شب غزل چشمان تو را تمام کرد
من دیگر از چه بسرایم ؟
نگاه کن
اینک آفتاب ، از پنجره سر می کشد
و دستانش را پنهانی بر گیسوانم نوازش می دهد.
پنهان نمی کنم ... تو را دوست دارم
انکار نمی کنم
بگذار بفهمند...
خوش به حال آفتاب که زن نیست ...
خوش به حال آفتاب که من نیست ...
خوش به حال آفتاب که آهسته و نامرئی
همه جا هست
و هرکه را دوست دارد ، می نوازد بی ترس و بی واهمه
خوش به حال آفتاب که سوختن نمی داند ...
خوش به حال آفتاب که عاشق نیست ...
خوش به حال تو که خوابیده ای مثل کودکی تازه نفس
و اشک های مرا نمی بینی ...
خوش به حال همه ، حتی من ،
که عشق تو را به خاک می برم ...
((چیستا یثربی))