- Jan 23, 2023
- 246
طرح پوزخندی روی لبهای هامین نقش بست. زیر لب زمزمه کرد:
- میدونستم!
بیتوجه به چیزی که گفت، خوشحال از شنیدن صداش چشمم برق زد. ذوقزده گفتم:
- حرف زدی!
هامین بیتوجه به من، بلندتر ادامه داد:
- هه! مسخرهست! اسمش زیبا باشه، مهربونیهای الکیش که برای جلبِ توجه منه، شبیه زیبام باشه.
روی تخت نیمخیز شد. با خشونت دستش رو از بین دستهام بیرون کشید و تکیهگاه تنش کرد. تمام اون ذوق از نگاهم پرید. هامین با نفرتی غیر قابل تصور که توی چشمهاش موج میزد، بهم خیره شد:
- مثل زیبای من قد کوتاه باشه و هیکل ریزه میزه داشته باشه. موهاش بلند باشه و رنگ موهاش قهوهای باشه. فقط مشکلش اینجاست که رنگ موهای زیبای من عسلیه! نکنه چشمهای این زیبای دوم هم خاکستری-طوسیه؟ مثل چشمهای خاکستری زیبای من!
ناگهان صداش بلند شد و با خشم فریاد زد:
- دخترهی فرصت طلب! نمیدونم چرا اینقدر بهت بها دادم. داری از غصهی من سوءاستفاده میکنی تا خودت رو بهم غالب کنی؟ خیلی وقیحی! گمشو بیرون، نمیخوام دیگه ریختت رو ببینم!
قلبم میسوخت، خیلی بد میسوخت؛ چند قطره اشک از چشمهام چکید. نگاه هامین به سرعت رنگ حیرت گرفت. باور نمیکردم این همون هامین مهربون من باشه. بالاخره بعد از سه روز حرف زده بود؛ اما چه حرفی؟ اینقدر ساده من رو پس زده بود؟ منی که بیچشمداشت فقط تلاش میکردم تا حالش رو بهتر کنم؟
ناباورانه سرم رو به چپ و راست تکون دادم. با بغضی که لحظه به لحظه بزرگتر میشد، گفتم:
- تو هامین نیستی!
تمام غم وجودم رو به نگاهم ریختم و با چشمای اشکی به چشمهاش خیره شدم. نگاهش رنگ حیرت داشت، رنگ پشیمونی داشت و حتی رنگ یکم انزجار؛ ولی انزجار از چی؟ از من؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و خیره به چشمهاش گفتم:
- میشه اگه هامین رو دیدی، بهش بگی من سعی کردم همهی تیکههای شکسته رو جمع کنم؟ بهش بگو هم تیکههای بزرگ رو جمع کردم، هم خورده ریزهها؛ ولی اگه یه وقت تیکهی شکستهای رو پیدا کرد که از دستم در رفته بود، برام بیاره.
آروم روی قلبم ضربه زدم و ادامه دادم:
- تیکههای شکستهی قلبم رو میگم!
حیرت و پشیمونی از همه چیز توی چشمهاش پررنگتر بود. از روی تخت بلند شدم؛ اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشم گفتم:
- راستی، خیلی خوشحالم که بالاخره حرف زدی. جدی گفتم، بدون متلک!
و با بغضی که هیچ جوره قصد رها کردنم رو نداشت، از خونه ی هامین بیرون زدم. تا وارد خونهام شدم، زدم زیر گریه. اونقدر گریه کردم تا بالاخره کمی آروم گرفتم. بعد گوشیم رو برداشتم و به آرش زنگ زدم. هامین حرف زده بود، باید این خبر خوب رو بهش میدادم. آرش زیاد منتظرم نذاشت.
- سلام، خوبی؟
- سلام. تو چهطوری؟
آرش با کنجکاویای که توی صداش بود، گفت:
- منم خوبم؛ چه خبرا؟ صدات چرا گرفته؟
لب گزیدم و سعی کردم، بهونهای جور کنم.
- اوم، فکر کنم که سرما خوردم. حالا صدای من رو بیخیال، آرش! هامین بالاخره حرف زد!
صداش رنگ حیرت و شادی گرفت.
- اولا مراقب خودت باش، دوماً واقعاً؟ خداروشکر؛ چی گفت؟
سری تکون دادم. باید یه جوری از زیر جواب دادن در میرفتم. من کار دیگهای هم داشتم:
- حالا مهم نیست که چی گفت. آرش با زیباش حرف زدی؟
آرش با تردید جواب داد:
- زیبا راستش، من اصلا تماسی با اون دختر نگرفتم. نمیخوام هامین اون رو ببینه. میترسم حالش بدتر بشه.
از جا پریدم و با هیجان و استرس گفتم:
- خواهش میکنم آرش. به خاطر من این کار رو بکن. هامین به این قرارِ ملاقات نیاز داره!
و با وجود تمام تلاشم، ناغافل زیر گریه زدم، آرش هُل کرد:
- زیبا؟ زیبا چیشد؟ حالت خوبه؟
- خواهش میکنم آرش. حال هامین خوب نیست باید اون دختر رو ببینه!
تند تند برای آروم کردن من گفت:
- باشه زیبا، انجامش میدم. همین امشب با اون دختر تماس میگیرم. تو چرا گریه میکنی؟
- خب، راستش... به خاطر حالِ هامین!
آرش مشکوک شد.
- زیبا با من روراست باش. هامین حرفی زده که ناراحت شدی؟
سکوت کردم. نمیتونستم به مردی که جای برادر نداشتهام رو برام پر کرده بود، دروغ بگم. با سکوتم آرش مشکوکتر از قبل شد و این مرد خیلی هم باهوش بود.
- زیبا بهم بگو. هامین چی گفت؟ وقتی به حرف اومد؛ چی گفت؟
باز هم سکوت جوابش بود. آرش کلافه شده از سکوت من گفت:
- زیبا اگه من برادرتم باید بهم بگی؛ اگه نمیگی که هامین چی گفته، دیگه اسم منم به زبونت نیار!
از تهدیدش ترسیدم. اون هم خیلی خیلی برام ارزش داشت و عزیز بود. من نمیتونستم برادرم رو کنار بذارم؛ پس با بغض تعریف کردم.
- میدونستم!
بیتوجه به چیزی که گفت، خوشحال از شنیدن صداش چشمم برق زد. ذوقزده گفتم:
- حرف زدی!
هامین بیتوجه به من، بلندتر ادامه داد:
- هه! مسخرهست! اسمش زیبا باشه، مهربونیهای الکیش که برای جلبِ توجه منه، شبیه زیبام باشه.
روی تخت نیمخیز شد. با خشونت دستش رو از بین دستهام بیرون کشید و تکیهگاه تنش کرد. تمام اون ذوق از نگاهم پرید. هامین با نفرتی غیر قابل تصور که توی چشمهاش موج میزد، بهم خیره شد:
- مثل زیبای من قد کوتاه باشه و هیکل ریزه میزه داشته باشه. موهاش بلند باشه و رنگ موهاش قهوهای باشه. فقط مشکلش اینجاست که رنگ موهای زیبای من عسلیه! نکنه چشمهای این زیبای دوم هم خاکستری-طوسیه؟ مثل چشمهای خاکستری زیبای من!
ناگهان صداش بلند شد و با خشم فریاد زد:
- دخترهی فرصت طلب! نمیدونم چرا اینقدر بهت بها دادم. داری از غصهی من سوءاستفاده میکنی تا خودت رو بهم غالب کنی؟ خیلی وقیحی! گمشو بیرون، نمیخوام دیگه ریختت رو ببینم!
قلبم میسوخت، خیلی بد میسوخت؛ چند قطره اشک از چشمهام چکید. نگاه هامین به سرعت رنگ حیرت گرفت. باور نمیکردم این همون هامین مهربون من باشه. بالاخره بعد از سه روز حرف زده بود؛ اما چه حرفی؟ اینقدر ساده من رو پس زده بود؟ منی که بیچشمداشت فقط تلاش میکردم تا حالش رو بهتر کنم؟
ناباورانه سرم رو به چپ و راست تکون دادم. با بغضی که لحظه به لحظه بزرگتر میشد، گفتم:
- تو هامین نیستی!
تمام غم وجودم رو به نگاهم ریختم و با چشمای اشکی به چشمهاش خیره شدم. نگاهش رنگ حیرت داشت، رنگ پشیمونی داشت و حتی رنگ یکم انزجار؛ ولی انزجار از چی؟ از من؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و خیره به چشمهاش گفتم:
- میشه اگه هامین رو دیدی، بهش بگی من سعی کردم همهی تیکههای شکسته رو جمع کنم؟ بهش بگو هم تیکههای بزرگ رو جمع کردم، هم خورده ریزهها؛ ولی اگه یه وقت تیکهی شکستهای رو پیدا کرد که از دستم در رفته بود، برام بیاره.
آروم روی قلبم ضربه زدم و ادامه دادم:
- تیکههای شکستهی قلبم رو میگم!
حیرت و پشیمونی از همه چیز توی چشمهاش پررنگتر بود. از روی تخت بلند شدم؛ اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشم گفتم:
- راستی، خیلی خوشحالم که بالاخره حرف زدی. جدی گفتم، بدون متلک!
و با بغضی که هیچ جوره قصد رها کردنم رو نداشت، از خونه ی هامین بیرون زدم. تا وارد خونهام شدم، زدم زیر گریه. اونقدر گریه کردم تا بالاخره کمی آروم گرفتم. بعد گوشیم رو برداشتم و به آرش زنگ زدم. هامین حرف زده بود، باید این خبر خوب رو بهش میدادم. آرش زیاد منتظرم نذاشت.
- سلام، خوبی؟
- سلام. تو چهطوری؟
آرش با کنجکاویای که توی صداش بود، گفت:
- منم خوبم؛ چه خبرا؟ صدات چرا گرفته؟
لب گزیدم و سعی کردم، بهونهای جور کنم.
- اوم، فکر کنم که سرما خوردم. حالا صدای من رو بیخیال، آرش! هامین بالاخره حرف زد!
صداش رنگ حیرت و شادی گرفت.
- اولا مراقب خودت باش، دوماً واقعاً؟ خداروشکر؛ چی گفت؟
سری تکون دادم. باید یه جوری از زیر جواب دادن در میرفتم. من کار دیگهای هم داشتم:
- حالا مهم نیست که چی گفت. آرش با زیباش حرف زدی؟
آرش با تردید جواب داد:
- زیبا راستش، من اصلا تماسی با اون دختر نگرفتم. نمیخوام هامین اون رو ببینه. میترسم حالش بدتر بشه.
از جا پریدم و با هیجان و استرس گفتم:
- خواهش میکنم آرش. به خاطر من این کار رو بکن. هامین به این قرارِ ملاقات نیاز داره!
و با وجود تمام تلاشم، ناغافل زیر گریه زدم، آرش هُل کرد:
- زیبا؟ زیبا چیشد؟ حالت خوبه؟
- خواهش میکنم آرش. حال هامین خوب نیست باید اون دختر رو ببینه!
تند تند برای آروم کردن من گفت:
- باشه زیبا، انجامش میدم. همین امشب با اون دختر تماس میگیرم. تو چرا گریه میکنی؟
- خب، راستش... به خاطر حالِ هامین!
آرش مشکوک شد.
- زیبا با من روراست باش. هامین حرفی زده که ناراحت شدی؟
سکوت کردم. نمیتونستم به مردی که جای برادر نداشتهام رو برام پر کرده بود، دروغ بگم. با سکوتم آرش مشکوکتر از قبل شد و این مرد خیلی هم باهوش بود.
- زیبا بهم بگو. هامین چی گفت؟ وقتی به حرف اومد؛ چی گفت؟
باز هم سکوت جوابش بود. آرش کلافه شده از سکوت من گفت:
- زیبا اگه من برادرتم باید بهم بگی؛ اگه نمیگی که هامین چی گفته، دیگه اسم منم به زبونت نیار!
از تهدیدش ترسیدم. اون هم خیلی خیلی برام ارزش داشت و عزیز بود. من نمیتونستم برادرم رو کنار بذارم؛ پس با بغض تعریف کردم.