- عشق چی؟ تا حالا تو زندگیت چیزی از عشق شنیدی؟
پاتریک با نیشخند میگوید: «عشق؟»
- تو ساندرا رو دوست داری، درسته؟
پاتریک به نظر از شنیدن این پرسش غافلگیر میشود.
- هرکس تو این دنیا فقط خودش رو دوست داره پسرم. فقط و فقط خودش و نه هیچکس دیگهای رو.
ساندرا که بالای پلهها ایستاده است خشکش میزند. دستش را روی نرده چوبی پلکان میگذارد و نفسش حبس میشود. پاتریک ادامه میدهد.
- من ساندرا رو دوست دارم، چون اون هیچچی نیست جز بخشی از خود من...
برزخ بیگناهان، کارین ژیهبل