلیک رو به قلب هدف میزدم. هرچند آخر و عاقبتِ همهی پسرها کلاغ پر و سینه خیز تو زمینهای خشک و بایر پادگان آموزشی و پست دادنهای شبانه تو کیوسکها و برجکهای یگان محل خدمت بود. تازه برف و آفتاب داغ و غذای مزخرفشم فاکتور گرفتم. به قول یارو گفتنی، شتری بود که دم خونه همه میخسبید! و اصلا دلم نمیخواست ذهن آمادهام رو با این فکر که چطور عدهای با پول و پله و روابط حسنه شتر رو فراری میدن بهم بریزم.
- فکرش رو بکن، این همه درس خوندیم و جون کندیم، عصرها بعد مدرسه و روزای تعطیل کلاس تقویتی رفتیم، جزوه نوشتیم و کتابکار خریدیم فقط برای چند ساعتی که امروز قراره کنکور بدیم.
- تو چه موجود کثیفی هستی تو عابد! با هر چیزی نباید شوخی کرد، درست نیست.
- باشه ببخشید! بیشعوری کردم، ولی جون مامان خدیجه بگو قضیه جدیه؟
خیلی زود همون ته خندههم از چهرهاش رفت. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت.
- بعضی چیزها نشدنیه. مهم نیست آدم چقدر سعی کنه تا شدنیش کنه. نمیشه! من شبم، مهناز روز! هیچجوره بهم نمیخوریم. دختر خونه ست، باباش کارخونه داره، بالا شهر میشینه. بالای بالا! منِ سابقه دار خیلی براش کمم. خیلی بیشتر از خیلی.
- ولی دل دختره رو بردی.
نگاهم کرد و گفت:
- اينجوری فکر میکنی؟
- خداوکیلی جدی میگم! من تو این موارد خیلی تیزم. شامهام قویه. زود میفهمم طرف زیر نقابش چه رُخی داره. شرط میبندم تا الان ده بار دل رو داده، فقط روش نمیشه پا پیش بذاره.
نفس عمیقی کشید. کام آخر رو گرفت و سیگار رو انداخت زیر پاش. وقتی از جا بلند شد، نشون داد میخواد به کارهاش برسه. این یعنی باید شّرم رو کم میکردم.
- در هر صورت فرقی نمیکنه. هنوزم من شبم، اون روز! گفتی اوضاع جیبات خوب نیست. تعارف نکن، اونقدرا وضعم خراب نیست!
به این مهربونیش لبخند زدم و گفتم:
- نیازی نیست. بذار حاجی یه شب قیمه بدون گوشت بخوره! آسمون که به زمین نمیاد. چیزی به کنکورم نمونده دایی. دعا کن تک رقمی بیارم، یه شیرینی توپ واست کنار میذارم.
تا دم تعمیرگاه همراهم اومد. شونهام رو لمس کرد و گفت:
- از بچگی شر بودی، یه سره باید از روی پشت بوم همسایهها و نوک تیر برقا جمعت میکردیم، ولی خب همیشهام شاگرد اول میشدی. من مطمئنم رتبه خوبی میاری.
بهش چشمکی زدم و گفتم:
- بازم میام پیشت واسم فاز نصحیت بگیری.
یکم گرفته بود و دیگه نمیخندید. به جاش برام دست تکون داد.
- به هرحال آدم به کسی میگه حالم خوب نیست که فکر میکنه میتونه حالش رو خوب کنه!
***
اگر تو یه خونواده نرمال زندگی میکردم، باید تو این لحظه مادر مهربونم با لبخند روی لب و چشمهای براق و درخشان و دل سرشار از امیدش پشت سرم میاومد و بدرقهام میکرد و پدرم با نگاهش بهم قوت قلب میداد. ساعت شیش صبح؛ هیچکس بدرقهام نمیکرد، هیچکس همراهم نبود. و خب نکته کلیدی ماجرا همین بود، اینکه خونواده من اصلا نرمال نبود که بخوان از این رمانتیک بازیها در بیارن! ارواح عمهام مثلا امروز مهمترین روز زندگیم بود. امروز آزمون کنکور رو از سر میگذروندم و اینکه بعد از این پا به چه مسیری میذاشتم، بستگی به همین آزمون داشت. موهام رو آب و شونه کردم و لباسهای نوم رو پوشیدم. شلوار پارچهای لوله تفنگی و پیراهن لاجوردی با راهراههای ریز سفید که فقط تو مهمونیها و مراسمات مهم میپوشیدم. آخه چی مهمتر از این؟ بعد مادرم اصلا نمیدونست کنکور یعنی چی! حاج مرتضی ساعت پنج صبح از خونه زده بود بیرون تا به سفارشات مردم برسه و تکتم طفلک تو خواب ناز به سر میبرد و دلم نمیاومد بیدارش کنم. اصلا بیدارش میکردم که چی؟ که برادرش کنکور داره؟ اون هنوز با عروسکهاش بازی میکرد. خاله طوبیهم درگیر زندگی خودش بود و نمیتونستم توقع بیجا داشته باشم. با حسرت چشم از حیاط خالی از انسان گرفتم و در رو پشت سرم بستم.
- چطوری؟
در جواب علیاکبر، لبهام شبیه یه پرانتز رو به پایین در اومدن. رنگ رخسار خبر میداد از سرّ درون! دست دادم و باهم به راه افتادیم. شلوار لی زغالی و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود که دستهای لاغر و درازش رو به نمایش میگذاشت. بین چهار دالتون فقط اون همدورهام محسوب میشد، با این تفاوت که به خاطر درجا زدنهای متوالی اینجانب دو سال ازم کوچیکتر و رشتهاش انسانی بود. مجید و پارسا هر دوشون یه سال پایینتر بودن و فقط ممد قبل از ما این دوره رو گذرونده و البته تهش به تراشیدن سر و اعزام به مرز سیستان و خدمت تو رسته مرزبانی ارتش ختم شده بود. همین آزمون لعنتی تعیین میکرد که مثل ممد موهای بلند و نازنینم رو بتراشم، یا برم دانشگاه و مسیر خودم رو بسازم. خسته شده بودم و امسال سال آخری بود که وقتم رو برای کنکور تلف میکردم، پس باید آخرین شلیک رو به قلب هدف میزدم. هرچند آخر و عاقبتِ همهی پسرها کلاغ پر و سینه خیز تو زمینهای خشک و بایر پادگان آموزشی و پست دادنهای شبانه تو کیوسکها و برجکهای یگان محل خدمت بود. تازه برف و آفتاب داغ و غذای مزخرفشم فاکتور گرفتم. به قول یارو گفتنی، شتری بود که دم خونه همه میخسبید! و اصلا دلم نمیخواست ذهن آمادهام رو با این فکر که چطور عدهای با پول و پله و روابط حسنه شتر رو فراری میدن بهم بریزم.
- فکرش رو بکن، این همه درس خوندیم و جون کندیم، عصرها بعد مدرسه و روزای تعطیل کلاس تقویتی رفتیم، جزوه نوشتیم و کتابکار خریدیم فقط برای چند ساعتی که امروز قراره کنکور بدیم.
آخرین ویرایش: