Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
طرح پوزخندی روی لب‌های هامین نقش بست. زیر لب زمزمه کرد:
- می‌دونستم!
بی‌توجه به چیزی که گفت، خوشحال از شنیدن صداش چشمم برق زد. ذوق‌زده گفتم:
- حرف زدی!
هامین بی‌توجه به من، بلندتر ادامه داد:
- هه! مسخره‌‌ست! اسمش زیبا باشه، مهربونی‌های الکیش که برای جلبِ توجه منه، شبیه زیبام باشه.
روی تخت نیم‌خیز شد. با خشونت دستش رو از بین دست‌هام بیرون کشید و تکیه‌گاه تنش کرد. تمام اون ذوق از نگاهم پرید. هامین با نفرتی غیر قابل تصور که توی چشم‌هاش موج می‌زد، بهم خیره شد:
- مثل زیبای من قد کوتاه باشه و هیکل ریزه میزه داشته باشه. موهاش بلند باشه و رنگ موهاش قهوه‌ای باشه. فقط مشکلش این‌جاست که رنگ موهای زیبای من عسلیه! نکنه چشم‌های این زیبای دوم هم خاکستری-طوسیه؟ مثل چشم‌های خاکستری زیبای من!
ناگهان صداش بلند شد و با خشم فریاد زد:
- دختره‌ی فرصت طلب! نمیدونم چرا این‌قدر بهت بها دادم. داری از غصه‌ی من سوءاستفاده می‌کنی تا خودت رو بهم غالب کنی؟ خیلی وقیحی! گم‌شو بیرون، نمی‌خوام دیگه ریختت رو ببینم!
قلبم می‌سوخت، خیلی بد می‌سوخت؛ چند قطره اشک از چشم‌هام چکید. نگاه هامین به سرعت رنگ حیرت گرفت. باور نمی‌کردم این همون هامین مهربون من باشه. بالاخره بعد از سه روز حرف زده بود؛ اما چه حرفی؟ این‌قدر ساده من رو پس زده بود؟ منی که بی‌چشم‌داشت فقط تلاش می‌کردم تا حالش رو بهتر کنم؟
ناباورانه سرم رو به چپ و راست تکون دادم. با بغضی که لحظه به لحظه بزرگ‌تر میشد، گفتم:
- تو هامین نیستی!
تمام غم وجودم رو به نگاهم ریختم و با چشمای اشکی به چشم‌هاش خیره شدم. نگاهش رنگ حیرت داشت، رنگ پشیمونی داشت و حتی رنگ یکم انزجار؛ ولی انزجار از چی؟ از من؟
دستم رو روی قلبم گذاشتم و خیره به چشم‌هاش گفتم:
- میشه اگه هامین رو دیدی، بهش بگی من سعی کردم همه‌ی تیکه‌های شکسته رو جمع کنم؟ بهش بگو هم تیکه‌های بزرگ رو جمع کردم، هم خورده ریزه‌ها؛ ولی اگه یه وقت تیکه‌ی شکسته‌ای رو پیدا کرد که از دستم در رفته بود، برام بیاره.
آروم روی قلبم ضربه زدم و ادامه دادم:
- تیکه‌های شکسته‌ی قلبم رو میگم!
حیرت و پشیمونی از همه چیز توی چشم‌هاش پررنگ‌تر بود. از روی تخت بلند شدم؛ اما قبل از این‌که از اتاق خارج بشم گفتم:
- راستی، خیلی خوشحالم که بالاخره حرف زدی. جدی گفتم، بدون متلک!
و با بغضی که هیچ جوره قصد رها کردنم رو نداشت، از خونه ی هامین بیرون زدم. تا وارد خونه‌ام شدم، زدم زیر گریه. اون‌قدر گریه کردم تا بالاخره کمی آروم گرفتم. بعد گوشیم رو برداشتم و به آرش زنگ زدم. هامین حرف زده بود، باید این خبر خوب رو بهش می‌دادم. آرش زیاد منتظرم نذاشت.
- سلام، خوبی؟
- سلام. تو چه‌طوری؟
آرش با کنجکاوی‌ای که توی صداش بود، گفت:
- منم خوبم؛ چه خبرا؟ صدات چرا گرفته؟
لب گزیدم و سعی کردم، بهونه‌ای جور کنم.
- اوم، فکر کنم که سرما خوردم. حالا صدای من رو بی‌خیال، آرش! هامین بالاخره حرف زد!
صداش رنگ حیرت و شادی گرفت.
- اولا مراقب خودت باش، دوماً واقعاً؟ خداروشکر؛ چی گفت؟
سری تکون دادم. باید یه جوری از زیر جواب دادن در می‌رفتم. من کار دیگه‌ای هم داشتم:
- حالا مهم نیست که چی گفت. آرش با زیباش حرف زدی؟
آرش با تردید جواب داد:
- زیبا راستش، من اصلا تماسی با اون دختر نگرفتم. نمی‌خوام هامین اون رو ببینه. می‌ترسم حالش بدتر بشه.
از جا پریدم و با هیجان و استرس گفتم:
- خواهش می‌کنم آرش. به خاطر من این کار رو بکن. هامین به این قرارِ ملاقات نیاز داره!
و با وجود تمام تلاشم، ناغافل زیر گریه زدم، آرش هُل کرد:
- زیبا؟ زیبا چی‌شد؟ حالت خوبه؟
- خواهش می‌کنم آرش. حال هامین خوب نیست باید اون دختر رو ببینه!
تند تند برای آروم کردن من گفت:
- باشه زیبا، انجامش میدم. همین امشب با اون دختر تماس می‌گیرم. تو چرا گریه می‌کنی؟
- خب، راستش... به خاطر حالِ هامین!
آرش مشکوک شد.
- زیبا با من روراست باش. هامین حرفی زده که ناراحت شدی؟
سکوت کردم. نمی‌تونستم به مردی که جای برادر نداشته‌ام رو برام پر کرده بود، دروغ بگم. با سکوتم آرش مشکوک‌تر از قبل شد و این مرد خیلی هم باهوش بود.
- زیبا بهم بگو. هامین چی گفت؟ وقتی به حرف اومد؛ چی گفت؟
باز هم سکوت جوابش بود. آرش کلافه شده از سکوت من گفت:
- زیبا اگه من برادرتم باید بهم بگی؛ اگه نمیگی که هامین چی گفته، دیگه اسم منم به زبونت نیار!
از تهدیدش ترسیدم. اون هم خیلی خیلی برام ارزش داشت و عزیز بود. من نمی‌تونستم برادرم رو کنار بذارم؛ پس با بغض تعریف کردم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*هامین*
رفت، حتی در خونه رو به هم نکوبید، آروم بست و رفت. بغض توی تک تک کلماتش حس میشد. من چه‌طور اون حرف‌ها رو به زیبا زده بودم؟ چه‌طور اجازه داده بودم، بدبینی این همه وجودم رو پر کنه؟ وقتی یادم میاد؛ چه‌جوری با بغض روی قلبش زد و گفت تیکه‌های شکسته‌ی قلبم رو میگم، دلم می‌خواد بمیرم. من چه‌طور قلب پرنسس کوچولوم رو شکونده بودم؟
از خودم بدم می‌اومد که اون حرف‌ها رو به زبون آورده بودم. حس انزجار از خودم داشتم که با نفرت به اون دختر نگاه کرده بودم. من قلبش رو شکونده بودم و اون خوشحال بود که حرف زدم؟ وای خدایا، من چه غلطی کردم؟
بوی خوبِ قیمه من رو به آشپزخونه کشوند، باز هم برام غذا گذاشته بود. وجدانم لحظه‌ای دست از فریاد کشیدن، برنمی‌داشت. دلم می‌خواست یه بلایی سر خودم بیارم. برای تنبیه کردن خودم دست به غذا نزدم. دوباره به اتاق تاریکم پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم. بالاخره بعد از دو روز اجازه دادم که اشک‌هام جاری بشن.
چند ساعتی گذشت. نزدیک‌های غروب بود که صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم؛ یعنی زیبا برگشته بود؟ بعد از اون همه توهینی که بهش کردم؟ تا در اتاقم باز شد، چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. صدای قدم‌هاش رو شنیدم که به تخت نزدیک شد. صدای خسته و پر غصه‌اش به قلب و روحم ناخن می‌کشید:
- هامین‌جان؟ می‌دونم بیداری پسر خوب. من اگه حالات تو رو نشناسم که زیبا نیستم! و می‌دونم هم که زدن اون حرف‌ها دست خودت نبود. می‌دونم تحت فشاری و این باعث شد که اون‌جوری فکر کنی و حرف بزنی.
دلم بیشتر از خودم گرفت. این دختر بعد از حرف‌هایی که زدم، بازم این‌قدر مهربون بود؟ فکرم روی جملات متمرکز شد. زیبا این‌قدر خوب من رو می‌شناخت؟ من ازش چی می‌دونستم؟
چشم‌هام رو باز کردم؛ ولی رو نداشتم که نگاهش کنم. همون‌طور که روی پهلوی چپم پشت به زیبا خوابیده بودم، به دیوار رو به روم خیره شدم. زیبا آه کشید.
- هامین امروز خواستگاری عسله. هم عسل و هم سام ازم خواستن که حتما توی مراسم باشم. من باید الان برم؛ اما اگر هر اتفاقی افتاد و به من نیاز داشتی، حتما باهام تماس بگیر. من خودم رو سریع می‌رسونم. اگر گرسنه هم شدی، از قیمه‌ی ظهر مونده. برات گذاشتم توی آشپزخونه. احتمالا نمی‌رسم که برای شام بیام. ببخشید!
با وجود شرمندگیم، فکرم فقط روی یک نفر قفلی زده بود. اگه امشب شب خواستگاری عسل بود؛ پس برادر بیست و شش ساله‌ی سام هم حضور داشت. تا حالا با اون پسر برخورد نداشتم و نمی‌دونستم که چه‌طور آدمیه، حتی ممکن بود، اونم اون‌قدر چشم پاک باشه که به زیبا اصلا نگاه نکنه؛ اما اعصابم بدجور به هم ریخته بود. یه حس عجیبی توی وجودم به غلغل افتاده بود. حسی که ترغیبم می‌کرد که به زیبا بگم لباس پوشیده‌تر بپوشه، بهش بگم آرایش نکنه، بگم جلوی چشم اون پسر نشینه؛ اما نمی‌تونستم. چند ساعت پیش گفته بودم حتی نمی‌خوام ببینمش و الان نمی‌تونستم بهش امر و نهی کنم. لعنتی! این حس مزخرف چرا دست از سرم برنمی‌داره؟ چرا می‌خواد دیوونه‌ام کنه؟ این حس همون غیرته دیگه؛ نه؟ یا حسادت؟ چرا دارم برای این دختر غیرتی میشم و نسبت بهش حسودم؟ سرم داره از این همه فکر منفجر میشه!
منتظر بودم در اتاق رو ببنده و بره؛ اما با حس گرمای تنش شوکه شدم. همون‌طور که روی پهلو دراز کشیده بودم، زیبا خم شده بود و تا جایی که می‌تونست در آغوشم گرفته بود. هنوز توی شوک بودم که دم گوشم زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش همه کسم، سعی می‌کنم که هر چه زودتر برگردم!
آروم ازم جدا شد و بالاخره از اتاق بیرون زد. صدای بسته شدن در خونه خبر از رفتنش می‌داد؛ اما من هنوز توی شوک آغوشش بودم. من قلبش رو شکسته بودم و اون بغلم می‌کرد؟ من ناراحتش کرده بودم و اون بهم می‌گفت همه کسم؟ بهش گفته بودم که نمی‌خوام ببینمش و اون اومده بود تا بگه اگه نیازش داشته باشم، خودش رو می‌رسونه؟ این شکستن غرورش نبود؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
حس عذاب وجدانم بیشتر شد. داشتم دیوونه می‌شدم. ده دقیقه‌ای از رفتن زیبا گذشته بود که زنگ خونه دیوانه‌وار به صدا دراومد. هر کسی پشت در بود؛ اصلا صبر نداشت. با کرختی از جا بلند شدم و در رو باز کردم. آرش پشت در بود. به محض این‌که در باز شد و من رو دید، یه کشیده زیر گوشم خوابوند. از شدت سیلی‌ای که زد، صورتم به سمت راست پرت شد. هنوز توی بهت بودم و صورتم به طرف راست بود که صدای دادش کل آپارتمان رو لرزوند:
- خیلی احمقی هامین! خیلی!
صورتم رو دوباره به طرفش برگردوندم و بهت‌زده اسمش رو زمزمه کردم. آرش محکم هولم داد و داخل خونه شد. در رو پشت سرش بست و دوباره شروع به داد زدن، کرد:
- چه غلطی کردی هامین؟ چه بلایی سر خواهرم آوردی؟ چه زری زدی؟
حیرتم دو چندان شد:
- خواهرت؟
با فریاد بعدی حس کردم که پرده‌ی گوشم پاره شد:
- زیبا! پرنسست! خواهر نداشته‌ام! احمق تو چی‌کار کردی؟
با وجود پشیمونی‌هام دوباره به آنی بدبینی وجودم رو پر کرد. پوزخند زدم:
- هه! اومده چغلی کرده؟
این‌بار سمت راست صورتم سوخت. آرش برای دومین در تمام مدت رفاقتمون بهم سیلی زده بود. هر دو بارش هم به خاطر اون دختر بود. به خاطر زیبا!
صدای آرش بلندتر میشد که کمتر نمیشد:
- ببند دهنت رو هامین! دختر بیچاره زنگ زده بود، بهم التماس می‌کرد که اون قرار ملاقات رو برای توی آشغال جور کنم. کلی قَسَمِش دادم و آخرش تهدیدش کردم تا به زور یه چیزهایی برام گفت. حتی کامل تعریف نکرد؛ چه غلطی کردی. از زور گریه صداش گرفته بود و در نمی‌اومد، با این حال اصرار داشت که تو مقصر نبودی و خودش باعث شده که عصبی بشی.
صداش باز هم بلندتر شد:
- اون وقت تو میگی چغلی کرده؟
وقتی دیدم آرش این‌قدر عصبانیه، یاد خودم افتادم؛ وقتی که دو روز قبل از شب یلدا، زیبا رو توی خیابون و توی محاصره‌ی اون دو تا عوضی پیدا کردم. اون لحظه منم همین‌قدر عصبانی بودم و به خون اون آشغال‌ها تشنه. مثل آرش که اگه می‌تونست، مطمئنا یه بلایی سرم می‌آورد. آرش و سورن بهترین دوست‌هام بودن. خیلی وقت بود با هم رفیق بودیم. نگران آرش بودم. با وجود سیلی‌هایی که بهم زد، اون‌قدر عصبانی بود که ترسیدم خدایی نکرده سکته کنه. من هر چه‌قدر هم نامرد می‌شدم، نارفیقی توی مرامم نبود. تا این فکر از ذهنم گذشت، یه صدایی توی سرم فریاد زد:
- پس چرا دل اون دختر بیچاره رو شکوندی؟
سرم رو محکم تکون دادم تا این فکر از سرم بپره. بدجوری بدبین و نامرد شده بودم. به طرف آرش رفتم.
- پسر آروم بگیر، الان سکته می‌کنی!
آرش حرصی به طرفم حمله کرد و یقه‌ام رو توی مشتش گرفت. از لای دندون‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
- هامین فقط درست و کامل تعریف کن؛ چه زری زدی که خواهرم رو به گریه انداختی. تو رفیقمی، برام عین سورنی، درست؛ اما زیبا هم خواهرمه. تو حق نداشتی از گل نازک‌تر به زیبای من بگی!
گفت زیبای من؟ نبود! پرنسس من زیبای اون نبود! اون دختر فقط پرنسس من بود، نه هیچ کس دیگه. فقط من! رگ غیرتم باد کرد و نبض زد. صورتم از عصبانیت سرخ شد. محکم یقه‌ام رو از دست آرش بیرون کشیدم و فریاد زدم:
- زیبایِ تو نیست!
آرش پوزخند زد:
- عه؟ تو غیرتم حالیته؟
دستش رو تهدیدگرانه جلوی صورتم گرفت:
- احمق غیرت اینه که نذاری تو دلش غم بشینه! غیرت اینه که اجازه ندی چشم‌هاش اشکی بشه!
دستش رو به کمرش زد و عقب کشید. چند تا نفس عمیق کشید و با کلافگی عرض سالن رو طی کرد.
دوباره به طرفم چرخید:
- هامین باز کن اون دهنت رو و بگو چه غلطی کردی؟
خودم رو روی مبل پرت کردم و تعریف کردم، کلمه به کلمه رو گفتم؛ حتی یه واو رو جا ننداختم، صورت آرش لحظه به لحظه سرخ‌تر میشد، حق هم داشت، من خودم می‌خواستم سر به تنم نباشه؛ چه برسه به آرش که زیبا رو حتی از منم بیشتر دوست داشت. وقتی حرف‌هام تموم شد، آرش از جا جهید و دوباره یقه‌ام توی مشتش اسیر شد:
- هامین حقته همین‌جا خونت رو بریزم، زیبا این‌ها رو برام تعریف نکرد. فقط گفت تو گفتی دیگه نمی‌خوای ببینیش، تو چه بلایی سر قلب خواهر بیچاره‌ام آوردی؟
دستش رو کنار زدم و با صدای بلندی گفتم:
- بس کن آرش! خودم حالم از خودم به هم می‌خوره، تو دیگه بس کن!
سرم رو توی دست‌هام گرفتم و موهام رو کشیدم. آرش نفس عمیقی کشید و حرصی گفت:
-من این‌جا بمونم تو رو می‌کشم!
از خونه بیرون رفت و در خونه رو محکم به هم کوبید. تا یک ساعت از جام تکون نخوردم، فقط فکر می‌کردم، قلبم می‌دونست که کارم بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بوده؛ اما هر چی فکر می‌کردم، بازم بدبینی برنده‌ی میدون بود. دست آخر تصمیم گرفتم کاری کنم تا به خودم ثابت کنم که افکار بدبینانه‌ام درسته و عذاب وجدانم رو کم کنم؛ اما غافل بودم از این‌که با این کار عذاب وجدانم از این هم بیشتر میشه.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
گوشیم رو برداشتم و به زیبا تک زنگ زدم. با خودم فکر می‌کردم؛ اگه واقعا ادعا کرده حواسش به منه، باید با همین تک زنگ هم متوجه بشه، کارش دارم. ده دقیقه گذشت؛ اما زیبا نه پیامی فرستاد و نه زنگی زد. بالاخره چشم از گوشی گرفتم و پوزخند زدم. با خودم گفتم:
- دیدی دروغ می‌گفت؟ دیدی حواسش به تو نبود؟ نفهمید بهش زنگ زدی، خودش رو نرسوند.
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت نه شب بود؛ اما من اصلا احساس گرسنگی نمی‌کردم. خودم رو روی تخت انداختم و تلاش کردم بخوابم. تازه چشمم داشت گرم میشد که صدای باز شدن در خونه رو شنیدم. یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم شکل گرفت. این دیگه کی بود؟ تا خواستم برای خودم تحلیل کنه که کی ممکنه باشه، صدای هراسون زیبا توی خونه پیچید:
- هامین؟ هامین‌جان؟ کجایی؟
زیبا اومده بود؟ اومد؟ واقعا خودش رو رسوند؟ متعجب و اخمالو از اتاق بیرون زدم. وسط سالن به زیبا بر خوردم. زیبا تا من رو دید، به سمتم دوید.
- هامین چی‌شده؟ حالت خوبه؟
نگاهش به صورتم افتاد و هین بلندی کشید.
- هیع! چرا صورتت این‌قدر سرخه؟
چشماش رو ریز کرد و با دقت بیشتری دو طرف صورتم رو نگاه کرد.
- این‌ها جای انگشته؟ هامین بگو چی شده؟ با کی دعوا کردی؟
و من فقط یه جمله از دهنم خارج شد:
- چرا اومدی؟
زیبا هنوز هم با نگرانی نگاهم می‌کرد.
- همون موقع که زنگ زدی، دیدم. تا خواستم جواب بدم، قطع کردی. نفهمیدم خودم رو چه‌طوری رسوندم. خیلی نگران شدم، آخه تو از دستم ناراحت بودی و حدس می‌زدم تا اتفاق بزرگی نمی‌افتاد و تو به من نیاز شدیدی پیدا نمی‌کردی، غرورت رو نمی‌شکوندی تا به من زنگ بزنی. از طرف دیگه هم چون تک زنگ زدی، فکر کردم حالت خیلی بده که نمی‌تونستی صحبت کنی و تصمیم گرفتی فقط تک زنگ بزنی.
آروم روی جای سیلی آرش دست کشید و سعی کرد بیشتر بررسیش کنه. با اخم دستش رو گرفتم و از صورتم دور کردم.
نگاهم ناخودآگاه به سمت ساعت کشیده شد. نه و بیست دقیقه بود. اخم‌هام بیشتر توی هم رفت.
- چه‌طوری اومدی؟ با کی؟
سوییچی که دستش بود رو بالا گرفت.
- ماشین عمو حمید، ماشینِ پدر عسل رو قرض گرفتم. حالا مهمه با چی اومدم؟ بگو چی شده که زنگ زدی؟ هامین‌ جون به لب شدم به خدا!
دوباره همون حس غیرت و در عین حال نگرانی توی وجودم جوشید و اخم‌هام ذره‌ای از هم باز نشد.
- این وقت شب تنها اومدی؟
خنده‌اش گرفت.
- پس چی؟ کی رو دنبال خودم راه می‌انداختم؟ عسل؟ سام؟ یا داداشش؟
باز هم گره سگرمه‌هام کورتر شد. لعنتی! داداش سام رو یادم نبود! ناخودآگاه لباس‌های زیبا رو نگاه کردم. مانتوش با طرح سنتی کاملا بلند و پوشیده بود. نگاهم رو به طرف صورتش سر دادم. آرایشش خیلی ملایم بود. شالش هم بلند بود و به طرزی هنرمندانه و شیک و در عین حال پوشیده، دور سرش پیچیده بود. قلب ضربان گرفته‌ام آروم گرفت. آهی از سینه‌ام خارج شد که زیبا صدام زد:
- هامین؟
با شرمندگی نگاهش کردم:
- یه جاییم درد می‌کرد. فکر می‌کردم که نمیای، واسه همین دردش داشت آروم می‌گرفت؛ اما الان که اومدی دردش از اولش هم خیلی بیشتر شد!
نگرانی چهره‌اش بیشتر شد.
- کجات درد می‌کنه؟
بی‌هوا به آغوشم کشیدمش.
- وجدانم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
- وجدانم!
کاملا حس کردم که نفس توی سینه‌اش گره خورد. تمام شرمندگیم رو به صدام ریختم و آروم گفتم:
- معذرت می‌خوام پرنسس. نمی‌دونم با خودم چه فکری کردم که اون حرف‌ها رو بهت زدم. نمی‌دونم چه‌طور تونستم با نفرت نگاهت کنم. فقط می‌دونم یه لحظه بدبینی تمام وجوم رو پر کرد. باور کن به محض زدن اون حرف‌ها پشیمون شدم.
بدون اراده بوسـه‌ای روی سرش نشوندم.
- ببخش بانو. اون‌قدر شرمنده‌ام که نمی‌دونم کار اشتباهم رو چه‌جوری توجیه کنم. اصلا توجیه نداره! نمی‌دونم چه‌طور معذرت خواهی... .
زیبا حرفم رو قطع کرد:
- کافیه هامین!
سرش رو عقب کشید و نگاهش رو به چشمام کوک زد.
- من بتونم از هر کسی هم کینه به دل بگیرم، از تو نمی‌تونم.
نگران و پشیمون گفتم:
- من دلت رو شکوندم.
لبخند قشنگ و مهربونی زد.
- آخرین تیکه‌ی شکسته‌ی قلبم رو هم بهم برگردوندی. دلم اون لحظه شکست؛ اما حالا دوباره سرپا شد!
بوسـه‌ای که با تمام احساسم روی پیشونیش زدم، دست خودم نبود. صدای زیبا دوباره رنگ نگرانی گرفت:
- پس صورتت چی هامین؟ نمیگی با کی دعوات شده؟
با خنده گفتم:
- چیزِ خاصی نیست، فقط داداشت اومد دو تا سیلی ناقابل مهمونم کرد و رفت!
زیبا با گیجی زمزمه کرد:
- داداشم؟
بعد خودش فهمید:
- آرش؟
با لبخند تایید کردم زیبا اخم کرد.
- واسه چی اومده بود این‌جا؟ یعنی چی که تو رو زد؟ تو ایستادی و همین‌جوری نگاهش کردی؟
آروم و با لبخند گفتم:
- اومده بود بفهمه؛ چه غلطی کردم که تو ناراحت شدی. سر همون هم دو تا سیلی بهم زد و بله، منم ایستادم همین‌جوری نگاهش کردم؛ چون هم حرف‌هاش حقم بود، هم سیلی‌ها.
زیبا دست به کمر و طلب‌کار شد.
- یعنی چی؟ من که بهش گفتم همه چیز تقصیر خودمه! پس بگو چرا خواست هر وقت داشتم می‌رفتم خونه‌ی عسل بهش زنگ بزنم. می‌خواسته بیاد این‌جا، تو رو خِفت کنه!
با همون اخم به طرف کیفش رفت که روی جزیره‌ی آشپزخونه بود. منم با خنده نگاهش می‌کردم. گوشیش رو از توی کیفش بیرون کشید. شماره‌ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. با تعجب پرسیدم:
- به کی زنگ می‌زنی؟
هنوز هم اخمش رو حفظ کرده بود.
- به آرش!
همون لحظه آرش جواب داد.
- سلام و کوفت!... بله، معلومه که توپم پُره! تو واسه چی پا شدی اومدی خونه‌ی هامین؟ مگه من بهت نگفتم تقصیر خودمه؟
احتمالا آرش گفته بود همه چیز تقصیر هامین بوده که زیبا جواب داد:
- باشه اصلا همه چیز تقصیر هامین بوده؛ ولی تو با اجازه‌ی کی روی هامین دست بلند کردی ؟ معلومه که باید از من اجازه می‌گرفتی!
آرش از زیبا پرسیده بود، اون‌وقت تو اجازه می‌دادی که زیبا گفت:
- صد درصد بهت اجازه نمی‌دادم! حرمت دوستی خودتون هیچی، تو فکر نکردی با این کار من رو چه‌قدر ناراحت می‌کنی؟ آرش، داداشمی درست، خواستی ازم دفاع کنی و هامین رو آدم کنی، دستت درد نکنه؛ ولی اشتباه کردی، بهش سیلی زدی! با همون حرف‌هات آدمش می‌کردی!
نمی‌دونم آرش چی گفت؛ اما زیبا خنده‌اش گرفت:
- مجنون! آرش همین الان گوشی رو میدم به هامین و ازش عذرخواهی می‌کنی.
فکر کنم آرش گفت؛ مگه هامین از تو عذرخواهی کرده که زیبا چشمکی به من زد و گفت:
- آره داداشم، تو نگران نباش، خوب از دلم درآورد!
می‌دونستم آرش بی‌شک میگه وظیفه‌اش بوده و با جواب زیبا به درستی حدسم پی بردم:
- خب پس حالا که رفیقت وظیفه‌اش رو به نحو احسن انجام داده، تو هم به حرف خواهرت گوش می‌کنی و از هامین عذرخواهی می‌کنی... آفرین! از من خداحافظ.
زیبا گوشی رو از گوشش دور کرد و آروم به من گفت:
- گوشی رو می‌ذارم رو بلندگو؛ اما تو جوری حرف بزن که نفهمه.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
سر تکون دادم و زیبا گوشی رو روی بلندگو زد. دهنم رو به گوشی نزدیک کردم.
- الو آرش؟
- سلام.
- سلام داداش.
آرش با حرص توپید:
- ببین زیبا من رو مجبور کرد، ازت عذرخواهی کنم؛ وگرنه من هنوزم معتقدم اون دو تا سیلی حقت بود!
زیبا با شنیدن این حرف با اخم غرید:
- آرش!
آرش هُل کرد.
- عه! گوشی رو بلندگوئه؟
زیبا طوری که انگار آرش چهره‌اش رو می‌بینه، اخمش رو غلیظ‌تر کرد.
- بله؛ چون مطمئن بودم که می‌خوای همچین حرفی بزنی و درست عذرخواهی نکنی.
آرش غرغرکنان گفت:
- مگه هامین درست عذرخواهی کرد؟
اخم زیبا پاک شد و به من لبخند بزرگی زد.
- هامین جوری که لایق یه پرنسسه ازم عذرخواهی کرد!
لبخند عمیقی بهش زدم. صدای آرش هر دوی ما رو از جا پروند:
- خیله‌خب بابا! هامین؟
خنده‌ام گرفت:
- جونم؟
- ببخش بهت سیلی زدم.
سری تکون دادم و با یادآوری کار احمقانه‌ای که با زیبا کردم، گفتم:
- مهم نیست رفیق. خودمم می‌دونم که حقم بود.
آرش با هیجان و حق به جانب گفت:
- بفرما زیبا خانم! خود احمقشم قبول داره.
زیبا دوباره بهش توپید:
- آرش!
- باشه بابا، ببخشید.
پرنسسم آروم خندید.
- خواهش. خیله‌خب، دیگه کاری نداری؟
آرش هم با مهربونی گفت:
- نه خواهرم. برو به سلامت!
لبخند از روی لب زیبا پاک نشد:
- خداحافظ.
آرش هم با خداحافظی گوشی رو قطع کرد. زیبا به طرف کیفش رفت و از روی جزیره برش داشت.
- شام خوردی؟
به سمتش رفتم و گفتم:
- مگه بدونِ تو چیزی هم از گلوم پایین می‌رفت؟
زیبا خندید.
- من که می‌دونم ازم ناراحت بودی، دروغ نگو!
لبخند روی لبم نشست.
- خوب شناختیم‌ها بانو!
فقط خندید، گفتم:
- ولی واقعا نخوردم. اعصابم خورد بود، گرسنه نبودم.
زیبا با لبخند سرش رو کج کرد و گفت:
- ناهار هم که نخوردی. همون قیمه رو می‌خوری، گرم کنم یا یه چیز دیگه درست کنم واست؟
با یه حس خوب خیره به چشم‌های معصوم و عسلی رنگش شدم.
- مگه میشه از قیمه‌ی دستپخت پرنسسم گذشت؟
- پس بیا بریم واحد من.
سری تکون دادم.
- تو برو، منم تا یه خرده دیگه میام.
- منتظرتم!
و از خونه بیرون زد. خیره به جای خالیش آه کشیدم. من چه‌طور باید مهربونی‌های بی‌پایانش رو جبران می‌کردم؟

***
با صدای زنگ گوشیم خودکار رو روی میز پرت کردم. گوشی رو چنگ زدم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. با دیدن اسم آرش انگشت اشاره و وسطم رو بین چشم‌هام گذاشتم و فشار دادم. با دست چپ گوشی رو جواب دادم و چشم‌هام رو بستم:
- جونم داداش؟
- سلام، خوبی؟
آهی کشیدم و پلک‌هام رو محکم به هم فشار دادم.
- باید خوب باشم؟
آرش هم آهی کشید.
- هامین یه هفته از روز تولدت و اون اتفاق لعنتی می‌گذره، نمی‌خوای فراموشش کنی؟
سری تکون دادم.
- فراموش شدنی نیست آرش. حداقل نه تا وقتی که دلیلش رو نفهمیدم.
با طلبکاری گفت:
- بعد تا اون موقع می‌خوای تارک دنیا بشی؟
- نه، با اجازتون بعد از یه هفته خونه نشینی، امروز اومدم شرکت.
- چه عجب!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
- زیبا وادارم کرد که بیام. می‌دونی امروز صبح چی می‌گفت؟ می‌گفت می‌خوای تا ابد هم این اتفاق رو فراموش نکنی، مهم نیست. حداقل به زندگیت برس. زندگی مثل یه رود جریان داره، فقط تویی که راکد موندی. آبی که راکد بمونه می‌گنده.
آروم خندیدم و ادامه دادم:
- بعد با کلی ادا و اطوار تهدیدم می‌کرد که اگه بگندی، من از ده کیلومتریت هم رد نمیشم!
توی دلم ادامه دادم:
- انگار اون هم خوب می‌دونست که توی این بلبشوی زندگیم، تنها نقطه‌ی روشن زندگیمه.
آرش خندید.
- دم خواهرم گرم! فکر کنم تو فقط از اون حرف‌شنوی داری؛ وگرنه من که یه هفته‌ است، دارم این چیزها رو بهت میگم؛ اما گویا یاسین توی گوش خر می‌خوندم!
تک خنده‌ای زدم.
- هامین من فقط برای احوال‌پرسی زنگ نزدم.
با بی‌حالی گفتم:
- خب؟
- یه خبری دارم که نمی‌دونم خوبه یا بد؛ یعنی واسه من که بده؛ ولی برای تو رو نمی‌دونم.
- آرش زودتر بگو!
آهی کشید و گفت:
- زیبا نوری، هم‌بازی بچگیت، راضی شده ببینتت!
به معنای واقعی کلمه کُپ کردم. آرش که سکوت من رو دید، آروم صدام زد:
- هامین؟
بی حرف پس و پیش پرسیدم:
- کِی؟
جا خورد:
- چی؟
با کلافگی توضیح دادم:
- میگم واسه کِی قرار گذاشتی؟
- می‌تونی تا یه ساعت دیگه خودت رو برسونی دفترِ من؟ توی کافه‌ای که یه خیابون بالاتر از دفتره قرار گذاشتم.
- اومدم، فعلا.
و بدون این‌که بذارم چیزی بگه قطع کردم. سریع گوشیم رو توی کیفم انداختم و از اتاق بیرون زدم. با پدرام و منشیم هماهنگ کردم و از شرکت بیرون رفتم. با سرعت باد رانندگی می‌کردم. این دیدار خیلی برای من مهم بود. باید همه چیز رو می‌فهمیدم، می‌فهمیدم چرا زیبا این‌کار رو با من کرد؟ چرا نخواست دیگه من رو ببینه؟
ده دقیقه زودتر سر قرار رسیدم. سرم داشت از افکار مختلف منفجر می‌شد و سردرد شدیدی داشتم. یه قهوه سفارش دادم و به گوشه نشستم تا زیبا هم برسه. دقیقا ده دقیقه‌ی بعد راس ساعت قرار زیبا اومد. درست شبیه زیبای بچگیم بود؛ حتی رنگ موهاش! چه‌قدر خوشحال بودم که رنگشون نکرده بود.
قدش بلند شده بود؛ مثل بچگیامون ریزه میزه نبود. من هنوز هم با دیدنش دلم می‌لرزید؛ چه‌طور می‌خواستم ازش بگذرم؟ گرچه لرزش دلم مثل قبل نبود؛ مثل قبل محکم نلرزید، شاید فقط یه لرزش خفیف. حتی خفیف‌تر از لرزشی که وقتی پرنسسم رو می‌دیدم به جونِ قلبم می‌افتاد.
زیبا با قدم‌های استوار به میزی که من پشتش نشسته بودم، نزدیک شد. قبل از این‌که بیاد، می‌خواستم براش حتی از جام بلند نشم. می‌خواستم تا می‌تونم تحقیرش کنم؛ اما حالا که اومده بود، دیدم نمی‌تونم، نمی‌تونم دلش رو بشکونم و بر خلاف اون که بدجوری من رو شکست. بلند شدم و ایستادم؛ ولی نتونستم لبخند بزنم. فقط با نگاه خسته‌ام، بهش چشم دوختم؛ اما لبخندی که اون به من زد، برام شیرین بود.
- سلام!
خسته‌تر و شکسته‌تر از اونی بودم که جواب سلامش رو بدم. فقط سرم رو تکون دادم. زیبا روی صندلی رو به رویی نشست و به من هم اشاره کرد، بشینم. آروم نشستم و باز بهش چشم دوختم. نگاه دلتنگم سانت به سانت صورتش رو می‌کاوید. موقعی به خودم اومدم که زیبا جمع و جورتر نشست و فهمیدم از این دلتنگی من معذب شده. پوزخندی که کنج لبم نشست، دست خودم نبود. نگاهم رو ازش گرفتم و از شیشه‌های کافه به خیابون چشم دوختم. صدای زیبا باعث شد دوباره نگاهم رو بهش بدم.
- خب؛ چه‌طوری؟
جوابش یه پوزخند بود. اگه می‌خواستم دهن باز کنم، حرمت‌ها زیر سوال می‌رفت. اون وقت باید می‌گفتم:
- گند زدی به زندگیم، باید چه‌طور باشم؟
اما ترجیح دادم فقط پوزخند بزنم. نگاه زیبا غمگین‌تر شد. با وجود دلگیریم، من دوازده سال تمام دلتنگ همین چشم‌ها بودم. رو به زیبا کردم و بالاخره بعد از دوازده سال اولین جمله‌ام رو بهش گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
توی چشم‌هاش خبر از برقی نبود که دوازده سال تمام فکر می‌کردم؛ وقتی اولین بار صدام رو بشنوه، توی نگاهش پدیدار میشه. همین باعث پوزخند دیگه‌ای شد. دستی برای گارسون تکون دادم، جلو که اومد، خودم یه فنجون قهوه خواستم و بدون حرف به زیبا اشاره کردم که اون هم سفارش بده. زیبا رو کرد به گارسون و ذهن منم ناگهان شروع به مقایسه کرد.
پرنسسم فقط دو روز صدام رو نشنیده بود، زیبام دوازده ساله که صدام رو نشنیده. من با این‌که دل پرنسسم رو شکوندم؛ اما چشم‌های اون از شنیدن صدام برق زد و با این‌که تمام احساسم رو به زیبام تقدیم کردم، احساسم و صدام براش بی‌اهمیت بود. با وجود حتی همین نشونه‌ی کوچیک من یه دیوونه‌ی تمام عیار بودم که بازم این دختر رو به پرنسسم ترجیح می‌دادم.
گارسون رفت و دوباره نگاه من و زیبا قفل هم شد. بعد از مدتی سکوت بالاخره زیبا به حرف اومد:
- خب... .
- خب؟
چند باری پلک زد.
- چی می‌خواستی ازم بپرسی؟
آه کشیدم و دوباره رو به پنجره کردم. همون‌طور که عابرهایی رو نگاه می‌کردم که از پس هم با سرعت رد می‌شدن، با صدایی آروم بزرگترین سوال ذهنم رو پرسیدم:
- چرا؟
تعجب کرد:
- چی چرا؟
تند تند و پشت سر هم گفتم:
- چرا این‌کار رو با من کردی؟ چرا نخواستی من رو ببینی؟ چرا خواستی خردم کنی؟ چرا کنارم گذاشتی؟ چرا دوازده سال پیش منتظرم نموندی؟ چرا دوازده سال تمام یه خبر هم ازم نگرفتی؟
سرم رو به طرف زیبا برگردوندم. دستم رو روی میز گذاشتم و کمی خودم رو به طرفش خم کردم. دندون‌هام روی هم قفل شد و من با تمامِ خشمِ وجودم، از بین دندون‌های کلید شده‎م و با حرص گفتم:
- چرا بعد از دوازده سال درست وقتی که داشتم ازت دل می‌بریدم و دل لامصبم داشت خودش رو به یکی دیگه می باخت، پیدات شد و زندگیم رو به لجن کشیدی؟
نگاهش شرمنده شد. هه! شرمندگی! خنده‌داره! زیبا بعد از چند ثانیه سکوت شروع کرد به گفتن:
- هامین، تو هیچی از من و چیزی که توی این سال‌ها بهم گذشت، نمی‌دونی. تو یه دختر بچه رو می‌شناسی؛ نه این زنی که الان رو به روت نشسته!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- توی این سال‌ها خیلی اتفاق‌ها افتاد. من از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم همه‌ی گذشته‌ام و سختی‌هایی که کشیده بودم رو فراموش کنم. خیلی تلاش کردم، این‌کار رو بکنم و خب... .
چشمش رو از میز گرفت و به چشم‌هام نگاه کرد. با صدایی آروم ادامه داد:
- تو هم جزئی از این گذشته بودی، همین!
گارسون سفارش‌ها رو آورد و زیبا به اجبار سکوت کرد. تا وقتی گارسون بره، فقط به میز نگاه کرد و حتی یه لحظه هم حاضر نشد، سرش رو بالا بیاره. وقتی بالاخره دوباره تنها شدیم، سرش رو بالا گرفت. آب دهنش رو قورت داد و با نفسی عمیق گفت:
- من فراموشت کرده بودم. هم تو رو، هم گذشته‌ام رو. تا این‌که سر و کله ی اون دوستت پیدا شد. اون هم اول چهره‌ام رو دید که مشکوک شد و اون‌قدر از خاطرات قدیمی گفت تا من بالاخره تو رو به یاد آوردم.
ساکت شد. سرم رو چرخوندم و دوباره به خیابون خیره شدم. سرم پر از افکار مختلف بود. داشتم از این همه فکر دیوونه می‌شدم. دلم می‌خواست سرم رو به دیوار بکوبم و فریاد بزنم:
- فکر‌های لعنتی! از سرم برین بیرون! حالم از تک تکتون به هم می‌خوره!
اما حیف که نمی‌تونستم این‌کار رو کنم. صدای زیبا حواسم رو جمع کرد:
- هامین من کاری با تو نکردم، نخواستم خردت کنم، سال‌ها پیش من مدتی منتظرت موندم؛ اما بعدش من هم مجبور شدم از اون محله برم و وقتی که تو اومدی، من دیگه اون‌جا نبودم. این سال‌ها خبری ازت نگرفتم؛ چون فراموشت کرده بودم، بعد دوازده سال هم این من نبودم که پیدا شدم. تو خواستی پیدام کنی؛ اگر تو واقعا داشتی از من دل می‌کندی، دیگه دنبالم نمی‌گشتی؛ پس این هم تقصیر من نیست!
با صدایی غمگین گفتم:
- نمیگی چرا نخواستی من رو ببینی؟ چرا نمی‌خوای کنارت باشم؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
زیبا لب گزید و سرش رو پایین انداخت. دست‌هاش رو روی میز گذاشت و به هم گره داد. نگاهم از روی صورتش لیز خورد به دست‌هاش رسید و بالاخره ناگهان دیدم. دیدم چی باعث شده زیبا نخواد من رو ببینه. نگاهم روی دست چپش قفلی زد و من بالاخره اون انگشتری رو که توی انگشت حلقه‌ی دست چپش بود، دیدم. نگاه ناباورم دوباره به صورتش برگشت. زیبا با خجالت ادامه داد:
- هامین من نمی‌دونم تو چه‌طور توی اون فیلمی که برات فرستاده بودم، حلقه‌ام رو ندیدی. من تصور می‌کردم که دیدیش و با علم به این موضوع می‌خوای من رو ببینی؛ اما حالا می‌بینم که نمی‌دونستی.
دست چپش رو جلوی صورتم گرفت و گفت:
- هامین! من ازدواج کردم!
ناباورانه زمزمه کردم:
- ازدواج؟
زیبا توضیح داد:
- هامین من زندگی خیلی سختی داشتم، خیلی طول کشید؛ اما بالاخره آرامش و خوشبختی رو پیدا کردم. من عاشق همسرم هستم و می‌خوام همه‌ی گذشته‌ام، فراموش بشه. برای همینه که نمی‌خوام حتی به عنوان یه دوست کنارم باشی.
با حالتی منگ فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و یک نفس سر کشیدم.
ازدواج کرده بود؟ دختری که دوازده سال تمام اون رو همسر خودم می‌دونستم، ازدواج کرده بود؟ این یعنی باید فراموشش می‌کردم؟ باید به همین راحتی می‌گذشتم؟ حالا این دختر رو به روم که من یک عمر پرستیدمش ناموس یکی دیگه شده بود؟
با حالتی گیج گفتم:
- اگه توی همون فیلم می‌گفتی ازدواج کردی؛ دیگه حتی درخواست این قرار رو هم نمی‌کردم.
زیبا با حلقه‌اش بازی کرد.
- من فکر کردم، خودت حلقه رو توی دستم می‌بینی که نگفتم!
آهی کشیدم و گفتم:
- من ناموس سرم میشه. قرار ما همین‌جا تمومه؛ دیگه مزاحمت نمیشم، مطمئن باش.
سرش رو کج کرد و کمی به طرفم خم شد:
- حالت خوبه؟
بی توجه به سوالش پرسیدم:
- باهاش خوشبختی؟ با شوهرت؟
لبخند عمیقی زد.
- دوستش دارم، خوشبختم کرده!
سر تکون دادم.
- خوبه. همیشه همین رو می‌خواستم، خوشبختیت رو.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- حتی اگه من بخشی از این خوشبختی نباشم و تو مالِ من نباشی.
با امیدواری گفت:
- تو گفتی داشتی عاشق یه نفر دیگه می‌شدی. هامین دلت رو به همون آدم بده. به نظرم این جدایی دوازده ساله‌ی ما حکمتی بود که بفهمیم من و تو مناسب هم نیستیم. لطفا عاشق اون دختر شو و من رو فراموش کن!
- نمی‌تونم خاطراتت رو فراموش کنم.
ملتمسانه اصرار کرد:
- هامین!
- گفتم که، دیگه من رو نمی‌بینی؛ اما سخته که توی خلوت خودمم یادی ازت نکنم.
- دوستم نداشته باش، به عنوان یه هم‌بازی توی بچگیت ازم یاد کن، فقط همون زیبای چهار ساله رو یادت بیار.
پوزخند زدم.
- خیالت راحت، عوضی نیستم که به ناموس دیگران چشم داشته باشم!
- می‌دونم، از موقعی که فهمیدی ازدواج کردم یه لحظه هم نگاهم نکردی، معلومه خیلی مردی. من فقط می‌خوام تویی که قهرمان بچگی‌هام بودی، خوشبخت بشی! بتونی بازم عاشق بشی.
آه کشیدم. از جا بلند شدم؛ اما قبل از این‌که برم، دوباره رو به زیبا کردم:
- می‌دونم پدر و مادرت سال‌ها پیش فوت شدن. بعد از مرگ اون‌ها و بعد از فوت پدر و مادرت با کی زندگی می‌کردی؟
زیبا سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد:
- یه دفعه یه عموی گم شده پیدا کردم؛ مثل این‌که با بابام قهر بودن و واسه همین تا بابا زنده بود، سراغم نیومد؛ اما وقتی از فوت مامان و بابا خبردار شد، اومد دنبالم. آزمایش DNA هم دادیم و اون واقعا عموم بود.
سر تکون دادم:
- خیله‌خب، من دیگه حرفی ندارم.
برای آخرین نگاهم رو به چشمش دوختم:
- خدانگهدارت باشه. دیدار بعدی ما، روز قیامت!
و بدون حتی تک لبخندی از میز دور شدم. بعد از حساب کردن سفارش‌ها، بدون این‌که نگاهی به زیبا بندازم، از کافه بیرون زدم. سوار ماشین شدم و با سرعت از اون‌جا دور شدم. حالم اصلا خوب نبود؛ یعنی از امروز همه‌ی رویاهام نابود شد؟ تنها دختری که توی تمام عمرم می‌تونستم کنار خودم تصورش کنم، به همین سادگی از دستم رفت؟ من شکست خوردم؟ من دیر رسیدم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*زیبا*
با خوابالودی از حمام بیرون اومدم. بعد از تمیز‌کاری خونه، یه حمام درست و حسابی چسبید. لباس پوشیدم و با خستگی خودم رو روی تخت انداختم. گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی عسل رو گرفتم تا بعد از یک هفته بی‌خبری از کافه جنون، یه خبری از اون‌جا بگیرم.
با عسل مشغول چرت و پرت گویی بودیم که صدای بلند به هم کوبیده شدن در خونه‌ی هامین رو شنیدم. نگاهی به ساعت انداختم، هنوز برای برگشتنِ هامین به خونه زود بود! صبح که فرستادمش بره، بهم قول داد تا آخر ساعت کاری شرکت بمونه؛ پس این موقع برگشتنش چه معنی می‌داد، اون هم با این اعصاب داغون؟
هُل هُلکی از عسل خداحافظی کردم و قول دادم بعداً خودم بهش زنگ بزنم تا بهش بگم؛ چی شده. بدون این‌که حتی تی‌شرت آستین کوتاهی رو که تنم بود، عوض کنم و یه لباس بلندتر بپوشم، گوشیم رو برداشتم و به سرعت از خونه بیرون زدم و وارد خونه‌ی هامین شدم. دلشوره‌ی بدی به جونم افتاده بود، دلشوره‌ای که حتی دلیلش رو نمی‌دونستم.
با عجله سالن رو طی کردم و به سمت اتاق خواب رفتم. صدای خفه‌اش رو از اون اتاق می‌شنیدم. به درگاه که رسیدم، آه از نهادم بلند شد. خدایا این چه وضعیه؟ هامین دو، سه تا از شیشه‌های عطر و چیزهایی که روی میزش بود رو شکونده بود. گلدون‌های شیشه‌ای اتاقش، الان دیگه چیزی به جز یه مشت خورده شیشه نبودن. آینه‌ی اتاقش هم خرد شده بود و نیمی از اون ریخته بود. کشوی میزش از جا در اومده بود و وسایلش کاملا به هم ریخته بودن. شیشه‌های شکسته، تا در اتاق هم می‌رسیدن. یه عالمه کاغذ پاره کف اتاق ریخته بود و هامین که لبه‌ی تخت نشسته بود، بازم داشت کاغذهای یه دفتر رو می‌کند و پاره می‌کرد. خودِ هامین هم به اندازه‌ی اتاقش شلخته بود. موهای ژولیده و لباس‌های چروک خورده، خبر از حال بدش می‌داد.
با حیرت صداش زدم:
- هامین!
سرش رو بالا آورد. چشماش دریای خون بودن. بینیش هم با لبو مو نمی‌زد. بغض توی گلوش صداش رو بدجوری خش‌دار کرده بود:
- بانو!
با احتیاط از بین شیشه‌های شکسته قدم برداشتم. جلو رفتم و دستش رو گرفتم. به چشم‌های خوش‌رنگش که حالا لا به لای اون سرخی چشم‌هاش گم شده بودن، خیره شدم و با بغض گفتم:
- چی به سرت اومده هامین؟ چه خبره این‌جا؟
هیچی نگفت؛ اما قلبِ من از حجم دردی که توی نگاهش دیدم، فشرده شد. آروم کنارش نشستم و دفتر رو از دستش بیرون کشیدم. شروع کردم به دنبال کردن دست‌خط قشنگ هامین که روی صفحه‌ی سفید نقش بسته بود:
- امروز خیلی حال عجیبی دارم، یه جور دلتنگی که امیدواری هم همراهش باشه. امروز قلبم تندتر از روزهای دیگه می‌زنه. نمی‌دونم چرا؛ اما یه حس عجیبی بهم میگه خیلی زود قراره پیدات کنم. دیروز رفته بودم بازار، باورت‌ میشه؟ منی که از خرید متنفر بودم، داشتم با عشق توی بازار می‌چرخیدم تا برای خونمون وسیله بگیرم، وای خونمون! خونه‌ی من و تو! آخرش هم یه دست مبل گرفتم و عسلی. تلویزیون و میزش رو هم خریدم. لوازم اتاق خوابمون رو هم کامل گرفتم. ست خاکستری و سفید. هم‌رنگ چشمای نازت! آخ که چه‌قدر دلم واست تنگ شده زیبای من!
چشم از نوشته‌ها گرفتم؛ یعنی خونه‌ای که من چندین ماهه توش زندگی می‌کنم و از وسایلش استفاده می‌کنم، برای زندگی دو نفره‌ی اون دختر و هامین بود؟ خونه‌ای که الان به نام من شده بود؟ هامین که گفت اون خونه رو برای سرمایه گذاری خریده! اگه می‌دونستم که این خونه یه همچین داستانی داره؛ عمراً اگه قبول می‌کردم، اون‌جا زندگی کنم! به زحمت و با حیرت فقط یک کلمه رو زمزمه کردم:
- چرا؟
هامین به چشم‌هام نگاه کرد. از سوالم گیج شده بود. دفتر رو از دستم گرفت و چند خطی خوند. وقتی بالاخره منظورم رو فهمید، با بغض جواب داد:
- چون لیاقتش رو داشتی!
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو پس زدم. دستِ هامین رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- چی‌شده هامین؟ این دفتر چیه؟ چرا این‌قدر غم داری تو؟ امروز چه خبر بود، توی اون شرکت کوفتی که تو رو به این حال و روز انداخت؟
- من دوازده سال تموم هر روز توی این دفتر برای زیبا می‌نوشتم. می‌خواستم وقتی که اومد، همه‌ی این‌ها رو بخونه؛ اما اون دیگه نمیاد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از من گرفت. دفتر رو با خشم کف اتاق پرت کرد و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. همون‌طور که به زمین نگاه می‌کرد، ادامه داد:
- امروز آرش بهم زنگ زد. با زیبا حرف زده بود و اون راضی شده بود که من رو ببینه. رفتم دیدمش بانو. اون... .
بی‌هوا فریاد زد:
- لعنتی!
با دادی که زد، از جا پریدم. هامین از جا بلند شد و به طرف دیوار رفت. با تمام قدرت مشتش رو به دیوار کوبید و داد زد:
- ازدواج کرده! دیر رسیدم. از دستش دادم.
بدون توجه به این‌که ممکنه کف پام زخمی بشه، از بین شیشه‌ها به طرف هامین دویدم. دستش رو گرفتم و با نگرانی گفتم:
- هامین! آروم بگیر. الان یه بلایی سر خودت میاری.
- به جهنم! بذار بمیرم و راحت بشم.
تشر زدم:
- هامین تمومش کن! دنیا به آخر نرسیده که، این همه دختر خوب هست.
با غم نگاهم کرد. با آرامش و مهربونی ادامه دادم:
- هامین باور کن فقط اولش سخته. خیلی زود فراموشش می‌کنی. خیلی زود یکی جای اون دختر میاد و حتی از اون هم برات عزیزتر میشه!
هامین آروم‌تر شد. دستش رو گرفتم و به طرف تخت کشیدمش. بدون مقاومت همراهم اومد. آروم روی تخت نشوندمش و خودمم کنارش نشستم و مهربانانه گفتم:
- هامین الان خسته‌ای، ناراحتی، درد داری. راهت رو گم کردی. بذار من کمکت کنم. تو باید سر پا بشی. تو الان اون هامینی نیستی که من اولین باری که توی کافه جنون دیدمش، حسابی از دادهای پر ابهتش ترسیدم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 2, Members: 0, Guests: 2)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا