دیوانه جان!
سایهی بهانههایت،
بر سرم افتاد و در دلم،
تو را بارها در آغوش کشیدم..
اخمهایم را نبین،
که من نگاهم را به تو، گرهی کور زدهام
حتی از پشت دیوارهای سنگی!
اما تو، عزیزدلم،
در آن جایی که نفس، در تنگنا جان میسپارد،
آنجا که هیچ نیست،
به یاد بیاور که دوستت دارم..
دوستت دارم، بی آن که به یاد آورم که چگونه؟!
تو را آنطور دوست دارم، که غرور بی معنا میشود،
چون طریقی دیگر برایش نمیدانم..
تو سایهی من هستی، جان دلم!
آنچنان نزدیک که گویی به هنگام بستن چشمهایت،
این منم که به خواب میروم!
یه کوچولو طول کشید جواب پیامت :)🖤