میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
كد: 042

عنوان: ماچه سگ
نام نویسنده: میم. شبان
ژانر اثر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @mojgan_a



خلاصه اثر:
ماچه‌ سگ" روایتی ست از ژرفای بی‌پایانِ جهل و خُشک‌اندیشی، که در شکاف‌های جامعه‌ی واپسگرا و سنت زده‌‌مان تار تنیده است. روایتی از تعصبات کورکورانه‌ی مسلک محور و پِی‌ورزی‌های نابخردانه که رشته‌رشته طنابِ ستبر می‌بافد و جوانان این مرز و بوم را به دار می‌کشد. این داستان شرح می‌دهد دست و پنجه نرم کردنِ عابدِ قصه را با حمیت‌های افراطی و زاهدان ریاکار. آنان که ادعای خداپرستی و دینداری‌شان گوش فلک را پر کرده، اما خود از درون کرم زده‌اند.

دارای تگ برگزیده انجمن چری بوک​
 

پیوست‌ها

  • Negar_1745036176304.png
    Negar_1745036176304.png
    1 مگابایت · بازدیدها: 2
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145

1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
مقدمه:
بگذار تا بگویمت، از شکنجه‌های نادیده و شیون‌های نشنیده،
تا وصلت‌های بی‌عشق و روسری‌های گره خورده به دور گلو.

از اعدام‌های پوشالی و عقاید دیکته شده،
تا مغز‌های لای منگنه‌ و تاریخِ بر باد رفته.

از دروغ و فریب و خنجر‌های فرو رفته در کمر،
تا رَهی که به ترکستان است و رَه‌برنده‌ای که خود را بر خواب زده.

بگذار بگویمت، آنچه را می‌بینم و آنچه را نمی‌خواهند ببینند.

باشد که این قصه، دشنه‌ای بُرّان بر پَرده جهالت شود.

شروع نگارش از: ١۴٠٢/٣/۴
 

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
بشکند قلمی که ننویسد درد مردم را.

بنام انسانیت.

***

فقط یه بندِ انگشت مونده بود تا تَهِ استکان‌ها بخورن به همدیگه و جرینگ صدا بدن که لحظه‌ی آخر دهن ممد باز شد و فاجعه رخ داد:
- سلامتی مامانِ مجید!
هر پنج تا دستی که بالا اومده بود تو هوا خشک شد. منی که روی یه پا، روی قالی کهنه خونه باغ نشسته بودم و از سیگار بهمنِ کوچیک کُنجِ لبم کام می‌گرفتم، از شدت حیرت دود پرید تو گلوم و کِخ و کِخ افتادم به سرفه. اشک از چشمام جاری شد و پارسا و علی‌اکبر هاج و واج زل زدن به ممد. با آستین هودی سیاهم اشک‌ها رو پاک کردم و جون کندم دو کلوم حرف بزنم، اما با یه سرفه‌ عمیق، انگار چند تا تیغ توهم خورد شده از وسط حنجره‌ام عبور کرد. چنان سوخت که حس کردم هر آن ممکنه خون از گلوم فواره کنه! جونم داشت بالا می‌اومد اما تو اون تئاترِ هیر و ویر هیچکی حواسش به منِ فلک زده نبود. ممد نگاه ما رو دید، برامون چشم درشت کرد و با پر رویی گفت:
- ها؟ چیه چرا اینجوری نیگا می‌کنین؟ چی گفتم مگه؟ مجید تو بگو، للهن بد گفتم؟ نه، جون مجید بد گفتم؟
تو دلم از صندوقچه جا دار و عظیم فحش‌هام یکی از اون دونه درشت‌هاش رو در آوردم و حواله ممدِ بی‌پدر و مادر کردم که زبون وامونده‌اش یه دقیقه‌ام به حال خودش نبود. خاک بر سر هیچ محدودیتی نداشت و هر پَرتی به دهنش می‌رسید می‌گفت. مجید که همیشه موقع عصبانیت یا هیجانِ بیش از حد به تنظیمات کارخونه برمی‌گشت و رگه مشهدیش خیلی واضح‌تر از اوقات دیگه باد می‌کرد، تکونی به هیکل تُپل و گوشتیش داد و به سمت ممد خیز کشید.
- لاشگوشت با مادر مو شوخی ناجور مُکُنی؟ هَمی استکانو بُکنم تو... .
من که داشتم نفس‌های آخرم رو می‌کشیدم، ناگه میون سرفه به خنده افتادم. دوباره اشکم جوشید، این‌بار از شعف! صدای خنده‌ام که بیشتر به ناله گراز می‌موند توجه پارسا رو به طرفم جلب کرد. از پس موهای فر شده‌اش چشم‌ درشت کرد و گفت:
-وات د ف...دادا اینا مغز ندارن، تو چرا همچین می‌کنی با خودت مسلمون؟
شکمم رو گرفتم و میون خنده و سرفه تلاش کردم حرف بزنم. اصوات نامفهومی از دهنم بیرون ریخت که هیچ شباهتی به سی و دو حرف الفبای فارسی نداشت. چشم‌های میشی پارسا گردتر شد و خنده‌ی من بیشتر! خودمم نمی‌فهمیدم دارم چی بلغور می‌کنم. کله‌ام داغ بود و وقتی کله‌‌ی من داغ میشد، زیاد می‌خندیدم و وراجی می‌کردم. الحق و الانصاف ممد جنس‌های نابی جور می‌کرد، تو این یه مورد دمش گرم!
با تشویق علی‌اکبر که حالا اونم می‌خندید، ته استکان‌ها با تأخیر بهم خورد و باهم بالا رفتیم. تا عمق وجودم سوخت و گلوی تازه آروم گرفته‌ام ملتهب شد. انگار که مذاب بنوشم. تلخ بود اما از اون دست تلخ‌های شیرین! قبل از اینکه باز به سرفه بیفتم، سریع دست دراز کردم و لیوان یک‌بار مصرف هایپ رو مثل تشنه‌هایی که چند روز تو بیابون اسیر شدن تا ته سر کشیدم. ممد جنسای نابی جور می‌کرد درست، اما اصلا خوش‌خور نبودن. تو این یه مورد تف به شرف نداشتش!
دست‌های خود ناکسش به نشونه تسلیم بالا رفت و با مظلوم نمایی گفت:
- شوخی با مادرت؟ اونم ناجور؟ نه به امام حسین. نزن این حرفا رو مجید، زشته!
مجید هنوز ژست حمله گرفته بود و نامطمئن نگاهش می‌کرد. از نوع نگاهش، ممد نمایشی پوف کشید و به ادامه شوی مسخره‌اش پرداخت.
- ای بابا! چرا رم می‌کنی آخه ستونم؟ بده دارم تو این مجلس پر فیض و برکت از مادرت یاد می‌کنم؟ می‌دونی چقدر ثواب داره؟ نمی‌دونی دیگه.
بعد دستی به رون پاش کوبید.
- ولی بین خودمون باشه مجید، ننه‌ات ماشاالله هزار ماشاالله چِش نخوره مثل پنجه آفتاب می‌مونه. خیلی زنِ ماهیه به ابوالفضل! هر وقت تو کوچه منو می‌بینه کلی حال و احوال می‌کنیم باهم. همیشه از درس و مشقم می‌پرسه. هی بهش میگم بابا من دیپلم ردی‌ام! کدوم کشک کدوم دوغ؟ باز سری بعد همون آشه و همون کاسه. باور کن عین ننه خودم می‌خوامش. دِ آخه نامسلمون، تو بگو من چرا باید با همچین زن نازنینی شوخی ناجور کنم؟ نه وجدانی تو بگو من دهنم رو می‌بندم.
وقتی حرف می‌زد، در عین جدی بودن خیلی به خودش فشار می‌آورد تا نخنده. من این حیوون رو مثل کف دستم بلد بودم. تو دغل‌بازی و جفنگ‌سازی استاد بود. حینی که حرف می‌زد، سخت تلاش می‌کرد قرنیه‌اش منحرف نشه و نگاهش به من نیفته. جفتمون خوب می‌دونستیم اگه بهم نگاه کنیم از خنده روده بُر می‌شیم و در این صورت، یکی باید جلوی مجید رو می‌گرفت تا در و دیوار خونه باغ رو به توبره نکشه. کم دعوای ناموسی ندیده بودم که نقطه شروعش یه شوخی ساده بود. یادم که به صدیقه خانم، مادر مجید می‌افتاد بیشتر خنده‌ام می‌گرفت. زن بیچاره اگه می‌فهمید تو چه مجلس میمون و مطهری ذکر خیرش شده، سر همون سفره‌های ابوالفضلی که جمعه‌ها پهن می‌کرد سکته رو می‌زد.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
علی اکبر قبل از وقوع حادثه علاج رو پیدا کرد و شونه مجید رو کشید. به حساب خودش ریش گرو گذاشت و گفت:
- چیزی نگفت که توام جوش میاری. منظوری پشت حرفش نیست. بده سلامتی مادرت بالا میره؟
مجید نشست سر جاش، اما هنوز اخم داشت و شاکی بود.
- سلامتی مادر خودش بالا بِره، به مادر مو چکار دِرِه؟ مگه مو به سلامتی مادرش بالا مروم که ای به سلامتی مادرم بالا مره؟ اصلاً اگه ایجوریه مویوم به سلامتی مادرش بالا مروم. سلامتی معصومه جا... .
قبل از اینکه جمله‌اش رو کامل کنه، پارسا و علی‌اکبر دست دراز کردن و سریع لیوان رو از دستش کِش رفتن.
- حالا تو به خاطر من این یه دفعه رو ببخش. نفهمید خریت کرد. گاوه نمی‌فهمه. الاغه قدرت درکش پایینه. شاید تو ندونی ولی وزن نخود از مغز این بیشتره!
ابروهای کلفت ممد بالا پرید و ته ریشش رو خاروند. خطاب به علی‌اکبر گفت:
- الان منظورت منم؟
- نه بابا این حرفا چیه ستون؟ نگو این حرفو. اِ!
درحالی که ممد با تعجب نگاهش می‌کرد، تقریبا داد زد:
- خب معلومه با توام گوساله! می‌خوای داستان درست کنی؟ جمع کن خودت رو دیگه.
لحن عصبانی علی‌اکبر باعث شد غیبت و عقب نشینی رو بیشتر از جایز ندونم. علی‌اکبر همین بود. مشکل عصبی داشت و یه مرتبه افسار پاره می‌کرد. لقبش اکبر موجی بود اما ما نمی‌گفتیم و به اسم خودش صداش می‌زدیم تا یه وقت موجی نشه! دو دستی خودم رو جلو کشیدم و دایره رو تکمیل کردم. دور هفتمی بود که از بطری پلاستیکی که یه زمانی تو قامت بطری نوشابه پِپسی، حلال‌واری خرید و فروش میشد و الان به قول آقاجون، حامل یک و نیم لیتر نجسیِ اعلاء بود که مجلس ما رو شاد و مفرح می‌کرد، تو استکان‌ها می‌ریختم. می‌دونستم علی‌اکبر که به حساب خودش می‌خواست عصبانیِ جمع رو آروم کنه خودش اعصاب درست حسابی نداره، پس باید از جنجال احتمالی جلوگیری می‌کردم. پارسا استکانش رو بالا برد و جو رو احساسی کرد.
- بگذریم آقا، سلامتی رفاقتمون.
چند سالی می‌شد چسبیده بودیم بهم و هر گندی که می‌زدیم با همکاری همدیگه بود. عمه عطیه اسم جمعمون رو گذاشته بود اَجامر! آخه هر جا می‌رفتیم یه داستانی درست می‌شد. همه نوش گفتیم و تا خواستیم به سلامتی رفاقتمون بالا بریم، ممد خیلی جدی گفت:
- آره بخدا، مثلا من خودم رفیق روزهای سختم. چهار روز دیگه افتادین مردین خودم زیر تابوتتون رو می‌گیرم.
این‌بار مجید اخموهم به خنده افتاد. پارسا درحالی که سر تکون می‌داد، خندید.
- تف به ذاتت ممل! احساساتم پاره پوره شد. از فردا باید برم تراپی. البته پول ندارم، یه دو تومن داری دستی بدی؟
ممد جای جواب دادن تیشرت زردش رو در آورد و مشغول باد زدن صورت سیاه سوخته و دم کرده‌اش شد. سینه پشمالو و زنجیر استیلش بیرون افتاد. چهره بهم کشیدم و توپیدم:
- تنت کن بابا حالمون بهم خورد! مگه گوریلی انقدر پشمالویی؟
گفت:
- هلو با پرزش خوبه.
- هلو؟ تو خیارم نیستی.
به حرف‌هام اهمیتی نداد و به جاش گفت:
- گرم شد بِرار، پختم به مولا.
گفتم:
- فکر می‌کردم رفتی زابل، به گرما عادت کردی.
گفت:
- این گرما با اون گرما فرق می‌کنه داداش. این گرما از فسق و فجوره و خوش خوشانه و لذته و یه سرش وصله به بهشت، اون گرما ولی مستقیم از جهنم نازل شده. جفتشون یکیه، اما این کجا و آن کجا!
در پاسخ به جفنگ‌های فلسفیش، لب به دندون کشیدم و هیچی نگفتم. این اواخر زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و کمی لاغر میزد. می‌دونستم مصرف قرص و مواد رو شروع کرده و با همین فرمون، مقصدش قهقرا بود. با آروم گرفتن مجید، لهجه مشهدیش کمی غیب شد و به حرف اومد:
- ولی من هنوز خوف دارم. حاجی پس فردا اول محرمه، ما نِشِستیم پا بساط!
براش سر بالا انداختم.
- تا قبلش هر شیکری بخوریم عِب نداره.
اما اون با لحن پشیمونی گفت:
- یه جا بد پا می‌خوریم. من می‌دونم. میگن تا چهل روز... .
ممد که می‌دونست دیگه خطری از جانب مجید تهدیدش نمی‌کنه، خم شد سمتش و ضربه محکمی پس کله‌اش کوبید.
- جمع کن خودتو سیرابی! اگه می‌ترسی پس چرا اومدی؟
صورت پف کرده مجید از درد درهم شد و مظلومانه پس سرش رو مالید. علی‌اکبر به من اشاره کرد.
- حالا ما که هیچی. این بدبخت رو بگو، اگه خونواده‌اش یکی از غلطایی که می‌کنیم رو بفهمه سرش رو بیخ تا بیخ می‌بره سر در تکیه‌ی محل می‌کشه به نیزه.
پارسا قوطی انرژی‌زا رو سر کشید و آروغی زد، بعدش گفت:
- حاضرم گردنم رو با یه شمشیرِ کُند و زنگ زده بزنن، ولی فقط یه روز جای عابد باشم. فقط یه روز!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
- دِ آخه احمق خان! مگه همه چی به پول و پله ست؟ چون خانواده شوهر مادرم پولدارن پس یعنی من خیلی خوشبختم؟ بعدشم هنوز هیچی مال حاج مرتضی نیست، فقط به عنوان پسر بزرگ‌تر داره حجره‌ها رو می‌چرخونه. نه وصیتی شده نه قول و وعده‌ای داده شده. آقاجونمم سُر و مُر گنده داره نفس چاق می‌کنه و حالا حالاها بمیر نیست!
اینکه احمق خطابش کردم به مزاجش خوش نیومد و گفت:
- اولاً احمق خودتی یابوی دست نیافتنی! ثانیاً وقتی حبیب خان همه حجره‌ها رو سپرده به بابات، یعنی قراره بعد مرگشم همه چی رو بسپره دست خودش، وگرنه چه دلیلی داره دوتا پسر دیگه‌اش رو سر بدوونه و زیر و بم تراشکاری و جواهرسازی رو به اون یاد بده؟ در ضمن همه می‌دونن تو خونواده شما رسمه که حجره‌ها به پسر بزرگ‌تر برسه. یعنی چند سال بعد که بابا بزرگت به رحمت خدا رفت، دوباره چند سال بعد که بابات ریغ رحمت رو سر کشید، تو میشی صاحب راسته بازار طلا فروشای قُم! لامصب فکرشم منو دیوونه می‌کنه، تو چجوری میگی خوشبخت نیستی؟ اگه تو خوشبخت نیستی پس من چیم؟!
این‌ها همه‌اش احتمالات بود. تموم حرف‌های پارسا به کنار، اینکه کوچیک‌ترین علاقه‌ای به کسب و کار اصلی خونواده‌ام که طلا بود نداشتمم به کنار، از اینکه پارسا انقدر واضح و مبرهن، حاج مرتضی پسر بزرگ حبیب خان رو پدر من خطاب می‌کرد باعث شد اخمی به پیشونیم بیوفته. من هیچوقت از حاج مرتضی احساس پدر بودن، از اون عمارت بزرگ احساس خونه و از اعضای درونش احساس خونواده نگرفتم.
- راسته بابات و عموت باهم مشکل دارن؟
با سؤالی که علی‌اکبر پرسید، با تعجب نگاهش کردم.
- اَ کی هی! این شر و ورا رو از کجات در میاری تو؟ کدوم پاچه ور مالیده‌ای این حرفا رو به تو گفته؟ بگو برم زبونش رو با انبر دست بکشم.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- حالا کدوم عموم رو میگی؟
پارسا نگاهی به بچه‌ها انداخت و نگاهی به من.
- خب معلومه، سِد مصطفی!
برخلاف پارسا، معمولا علی‌اکبر اهل فضولی و سرک کشیدن تو زندگی بقیه نبود. معلوم نبود چقدر حرف و حدیث تو محل پیچیده که حتی اونم کنجکاوی می‌کرد.
- نه، کی گفته؟ مشکلی ندارن باهم.
گفتم نه، اما می‌دونستم میونه‌ی دوتا برادر دیگه مثل قبل گل و بلبل نیست. نمی‌دونستم دقیقا اختلافشون سر چیه. حدس و گمون‌هایی داشتم، اما مطمئن نبودم. پارسا با موذی‌گری خواست رو مخم راه بره. دراز کشید و سرش رو با دو دست از پشت نگه داشت. نیشخند زد و گفت:
- خوش‌ بحالت عابد!
خواستم چیزی بگم و این تصور کاملا غلط که من خوشبخت‌ترین پسر ایرانم رو از ذهن معیوبش پاک کنم، اما یه مرتبه برق‌ها رفت و همه جا تاریک شد. فاصله بینمون هرچند کم بود، اما به سختی رؤیت می‌شدیم. نوچ گفتن و ای‌بابا‌های بقیه بلند شد و پارسا خطاب به علی اکبر گفت:
- مگه موتور برق رو پر بنزین نکردی تو؟
علی‌اکبر چرا بابایی گفت و من نگاهی به ساعت مچی دیجیتالم انداختم. هفده دقیقه از یک نیمه شب عبور کرده بود. تو این شرایط فقط سرِ سُرخ و سوزان سیگار من توی تاریکی می‌درخشید. یه نور دیگه توجهم رو جلب کرد. چشمم افتاد به صفحه روشن موبایل ساده‌ و چسب پیچ شده‌‌ام که کنار پام گذاشته بودم. درسا داشت برای بار چندم زنگ میزد و برای بار چندم قرار نبود جوابی بشنوه، نه تو این شلم شوربا! سر فرصت‌ زنگ می‌زدم و از دلش در می‌آوردم. به هر حال، دختر‌ها موجودات ساده‌ای بودن. کافی بود قلبشون رو لمس کنم تا مغز و تنشون در اختیارم باشه. درحالی که بچه‌ها با همدیگه بحث می‌کردن، ناگهان گردبادی تو حیاط پت و پهن باغ پیچید و شاخ و برگ‌های درخت‌های گردو به شکل وَهم آوری به جون هم افتادن و سر و صدا کردن. چشم‌هام که به تاریکی عادت کرد، سفیدی چشم‌های بقیه رو تشخیص دادم که با نگاهی مرموز و سؤالی به همدیگه زل زده بودن. مجید سکوت رو شکست و گفت:
- یه دفعه چه بادِ ترســ... .
با صدای مهیب برخورد یه جسم سخت و بزرگ روی سقف ایرانیتی و فلزی خونه باغ، همه وحشت زده از جا پریدیم. یه چیزی محکم و پشت هم روی پشت بومِ آلاچیق شکل کوبیده میشد. بوی تند و زننده‌ای زیر مشامم زد. نگاهم رو از سقف که داشت از جا کنده می‌شد کندم و چشمم افتاد به بطری پلاستیکی که هی روی فرش غلت می‌خورد و هی فرش رو به گند می‌کشید! آب دهنم رو به سختی از مسیر صعب‌ العبور گلوم پایین دادم. ای داد بر من. پدربزرگ علی‌اکبر اینجا نماز می‌خوند! قبل اینکه بخوام از این بابت ناراحت بشم، عذاب وجدانم رنگ باخت و ترس جاش رو گرفت، چون مجید که از همه ترسو‌تر بود، زودتر از همه به طرف خروجیِ انتهای خونه باغ دوید و آژیر کشید:
- فرار کنید! فرار کنید! اینجا جن داره!
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
انصافاً اولش خواستم وایستم و قاه قاه به خزعبلاتش بخندم. وقتی دیدم همه فلنگ رو بستن و دارن فرار می‌کنن، ناخودآگاه ترس برم داشت و منم دویدم! چنان سرگشته و سراسیمه بودم که بین راه پارسا که هیکلش از همه ریزتر و کوچیک‌تر بود و به زور پنجاه کیلو می‌شد رو کنار زدم، از کنار ممد که تیشرتش رو برعکس پوشیده و همون‌طور که می‌دوید درگیر درست کردنش بود عبور کردم و همزمان با علی‌اکبر و مجید به چهارچوب در رسیدم. خواستم زرنگی کنم و از اونام عبور کنم، اما انگار اون دو نفرم همین فکر رو کردن که تا به خودم اومدم، هر سه‌تا تو چهارچوب در گیر کرده بودیم. سه تایی مثل مورچه‌هایی که به تار عنکبوت چسبیده باشن دست و پا می‌زدیم، اما افاقه نمی‌کرد. مجید بس که چاق بود به راحتی جای دو نفر رو اشغال می‌کرد و لامصب هرچی زور می‌زدم سر سوزنی تکون نمی‌خورد. از طرفی استخون‌های بیرون زده لگن علی‌اکبر عین مته داشت پهلوم رو سوراخ می‌کرد. ییلاقِ بی‌بته گوشت به تن نداشت، فقط قد کشیده بود عینِ چنار! از پشت سر صدای دویدن اومد و با برخورد ممد به ما، فریادی کشیدم و تنها چیزی که فهمیدم حس کوتاه و گذرای سقوط بود و بعد، افتادن روی یه جسم نرم و خوشایند. انتظار داشتم سر و کله‌ام به یه جای سفت بخوره. نمی‌دونم چی بود، هرچی بود خیلی نرم و عالی بود! بی‌توجه به صدای ناله و تاریکی شب، بلند شدم و از بلندای ایوونِ سیمانیِ نیم‌متری پریدم پایین و تنهایی زدم به دل باغ. سرعت دویدنم اونقدر بالا بود که حس می‌کردم هر لحظه احتمال داره با تنه قطور یکی از درخت‌های گردو شاخ به شاخ بشم. خوشبختانه فاصله صد و پنجاه متری رو به سلامت عبور کردم و خودم رو به "تختخه" که ته حیاط، کنار ماشین ممد روی جک بود رسوندم. موتور هوندای صد و بیست و پنج مدل هشتاد و چهار نازنینم حتی تو سیاهی شب و با باکِ تیره قُر و کهنه، از صد کیلومتری توی چشم بود. شایدم چشم‌های من خیلی تیز بود، نمی‌دونم. هرچی بود سراسیمه در حیاط رو نصفه و نیمه باز کردم و سوار شدم. مطابق معمول هر چی هندل می‌زدم روشن نمی‌شد. خواستم سوییچ رو بچرخونم که یادم افتاد موتور یکسره ست و اصلا سوییچ نداره! نوچی کردم و لب زدم:

- زندگی خالتو گاو!

با هندل بعدی قار قارش به راه افتاد. آن چنان لبخند گل و گشادی زدم که کل ردیف دندونام افتاد بیرون. دنده رو جا زدم و با اینکه موتورم حتی چراغ نداشت، خطاب به یار غار همیشگیم زمزمه کردم:

- شیر شاید پاکتی باشه، ولی هنوز شیره!

تا خواستم گاز بدم، یکی از پشت پرید ترک موتور و فریاد زد:

- برو، برو، برو!

علی‌اکبر بود که اینجوری بغل گوشم نعره می‌کشید. نمی‌دونم جوِ فیلم‌های اکشن گرفته بودش یا واقعا می‌ترسید که اینطور پرید ترک موتور. گوشم رو که از شدت فریادِ علی‌‌اکبر خارش گرفته بود به سرشونه‌ام مالیدم و گاز دادم. از مانع ضلع پایینی در حیاط گذشتم که یه مرتبه موتور تکون دیگه‌ای خورد و سنگینی کرد. این‌بار صدای هراسون پارسا اومد:

- عابد معطل نکن، گاز بده تا دیر نشده! الان جنی‌ها می‌رسن.

هنوز درست وارد محدوده کوچه نشده بودیم که زدم روی ترمز.

- اَ که هی! تو از کدوم سوراخ سمبه‌ای پیدات شد؟ گمشو پایین ببینم مرتیکه چلغوز! مگه اتوبوسه هرکی می‌رسه سوار میشه؟ پیاده شو الان موتور از وسط نصف میشه‌. برو با ممد بیا.

بی‌اهمیت به عصبانیتم تقریبا ناله کرد:

‌- عابد نوکرِ خرِ پدرتم برو اذیت نکن. ممد معلوم نیست کدوم گوری هست. اصلاً معلوم نیست زنده‌ست یا نه!

حیرون و بهت زده خواستم بپرسم چرا نباید زنده باشه؟! که صداش رو مظلوم کرد.

- عابد خودت می‌دونی من قد پشه‌ام وزن ندارم. فوت کنی مثل بادکنک میرم هوا. این تختخه‌تم زور داره بابا. درسته انگار تو یه روز سه بار اسقاط شده ولی... .

گازش رو گرفتم و پریدم میون صحبتش.

- حرف دهنت رو بفهما، با هارلی دیویدسون من درست صحبت‌ کن.

موتور از جا کنده شد و سه تایی زدیم به دل جاده. خونه باغ متعلق به پدربزرگ پدری علی‌اکبر بود که حالا چسبیده بود به من و از ترس لام تا کام حرف نمی‌زد. علامه دَهر حتی به خودش زحمت نداده بود در‌ها رو قفل کنه! به هر حال مهم نبود. خودش باید جواب پس می‌داد. تو حاشیه شهر بودیم و اکثر زمین‌های اطراف یا خالی بود یا زمین کشاورزی و باغات میوه. طرفِ مایل به شهر روشن‌تر بود، اما به پایین که نگاه می‌کردم همه چیز تاریک و سیاه میزد. هیچ چی دیده نمیشد. یه جایی همین نزدیکی، وسط همین زمین‌ها تک درختی وجود داشت که شاهد قرارهای گاه و بی‌گاه من و دُرسا بود. یه جای بی‌صدا و دور از چشم‌های تیزبین آشناها، مناسب‌ترین خلوتگاه برای یه رابطه ممنوعه. اثر زهرماری تو رگ‌هام کمی منگم کرده بود و طبیعتاً باید آرام‌تر می‌روندم. خب متاسفانه من کله خر‌تر از این حرف‌ها بودم! گازش رو تا ته پر کردم و وارد محدوده‌ شهر شدیم.
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
این منطقه به جز ما بی‌کس و کار‌ها، شب‌زیِ دیگه‌ای نداشت. نیمه شب بود و خیابونا خلوت‌. از کل شهر قُم به این عظمت همین شب‌هاش رو دوست داشتم، باقیش اصلا به درد نمی‌خورد! زیر نور چراغ‌ها گاز می‌دادم و باد، موهای لختم رو شلاق‌وار به پیشونیم می‌کوبید. یکم دیگه بلند می‌شدن با کِش می‌بستمشون. همیشه سر بلندیشون تو خانه جار و جنجال داشتیم. سید مصطفی با پوزخند می‌گفت: «مگه دختری؟!» می‌گفتم مگه فقط دخترها مو بلند می‌کنند؟ و اون هیچوقت منظور حرفم رو نمی‌فهمید. سر گوش دادن موسیقی‌هم همين‌طور بود. حاجی موزیک‌هایی که اوقات فراغت تو اتاقم گوش می‌دادم رو «عجق وجق!» می‌خوند و معتقد بود این سبُک بازی‌ها در شأن یه «مرد» بیست و دو ساله نیست. برای کسی که فقط نوحه‌های جانگداز موسیقی محسوب میشد، تعجبی نداشت که موسیقی زیرزمینی در نظرش عجق وجق باشه. با یه هندزفری ارزون قیمت این مشکل رو حل کرده بودم، اما مشکل بلندی موهام تا ابد پا بر جا می‌موند. در کل من یه طرف الاکلنگ نشسته بودم و خانواده‌ام طرف دیگه. این الاکلنگ هرگز به تعادل نمی‌رسید!

هیچ اید‌ه‌ای نداشتم که ممد کجاست، ولی نگرانش نبودم. سگ جون‌تر از این حرف‌ها بود که بلایی سرش بیاد. خنکی باد کمی حالم رو سر جا آورد و برای اینکه صدام را بشنون، فریاد زدم:

- هی بچه‌ها... میگم ما الان چرا فرار کردیم؟

پارسا اوت عقب از روی زین سرک کشید تا صداش رو برسونه. تکون ناشی از حرکتش یه لحظه تعادلمون رو بهم زد و با فلاکت موتور رو مهار کردم تا زمین نخوریم. خواستم سرش داد بکشم که صداش را به سختی شنیدم:

- معلومه دیگه، باغه جن داشت!

کمی فکر کردم و گفتم:

- اسکل، جن که وجود نداره.

- کی گفته وجود نداره؟

صدای علی‌اکبر بود. گفتم:

- تا حالا جن دیدین؟

جفتشان گفتند:

- نه!

- پس چرا زر اضافی می‌زنین؟

- مگه حتماً باید ببینیم؟ بعدشم، اگه جن نبود پس چی بود؟ نشنیدی چقدر سر و صدا می‌کرد؟ اصلا شاید جنا ممد و مجید رو تسخیر کردن که نیومدن.

فقط به چشمام اعتماد داشتم و چیزی رو که ندیده بودم باور نمی‌کردم. اعتقادم این بود. داشتم به مزخرفاتی که علی‌اکبر گفته بود فکر می‌کردم که اتفاقا همون دم از سمت راست صدای گاز ماشین اومد و بعد، ممد پشت فرمونِ پی‌کِی مدل هفتاد و چهارش که هر وقت می‌دیدمش به موتور خودم امیدوار می‌شدم، به ما رسید و سرش رو از شیشه بیرون آورد.

- گاز بده قناری!

مجید رو دیدم که روی صندلی‌ شاگرد نشسته و بی‌حرکت بود. مثل خودش فریاد زدم:

- از چپ سبقت بگیر گاری! کدوم شُل دستی به تو گواهینامه داده؟

پاش رو کوبید روی پدال گاز و در حالی که به سرعت از کنار ما رد میشد، ریشخند کنان چشمکی زد.

- کدوم گواهینامه؟

از ما فاصله گرفت و درحالی که با خیال راحت تو بلوار خلوت زیگزاگی می‌رفت، آروم آروم صدای غرش پی‌کی نوک مدادیش محو شد. دوباره تنها صدایی که می‌اومد، صدای هن‌هن تختخه بود و برخورد باد به ما.

- ای خدا... چی می‌شد منم یه ماشین زیر پام بود؟ اگه ماشین داشتم هر روز یه داف بلند می‌کردم عشق دنیا رو می‌کردم.

پوزخندی به رویا بافی‌های کودکانه پارسا زدم و گفتم:

- خاک بر سرت که به لکنده ممد میگی ماشین! واسه داف بلند کردن پیاده باشی بهتر جواب می‌گیری تا سوار همچین ماشینی بشی. جدای از این، داف بلند کردن ماشین نمی‌خواد، سر و زبون می‌خواد که تو نداری.

بلند گفت:

- منم اگه قیافه تو رو داشتم همین رو می‌گفتم. ناسلامتی درسا رو تور زدی.

تشر زدم:

- اولاً که کیشمیش دُم داره، درسا نه و درسا خانوم! بعدشم همه چی به قیافه نیست.

با لحنی که کمی ناامیدی توی اون حس می‌کردم، جوابم رو داد:

- برو بابا دلت خوشه... هرکی دیگه جات باشه همین‌جوری تز میده. بابات که وضعش توپه بمبم تکونش نمیده، خودتم که قیافه و هیکلت چِش نخوری اوکیه، ملکه محل روهم که تور زدی، تو مدرسه‌ام که همیشه شاگرد اولی، بعد ما؟ یعنی سگم نیگامون نمی‌کنه! ای خدا عدالتت رو شکر... .

از قضا همون لحظه، کنار خیابون و سر نبش، یه سگ زرد رنگ کثیف دور سطل زباله‌ اشباع شده‌ای می‌چرخید و آت و آشغال‌ها‌ی اطراف سطل رو بو می‌کشید. حین رد شدن سه نفری هر چی نگاه کردیم حیوون حتی سر از زباله‌ها بیرون نیاورد تا نگاهمون کنه. از سگ بی‌نوا که عبور کردیم پارسا دوباره دهن باز کرد.

- حاجی جدی جدی سگم نگامون نمی‌کنه ها! بی‌پدر سرش رو نچرخوند یه نظر بندازه بِمون. شاید پسندید ما رو!

همه چیز جوری که پارسا تعریف می‌کرد گل و بلبل نبود. هر سال شاگرد اولی چه فایده‌ای داشت وقتی سه سال پشت کنکور گیر کرده بودم؟ این عجز و لابه‌های پارسا داشت اعصابم رو بهم می‌ریخت. انصافا ظاهر خوبی داشت، نمی‌دونم چه مرگش بود. زیادی بی‌اعتماد به نفس بود و آدمای بی‌اعتماد به نفس همیشه من رو عصبی می‌کردن. به عبارتی، حالم از آدمایی که به خودشون باور نداشتن بهم می‌خورد. انگار علی‌اکبر‌م با من هم عقیده بود که خطاب به پارسا توپید:

- ازت خواهش می‌کنم دو دیقه ببند گاله رو. میشه؟
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
باور کردنی نبود اما دهن گشادش رو بست! کمی مزه آرامش رو چشیدیم و خب، تجربه ثابت کرده بود آرامش و ایرونی جماعت دو تا خط موازی‌ان که هرگز بهم نمی‌رسن. کمی جلوتر فلکه‌ای بود که به سه مسیر اصلی منتهی میشد. یه مسیر که ما داشتیم از خارج شهر واردش می‌شدیم. مسیر دیگه می‌خورد به محله ما و مسیر دیگه منتهی میشد به محله‌ی دشمن! این فلکه درست مثل قلبی بود با سه تا شاهرگ، البته درست‌تر بگم، یه قلب سیاه با سه تا شاهرگ پوسیده! چرا سیاه؟ چون هر دعوایی بپا میشد، ارازلِ سه محل مثل خون که به قلب برمی‌گشت، می‌ریختن توی فلکه و تا جا داشت همدیگه رو کتک می‌زدن. اصلا معرکه‌‌ای بپا میشد دیدنی. خودم به شخصه چندبار از نزدیک دعواها و حتی اومدن آمبولانس رو به چشم دیدم. انصافاً‌ این فلکه برای نزاع و درگیری بهترین مکان ممکن بود. دست و پا‌دار بود و جون می‌داد برای مشت و لگد انداختن! یه کریم نامی داشتیم که به کریم خان زند مشهور بود. گنده لات محلمون بود. یه هیکلی داشت که بیا و ببین. دور بازوش اندازه رون پای من بود و گردنش پر خط و خال. خال‌هاش خیلی قشنگ بود. لاکردار خیلی اُبهت داشت. گاهی وقتا خیلی دلم می‌خواست مثل اون قوی باشم و تتو بزنم. اصلا شاید همین روزها این خواسته رو عملی می‌کردم. هرچند ما پنج نفر که تازه پشت لبمون داشت سبز میشد، هنوز پامون به معرکه‌های اوباش محلمون باز نشده و سهممون فقط تماشا بود. اما خب... بین هم سن و سالامون برو بیایی داشتیم! هر از چندگاهی مشتی می‌پروندیم و لگدی نوش‌جان می‌کردیم. خلاصه دتو این راه چندتا که نه، اما یه دونه پیراهن رو پاره کرده بودیم.
بگذریم. گفته بودم ایرانی جماعت میونه خوبی با آرامش نداره. این رو وقتی به فلکه رسیدم بهتر درک کردم. ساعت دو نصفه شب، وقتی ملت و دولت همه تو خواب ناز، رویاهای دست نیافتنی‌شون رو لمس می‌کردن، چشم‌های خمار و خواب‌زده من افتاد به پی‌کی ممد که کج و معوج وسط فلکه پارک شده و هر دو در جلوش باز بود. علی‌اکبر مشکوک گفت:

- واستا ببینم، چه خبره اینجا؟

احساس خطر کردم و خیلی زود احساسم به حقیقت پیوست. کمی جلوتر، مقابل چشممون چنان معرکه‌ای بپا بود که باعث شد پام رو تا ته روی پدال ترمز بکوبم و جیغ لاستیک عقب به هوا بره. لاقید موتور رو انداختم روی زمین و سه نفری نعره کشون به طرف درگیری یورش بردیم. پارسا با جثه خنده‌دارش که مناسب هرکاری بود الا دعوا، فریاد کشید:

- نَفَس کِش!

و درحالی وارد دعوا شدیم که نه گروه مقابل رو می‌شناختیم و نه حتی دلیل نزاع رو می‌دونستیم! ولی اهمیتی نداشت، مهم رفیق‌هام بودن که زیر دست و پا کتک می‌خوردن. ناچیز‌های روباه صفت چند نفری ممد رو روی آسفالت کف خیابان می‌کشیدن و سه نفری با مشت و لگد به جون مجید بخت برگشته و بی‌دفاع افتاده بودن که جنین‌وار تو خودش جمع شده بود. صدای زد و خورد و فحش‌های رکیک کل فضا رو پر کرده بود. جلوتر از همه، قیه کنان زدم به دل دعوا، درست مثل گرگ که می‌زنه به گله! فکر به اینکه هشت نفری به جون ممد و مجید افتادن خونم رو به جوش آورد و صد البته، تأثیر زهرماری جاری تو همین خون‌های به جوش آمده، باعث شد همون اول کار فاز جکی چان بگیرم و جفت پا بپرم توی شکم یکیشون. به کمر افتادم روی آسفالت و به ثانیه نکشیده دوباره رو پا شدم. طرف افتاده بود روی زمین و مثل مار به خودش می‌پیچید. یحتمل نفسش بند اومده بود و طول می‌کشید سرپا بشه. ازش گذشتم و این‌بار از پشت سر به پس کله یکیشون که قد کوتاهی داشت مشت پر غیضی کوبیدم. چنان محکم که تلو‌تلو خورد و اونم افتاد رو زمین. لامصب ضربات کاری بود! چشمم افتاد به مجید و ممد که دوباره سر پا شده و مشغول زد و خورد بودن. علی‌اکبر وحشی شده بود و صورت قرمز و رگ‌های بیرون زده گردنش تو نور ناکافی خیابان منم می‌ترسوند. فحش می‌داد و مشت می‌کوبید. شبیه هالک شده بود وقتی تغییر شکل می‌داد. به این فکر کردم که شاید واقعا موجیه! بازی رو جلو بودیم. تازه احساس بزن بهادری کرده بودم که یکی بی‌هوا از نقطه کور با زانو اومد توی پهلوم. خوردم زمین و چشم‌هام از درد سیاهی رفت، اما نذاشتم پشتم به خاک بخوره. سرم رو بالا آوردم و با غیض به چهره‌ طرف نگاه کردم که حتی نمی‌شناختمش و نمی‌دونستم به چه علت داریم همدیگه رو می‌زنیم! با دستمال نیمی از صورتش رو پوشونده بود و پیشونی و دور چشم‌هاش از عرق برق میزد. یقه کاپشن بادیش رو گرفتم و ناغافل با پیشونی توی دماغش کوبیدم. صدای خرچ شکستن دماغش باعث شد مثل خل‌وضع‌ها بخندم و یقه‌اش رو ول کنم. ناله دردناکی کرد و صورتش رو گرفت. دماغ کجش از روی دستمال مشخص بود. پنج‌تایی حریف هشت نفر شده بودیم و بانگ زد و خورد تو کل فلکه پیچیده بود. از احساس پیروزی غریب الوقوع خرکیف و کیفور بودم که یه مرتبه برق تیزی چشمم رو زد. یکه خوردم و این‌بار جداً ترسیدم. قانون نانوشته بین ارازل محله‌های این دور و اطراف این بود که تو دعوا هیچکی حق استفاده از سلاح گرم و سرد نداره. قانون بجا و مفیدی بود، فقط مشکلش این بود که نانوشته بود! رو به همون پسر که با صورت خون‌آلود و قدم‌های نامطمئن نزدیکم می‌اومد گفتم:
 
آخرین ویرایش:

میم. شبان

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Oct 4, 2024
171
- تیزی نداشتیم که! از کدوم محله‌ای بچه ژیگول؟ مرد باش دست خالی بیا جلو ببین چجوری شَتَکت می‌کنم.

با صدای خروسک زده‌ای که نشون میداد با یه بچه سال طرفم گفت:

- من چرا بیام؟ تو بیا جلو تا اعضا و جواهرت رو (جوارح) بیریزم کف خیابون!

و خواست مثل چاقو‌کش‌های حرفه‌ای چاقو رو از یه دست به دست دیگه‌اش پرت کنه، اما چاقو از دستش در رفت و افتاد روی زمین. با تمسخر تماشا کردم که چطور دستپاچه خم شد و چاقو رو برداشت.

- عابد دَر رو!

فریاد ممد از پشت سرم باعث شد چشم از رقیبِ کم‌ عقلم بردارم و به عقب سر بچرخونم. چهار نفری داشتن با نهایت سرعت به طرف ماشین می‌دویدن و چند نفر دیگه در حالی که قمه‌هاشون رو تو هوا تاب می‌دادن، به دنبالشون. ابروهام از دیدن قمه‌ها چسبید به پیشونیم. بی‌وجودها تا دیدن از پسمون بر نمیان نقاب از چهره انداختن. امشب عجب شبی بود! جداً شاید قسمت بود غزل خداحافظی رو بخونم. برگشتم و به پسر چاقو به دست چشم دوختم. قطره‌های عرق روی پیشونیش برق می‌زد و خونی که از دماغ نافرم و پخش شده‌اش راه گرفته بود، دستمال روی صورتش رو خونی کرده بود. چاقو تو دست راستش می‌لرزید، عین چهار ستون بدنش. اونم مثل من ترسیده بود. باید یک غلطی می‌کردم و خودم رو از این مخمصه بیرون می‌کشیدم. نه، آخه حیف من نبود؟ امید مادر، تک پسر و جوون رشید و رعنای خدیجه! خرده شیشه زیاد داشتم اما اونقدر‌ام که نشون می‌دادم بد نبودم. حیف بود به این زودی بمیرم. جدای از این مسائل، من اگه می‌مردم که تُکتَم بی‌‌داداش میشد. از چند ثانیه کوتاه نهایت استفاده رو بردم و بعد از یکم تفکر، زل زدم به یه نقطه‌ی خیالی پشت سرش. چشم‌هام رو گرد کردم و بلند گفتم:

- یا قمر بنی هاشم! پلیس!

ثانیه‌ای بعد، من به یه طرف می‌دویدم و پسرک ملعون به طرف دیگه. احمق حتی نگاه نکرد ببینه راست میگم یا نه. مثل میگ‌میگ فرار کرد و خودش رو تو سوراخ سنبه‌ای پنهان کرد. الحق که این‌ ننه حرمله‌ها تازه‌کار بودن و چَم و خَم کار رو نابلد! ناشی‌گریم حدی داشت. حالا که دور و برم خلوت بود، کَت‌هام رو باز گذاشتم و با سینه ستبر، دنبال نفر بعدی گشتم تا دست خالی نفله‌اش کنم. هر چی می‌گشتم اثری از چهار دالتون دیده نمیشد. چشمم افتاد به مابقی گروهِ مقابل. همگی آن سوی فلکه و بی‌خبر از حضور من درحال پرسه و رجز خوانی بودند. شمردمشان. هفت نفر بودند. نه، نمیشد. اوضاع نادَخ بود. کت‌هام رو بستم و مثل آدم راه رفتم. اگه من رو از لای درخت‌های کاج وسط میدون می‌دیدن، بی‌شک کارم زار بود. از سق همیشه سیاهم آخرین باری که تختخه رو با یه هندل روشن کرده بودم مدت مدیدی می‌گذشت. خیلی سوسکی و نامحسوس موتور رو از روی زمین بلند کردم و با خودم زمزمه کردم:

- جون مادرت روشن شو...جون مادرت، جون مادرت، جون مادرت!

برای محکم کاری سه بار دیگه جون مادر نداشته‌اش رو قسم دادم. هندل زدم و خب، مطابق پیش‌بینی روشن نشد. به اون طرف فلکه سرکی کشیدم و بار دیگه هندل زدم. باز روشن نشد. ضربان سنگین قلبم رو احساس کردم. با هر هندل ممکن بود صدا رو بشنون و من تو عنفوان جوانی به فنا برم. قطعا مرگ دردناکی در انتظارم بود، به خصوص که بقیه در رفته بودن و حرص اون چهار نفرم سر من خالی می‌کردن. قبل از اینکه شانسم رو برای بار سوم امتحان کنم، اسم تک‌تک امامان و ائمه اطهار و چهارده معصوم و اصحاب پنج‌ تن و هفتاد و دو یار کربلا و هر چی و هر کی تو اون لحظه به ذهنم می‌رسید و سال به سال از اونا یاد نمی‌کردم رو ذکر گفتم و...در کمال ناباوری روشن شد! خندیدم. دم خودم گرم! مگه میشد از عهده یه موتور روشن کردن برنیام؟ با شعف گازش رو گرفتم. فلکه رو دور زدم و با این فکر که «یک سواره بِهْ از سپاه بی‌اسب.» به جمع دشمنانِ ناشناخته نزدیک شدم. جملگی از صدای موتور چرخیدن و خصمانه به من چشم دوختن. من اما با نگاهی پر غرور، سینه‌ام رو بار دیگه سپر کردم و بادی به غبغب انداختم. انگشتم رو حواله‌شون کردم و به سرعت از کنارشون گذشتم. همون‌طور که انتظار داشتم، یکی دو نفرشون فشار خوردن و به دنبالم افتادن. با فکر شومی که در لحظه به ذهن کثیفم خطور کرد، اول سرعتم رو کاهش دادم و گذاشتم تا جایی که جا داره نزدیک بشن. وقتی به فاصله مناسب رسیدن، گاز رو تا ته پر کردم و دود غلیظ و سیاه موتور زد توی صورتشون. شاید تو این سیاره بی در و پیکر اولین نفری بودم که از روغن سوزی موتور بهره می‌برد. این دیوونگی‌‌ها خطر داشت. خودم آگاه بودم. اگه همون‌جا به هر دلیلی موتور خاموش میشد، بعید نبود اگزوز موتور رو تو آستینم فرو کنن. ولی همون‌طور که پیشتر اشاره کردم، من کله خر بودم. یه کله خرِ بالفطره!
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 35) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا