Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
هامین در سکوت فقط نگاهم می‌کرد. مونده بودم؛ چی بگم که آروم بشه. با فکری که مثل لامپی بالای سرم روشن شد، گوشیم رو از روی تخت برداشتم و یه آهنگ پخش کردم. آهنگی که می‌تونستم با کمکش هامین رو به خودش بیارم:
- "تو تاریکی، نمی‌بینی، من نشونت میدم"
قبل از این‌که جمله‌ی بعدی رو بگه، تند تند گفتم:
- بذار من راه رو نشونت بدم.
- "بیا دنبالم باز اسم‌ها رو یادت میدم"
و باز هم قبل از جمله‌ی بعدی آهنگ گفتم:
- اسم‌هایی که باید برات مهم باشن.
- "که این بعضی وقتا رو شونه های توئه
که بعضی وقتا میفته رو شونه های من"
و به همین ترتیب بین تک تک جمله‌های آهنگ منم یه جمله گفتم:
- بذار بار این غم رو با هم تحمل کنیم.
- "بگو اسمتو، اسمت باید یادت بیاد"
- تو هامین راستینی!
- "این اولین درسیه که من بهت میدم"
- تو کم کسی نیستی.
- "همیشه یادت بمونه، کجاست خونه"
- جاییه که بهت آرامش میده.
- "مهم نیست اونا دارن چیو نشون میدن"
صورتش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- تو توی خونه درد نمی‌کشی.
- "زمان می‌گیره یکی یکی قهرماناتو"
آروم گفتم:
- زیبات رو ازت گرفت.
- "زمان داره بهت میگه شبیه خودت شو"
با هیجان ادامه دادم:
- شبیه هامینِ قوی!
- "درختای بی ریشه میرن با این طوفان"
- طوفان دردت بزرگه
- "بده دستاتو، خودم میشم ریشه‌ی تو"
- من ریشه‌ت میشم هامین.
و دستم رو به طرفش دراز کردم. هامین با تردید نگاهش رو بین دستم و چشم‌هام می‌چرخوند. ادامه‌ی آهنگ پخش میشد:
- "تو تاریکی، نمی‌بینی، من نشونت میدم"
- تو الان تاریکی.
- "بیا دنبالم باز اسما رو یادت میدم"
- مثل عشق، خونه.
- "که این بعضی وقتا روی شونه‌های توئه
که بعضی وقتا سنگینه رو شونه‌های من"
(تو تاریکی؛ گروه او و دوستانش)
دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم باقی آهنگ که دیگه بی‌کلام بود، پخش بشه. دستم رو بیشتر به طرف هامین دراز کردم. دست همین آروم و با تردید بالا اومد. هم‌زمان با تموم شدن آهنگ دستش توی دست من نشست. لبخندی با شادی به خاطر موفقیتم کنج لبم جا خوش کرد. دستم رو دور دست هامین محکم کردم و با امیدواری گفتم:
- آفرین هامین، همینه. باید فراموشش کنی. اون لیاقتت رو نداشت.
به محض این‌که جمله‌ی آخرم رو گفتم، هامین به آنی تغییر کرد. خشم نگاهش رو پر کرد. دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و فریاد زد:
- داشت، اون لیاقت همه چی رو داشته و داره، من بی لیاقتم!
ترسیده و حیرت زده صداش زدم:
- هامین!
هامین بازوهام رو توی دستش گرفت. خیلی عصبانی شده بود. انگار زده بود به سرش. بازوهام رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. با عصبانیت رو به من فریاد زد:
- زیبای من لیاقت همه چی رو داره!
و هولم داد و بازوهام رو ول کرد. به پهلوی راستم روی زمین و میون خرده شیشه‌ها پرت شدم. یه تیکه شیشه‌ی بزرگ و تیز بازوی راستم رو به اندازه‌ی پنج سانت خراش داد و خون اومد. با چشم‌هایی که حالا اشکی شده بود، حیرت‌زده به خون دستم نگاه کردم. خراش عمیقی بود و همین‌طوری داشت خون می‌اومد. به بخیه نیاز نداشت؛ اما باید پانسمان میشد. چندین قطره خون روی زمین هم چکیده بود.
اشک‌‌هام سرازیر شدن. از جا بلند شدم و گوشیم رو از روی تخت چنگ زدم. با بغض آروم و زمزمه‌وار گفتم:
- تو هامین نیستی.
و بلندتر با بغض فریاد زدم:
- تو هامینِ من نیستی!
به دو از اتاق و بعد هم از خونه خارج شدم و به خونه‌ی خودم پناه بردم. بعد از این‌که دستم رو پانسمان کردم، پشت در خونه نشستم و به سر و صدایی که از خونه‌ی هامین می‌اومد، گوش دادم. صدای داد هامین یه لحظه هم قطع نمیشد. بعد از چند دقیقه هم صدای شکستن ظرف و ظروف بهش اضافه شد.
همون‌طور که اشک می‌ریختم و به صداها گوش می‌دادم، مشغولِ فکر کردن شدم. من هامین رو این‌طوری نمی‌خواستم. البته که مشکلی با حال بدش نداشتم، من حاضر بودم تا آخر دنیا پا به پاش باشم تا خوب بشه. مشکلم افکار هامین بود که با وجود ازدواج اون دختر و حذفش از زندگی هامین، بازم ملکه‌ی ذهن و قلبش بود. هامین نمی‌خواست اون دختر رو فراموش کنه. با این وضع منم نمی‌تونستم بمونم، شاید باید می‌رفتم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
سر و صدای هامین برای لحظه‌ای قطع شد. چند ثانیه بعد در خونه‌اش با شتاب باز شد. فورا بلند شدم و از چشمی در نظاره‌گر بیرون رفتنش، شدم. هامین با سر و وضعی داغون از خونه‌اش بیرون اومد و در خونه رو به هم کوبید. بدون این‌که منتظر آسانسور باشه، با شتاب از پله‌ها سرازیر شد.
به سمت بالکن دویدم و به خیابون نگاه کردم. منتظر شدم تا ماشین هامین از پارکینگ بیرون بیاد و دور بشه؛ وقتی بالاخره رفت کلید یدک خونه‌اش رو برداشتم و به سرعت وارد شدم. از همون اول فریاد حیرتم خونه رو پر کرد. آشپزخونه و سالن پر از ظرف‌های شکسته بود. هامین هر چی شکستنی توی خونه بوده رو شکسته!
دمپایی روفرشی هامین رو از جا کفشی برداشتم و سالن رو طی کردم. اتاق خواب هنوز هم همون‌طوری بود. تنها جایی که آسیبی بهش نرسیده بود، اتاق هرمز بود. هرچند کیسه بوکس اون‌جا هم هنوز داشت خیلی خفیف تکون می‌خورد که نشون از مشت‌های قوی هامین داشت که بر تن اون کیسه بوکس فرود اومده بود.
از راهرو بیرون اومدم و جلوی سالن ایستادم. همه‌ی این خرابکاری‌ها به خاطر یه حرف کوچیک بود؟ فقط چون گفته بودم، اون دختر لیاقت تو رو نداشته؟ نه، این درست نیست! اگه من این‌جا بمونم، ممکنه وضع هامین از این هم بدتر بشه. من حاضرم به خاطر هامین و سلامتش قلبم رو هم زیر پا بذارم. دستی به چشمام کشیدم و اشکم رو پاک کردم. من تصمیمم رو گرفتم، باید برم!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
*هامین*
دستم رو کنار آیفون گذاشتم و به دیوار تکیه کردم. با دست دیگه‌ام زنگ رو فشردم. بعد از چند لحظه صدای حیرت زده‌ی سورن توی گوشم پیچید:
- هامین! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
خودم هم از خش صدام جا خوردم:
- باز کن سورن، داغونم.
در با صدای تیکی باز شد. آسانسور خراب بود، در نتیجه با کلی تلوتلو خوردن خودم رو با پله به طبقه‌ی بالا رسوندم. بالا که رسیدم، در دفتر باز بود و سورن با نگرانی توی درگاه منتظرم ایستاده بود. به محض دیدنم، به سمتم اومد و زیر بازوم رو گرفت. همون‌طور که به آرومی و با کمک سورن وارد دفتر می‌شدم، صدای نگران سورن سوالش رو مطرح کرد:
- هامین این چه وضعشه؟ چرا این‌طوری شدی؟
با بغضی که لحظه‌ای از بزرگیش کم نمیشد و انگاری قصد جونم رو کرده بود، گفتم:
- کدوم دردم رو بگم سورن؟ این‌که زیبام ازدواج کرده رو یا این‌که روی پرنسسم دست بلند کردم؟ از زخمی که با نبود هم‌بازی بچگی‌هام بهم خورده بگم یا از خون‌های پرنسسم که روی کاشی‌های خونه‌ام ریخته بود و شد یه خنجر ‌توی قلبم؟
سورن با چشم‌های گرد شده، بهم خیره شد. حسابی شوکه شده بود. بعد از چند لحظه که به خودش اومد، با مِن مِن گفت:
- چی... چی میگی هامین؟ این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟
نگاهم غم زده‌م رو به چشم‌های پر از حیرتش دوختم. آروم زمزمه کردم:
- همه چیزم رو از دست دادم سورن.
سورن چشم‌هاش رو محکم بست و سرش رو به طرفین تکون داد. من رو روی مبل نشوند و عصبی گفت:
- هامین این‌قدر رمزی و تلگرافی حرف نزن! درست زبون بیا، ببینم چه گندی بالا آوردی؟
دوباره خشم وجودم رو پر کرد. عصبی غریدم:
- سورن حالم خوش نیست. نظرت چیه به جای این بازجویی حداقل یه لیوان آب بهم بدی؟
سورن سرش رو به طرفین تکون داد و درحالی‌که نفس عمیقی می‌کشید، به سمت آشپزخونه رفت. صدای من، آرش رو هم از اتاقش بیرون کشید. وقتی وارد سالن شد، حیرت‌زده نگاهی بهم انداخت و گفت:
- این چه ریختیه؟
بغضم بزرگتر شد. آرش مثل همیشه کوه غصه‌ام رو از توی چشمام خوند. رو به روم چمباتمه زد و دستم رو گرفت. با صدایی که پر بود از آرامش گفت:
- چی‌شده داداش؟
چونه‌ام لرزید. با صدای سورن سر بلند کردم.
- بیا بخور هامین.
لیوان آب رو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم. آرش لیوان خالی رو ازم گرفت و به دست سورن داد. دوباره چشم‌های مشکیش رو به نگاه غم‌زده‌ام، دوخت:
- هامین؟
- ازدواج کرده!
سریع و یه ضرب گفته بودم. چشم‌های آرش گرد شدن؛ اما قبل از اینکه بپرسه کی ازدواج کرده، خودش جواب رو فهمید. اخم کم‌رنگی ابروهاش رو به هم رسوند:
- این رو می‌دونستم.
سورن گیج پرسید:
- به منم می‌گین چه خبره؟
آرش رو کرد بهش:
- هامین تازه فهمیده که هم‌بازی بچگی‌هاش ازدواج کرده.
سورن اخم کرد و با حالتی خاص شبیه به عصبانیت و طلبکاری چشم به آرش دوخت. نفسش رو پر حرص بیرون داد و عصبی گفت:
- وقتی می‌شینی برای خودت و برنامه‌هات پیش‌بینی الکی می‌کنی، همین میشه. خودت جمعش کن آرش‌خان!
و دست به سینه گوشه‌ای ایستاد. نه حوصله‌ی تجزیه و تحلیل عکس العمل سورن رو داشتم و نه اعصابش رو. درد قلب من فقط همین نبود.
- آرش؟
پرسش‌گرانه نگاهم کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- این الان مهم نیست، یه مشکل دیگه هم هست. خواهرت... .
حرفم رو خوردم. اصلا نمی‌دونستم این موضوع رو چه‌طور بگم که آرش من رو جوری پهن زمین نکنه که با کاردک هم نشه جمعم کرد! صدای آرش رنگ‌هایی از عصبی بودن گرفت.
- هامین؟ زیبا چی؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
سرم رو پایین انداختم و چشمام رو بستم. توان نداشتم به چشم‌های کسی که زیبا رو حتی از من هم بیشتر دوست داره نگاه کنم و بگم چه گندی بالا آوردم. هنوز قدرت حرف زدن، پیدا نکرده بودم که این بار صدای نگران و کنجکاو سورن بلند شد:
- پرنسست؟ هامین چی شده؟ داستان خون و دست بلند کردن چیه؟
حالت آرش به آنی تغییر کرد. این رو از صدای عصبانیش میفهمیدم:
- دست بلند کردن؟ خون؟ هامین باز چه غلطی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزون و خشداری که خودمم به زور می‌شنیدمش گفتم:
- هولش دادم... کف زمین شیشه‌ی شکسته بود. افتاد روی شیشه‌ها... فکر می‌کنم، بازوی راستش زخمی شد که چند قطر‌ه‌ی خون روی سرامیک‌های کف خونه... .
حرفم با سومین سیلی‌ای که در تمام عمرم از آرش خوردم قطع شد و لحظه‌ای بعد صدای فریاد عصبیش همه‌ی وجودم رو لرزوند:
- احمق!
سرم رو بالا آوردم و چشمام رو باز کردم. صورت آرش سرخ شده بود. این دومین باری بود که آرش همیشه آروم رو این‌قدر عصبانی می‌دیدم و هر دو بار هم به خاطر دختری بود که خوب جای خودش رو توی قلب هممون محکم کرده بود.
مشت بالا رفته‌ی آرش آماده‌ی فرود اومدن روی صورت من بود که سورن جلو دوید و مشتش رو روی هوا گرفت:
- آرش کافیه، می‌بینی که خودش هم داغونه.
نگاه خشمگین آرش، سورن رو نشونه رفت. سورن تمام آرامشش رو توی صداش ریخت:
- می‌دونم مهربونی‌های زیبا تو رو یاد عشقت می‌ندازه. می‌دونم خیلی دوسش داری؛ اما الان وقت دعوا نیست. منم اعصابم از دست این خط خطیه که این‌جوری آسیب زده به زیبایی که برای منم خیلی عزیزه؛ اما الان دعوا چیزی رو بهتر نمی‌کنه.
آرش نفسش رو رها کرد و مشتش رو پایین انداخت. دستش چنگ شد و لا به لای موهای سیاهش فرو رفت. پشت به من کرد و چند قدمی دور شد. سورن که خیالش از آرش راحت شد، به طرف من اومد.
- الان چطوره؟
با سردرگمی سرم رو بی‌مفهوم تکون دادم.
- نمی‌دونم. همون موقع که هولش دادم، بلند شد و از خونه‌ام زد بیرون. بعدش من قطره‌های خون رو دیدم و دیوونه شدم. نصف شکستنی‌های خونه رو شکوندم.
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و دستم رو بین موهام فرو بردم.
- خودمم از خودم بدم میاد. نمی‌دونم؛ چه‌طور تونستم این کار رو بکنم. فقط می‌دونم یه لحظه عصبانی شدم و خون جلوی چشمم رو گرفت. نفهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم.
سورن آه کشید. با یادآوری لحظه‌ای که بازوهای زیبا رو توی دستم گرفتم، لبخند خیلی کوچیکی روی لبم اومد و حال دلم یه جور خاصی شد. آروم گفتم:
- ولی با این وجود یه حال خاصیم. عجیبه؛ ولی وقتی بازوش رو گرفتم و پوستش رو لمس کردم، میون اون همه عصبانیت دلم لرزید.
آرش که آروم‌تر شده بود، به سمتم برگشت. چهره‌اش شکل علامت سوال شده بود. توی صورتم دقیق شد و بعد از چند لحظه ناگهان اون خشم از چهره‌اش محو شد. چشم‌هاش برق زدن و آروم گفت:
- سُریده؟
مردمک چشم‌هام لرزیدن. منظورش رو فهمیدم؛ اما زدم به کوچه‌ی علی چپ:
- ها؟ چی؟
سورن لبخند مرموزی زد. اون هم منظور آرش رو خوب گرفته بود و شیطنت توی چشم‌هاش خبر از این می‌داد که فهمیده توی سرم چی می‌گذره.
- کوچه علی چپ رو ولش هامین‌خان! به نظرم امروز اون سمتی نرو اصلا.
بازم کوتاه نیومدم و همون‌طوری پرسش‌گرانه خیره شدم به جنگل سبز روشنی که توی چشم‌های سورن بود. سورن سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و لبخند مرموزش رو تجدید کرد. انگشت اشاره‌ش رو دوبار روی قلبم زد و گفت:
- این رو میگه، سُریده؟
نه خیر، انگار دیگه کوچه علی این‌ها جای موندن نبود! باید برمی‌گشتم به صراط مستقیم خودم انگار. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. بالاخره برای اولین بار جرئت کردم با احساسم نسبت به اون دختر که خوب می‌دونستم چه‌قدر برام مهمه رو به رو بشم. من به همبازی بچگیم گفتم که داشتم دل به یکی دیگه می‌دادم؛ اما این حرفم از ته دل بود؟ مگه خودم به زیبا نگفتم کنارم بمونه؟ مگه نگفتم اگه کسی بتونه حالم رو خوب کنه فقط اونه؟ مگه نه که داشتم همبازی بچگی‌هام رو فراموش می‌کردم؟ پس یعنی من عاشق زیبا شده بودم؟
- نمی‌دونم!
این بهترین جواب بود. واقعا نمی‌تونستم حسم رو درک کنم. من نه مطمئن بودم که عاشقشم و نه حسم به اندازه‌ی قبل کم بود. چشم باز کردم و نگاهم رو بین آرش و سورن گردوندم تا واکنششون رو ببینم. هر دو به هم لبخند زدن. آرش جلو اومد و دست روی شونه‌ام گذاشت. وقتی به چشمش نگاه کردم، با لبخند کمرنگی گفت:
- پس سُریده.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
باز هم جوابی نداشتم. آرش اخمی کرد و ادامه داد:
- اما این بازم چیزی از گندی که بالا آوردی، کم نمی‌کنه. من الان به زیبا زنگ می‌زنم، وای به حالت حتی اگه صداش بلرزه!
سر تکون دادم و آرش شماره گرفت. بعد چند ثانیه بالاخره زیبا گوشی رو برداشت:
- علیک سلام زیبا خانوم. یه وقت یادی از ما نکنی؟
نمی‌دونم زیبا چه جوابی داد که آرش لبخند زد و گفت:
- نه، خوبه، زبونت هنوز سر جاشه! چطوری؟ چرا نفس نفس می‌زنی؟ خوبه که خوبی. جواب سوال دومم رو ندادی؟
با جوابی که زیبا داد، ابرو های آرش بالا پریدن:
- آخه الان چه وقت خونه تکونیه؟ خیله‌خب، باشه؛ پس مزاحمت نمی‌شم خواهرم، فقط خواستم حالت رو بپرسم. برو به کارت برس، فعلا.
و قطع کرد. گوشیش رو داخل جیب شلوارش هول داد و گفت:
- حالش خوب بود، داشت خونه‌اش رو تمیز می‌کرد. شانس آوردی هامین‌خان!
از خبرِ حال خوبش، لبخندی روی لبم اومد و قلبم یکم آروم گرفت. سورن به طرف مبل رو به رویی رفت و خودش رو روی مبل پرت کرد:
- حالا چی؟
نگاهم رو به طرفش هدایت کردم:
- چی؟
- تکلیف زیبای بچگی‌هات که مشخصه، باید فراموشش کنی؛ اما ایشالا که نمی‌خوای حتی به عنوان یه دوست باهاش رفت و آمدی داشته باشی؟
نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو پس زدم:
- امروز ازش خداحافظی کردم، برای همیشه!
آرش لبخند زد و روی مبل تک نفری دیگه‌ای نشست:
- خوبه!
دوباره نفسم رو با فشار بیرون فرستادم. چشمام رو بستم و شقیقه‌هام رو ماساژ دادم؛ اما به محض تاریک شدن دنیا با بستن چشم‌هام، تصویر اون چند قطره خون سرخ رنگ، جلوی چشمم نقش بست. حالا دیگه مطمئن بودم اون چیزی که این‌جوری داغونم کرده، ازدواج هم‌بازی بچگی‌هام نیست! بلکه کاریه که با پرنسسم کردم. قلبم دوباره فشرده شد و بغض به گلوم برگشت و این بغض لعنتی اون‌قدر بزرگ بود و طوری سیبک گلوم رو لرزوند که سورن هم متوجهش شد.
- الان وقت بغض نیست‌ها هامین. وقتِ جبرانه.
فکر کردم منظورش به کاریه که امروز کردم.
- برم خونه کلی ازش عذرخواهی می‌کنم. قلب پرنسس من مهربونه، من رو می‌بخشه.
- منظورم این نبود.
اخم کمرنگی نشست روی پیشونیم:
- پس چی؟ چی رو باید جبران کنم؟
- تمام لحظه‌هایی رو که پرنسست کنار بود و تو با یاد هم‌بازی بچگیت، به پوچی گذروندیشون. در صورتی که اون‌ها می‌تونستن بهترین لحظات عمرت باشن.
با این حرف آرش سرم رو به طرفش چرخوندم. توی چشم‌هاش پر از اطمینان بود. با این حرفش لحظه به لحظه‌ی یه هفته‌ای که بعد از شب یلدا با زیبا گذروندم توی ذهنم مرور شد. من از صبحِ فرداش تصمیم گرفتم هم‌بازی بچگی‌هام رو فراموش کنم و واقعا هم زیبا هر لحظه‌ی اون یه هفته رو واسم خاطره کرد.
پوزخندی ناخودآگاه روی لبم نشست. انگار دیگه اون زیبای کودکیم رو نمی‌تونستم به هیچ اسم دیگه‌ای بخونم. اون فقط هم‌بازی بچگیم بود، همین و بس! من به خاطر همین هم‌بازی بچگی روی پرنسسم دست بلند کردم؟ به خاطر دختری که حالا بعد از گذشت چند ساعت می‌تونستم با اطمینان بگم حسم خنثی شده و حسی نسبت بهش ندارم؟
یه لحظه از این فکر خشم اون‌قدر وجودم رو پر کرد که بی‌هوا دست جلو بردم و یه چاقو از روی چاقوهای میوه‌خوری که توی ظرف مخصوصشون روی میز عسلی بود، برداشتم. قبل از این‌که آرش و سورن بخوان حرکتم رو درک کنن و سوالی بپرسن، دست راستم که چاقو توش بود رو بالا بردم و بعد با تمام وجود روی دستم چپم فرود آوردم. نعره‌ی پر از دردم بلند شد. خراش نسبتاً عمیق و طویلی روی دست چپم ایجاد شده بود؛ ولی این در برابر زخمی که به قلب پرنسسم زدم هیچ بود.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
تصویر چشم‌های اشکی زیبا وقتی که اون‌جوری با بغض بهم گفت تو هامین من نیستی، جلوی چشمم جون گرفت و قدرت و انگیزه‌ی بیشتری بهم داد. دوباره دست راستم رو بالا بردم؛ اما این‌بار قبل از اینکه دوباره پایین بیارمش تا زخم دیگه‌ای روی دستم بزنم، دست‌های پر قدرت آرش مچم رو روی هوا اسیر کرد:
- داری چه غلطی می‌کنی هامین؟
بغضم ترک خورد و کاسه‌ی چشم‌هام پر از اشک شد. همون‌طور که مچ دستم تو دست آرش بود، مشتم رو باز کردم و چاقو با صدای بدی زمین افتاد. سورن که کنارم زانو زده بود، دست چپم رو توی دست گرفت و معاینه کرد.
- اون‌قدری عمیق نیست که بخیه بخواد؛ ولی باید پانسمان بشه.
و در ادامه از جا بلند شد و به سمت آشپزخونه دوید تا جعبه‌‎ی کمک‌های اولیه رو بیاره. آرش زیر بازوم رو گرفت و به طرف دستشویی هدایتم کرد. لحظه‌ای بعد سورن هم سر رسید و اول دستم رو با بتادین ضدعفونی کرد. بعد هم خیلی خوب پانسمانش کرد و یه مسکن هم برای آروم شدن دردی که تازه داشت خودش رو نشون می‌داد، به خوردم داد.
وقتی دوباره هر سه نفر روی مبل مستقر شدیم، بازجویی‌هاشون شروع شد:
- این چه کاری بود که کردی؟ واسه چی این کار رو کردی؟
با نفرت و خشم چشم به دست پانسمان شده‌ام دوختم. با لب‌هایی لرزون از شدت خشم جواب سورن رو دادم:
- من این دست‌های لعنتی رو روی پرنسسم بلند کردم. زخمی عمیق‌تر از این رو به قلبش زدم. این دست‌ها باید قطع بشن، این براشون کمه.
- عاشقشی!
حرفی که آرش خیلی سریع و محکم گفت، باعث شد با چشم‌های گرد شده سر بلند کنم و بهش خیره بشم:
- چی؟
- عاشقش شدی هامین، این رو خودتم می‌دونی؛ وگرنه تو کی از این دیوونه بازی‌ها در می‌آوردی؟
نگاهی عاقل اندر سفیه بهش کردم.
- آخه کسی بوده توی زندگی من تا حالا که بخوام روش دست بلند کنم و بعدشم دیوونه بشم؟
- پس خودتم قبول داری که زیبا یه آدم خاصه برات؟
سر تکون دادم.
- صد درصد!
آرش نفس عمیقی کشید:
- چرا نمی‌خوای یه بار منطقی با احساست رو به رو بشی و واقعیت رو کشف کنی؟
سرم رو عقب بردم و به پشتی مبل تکیه دادم. چشمم رو بستم و گفتم:
- می‌ترسم!
سکوت آرش و سورن رو به انتظار تشبیه کردم تا حیرت؛ پس با نفسی عمیق ادامه دادم:
- نمی‌دونم اگه بخوام با احساسم رو به رو بشم، چه بلایی سرم میاد. می‌ترسم احساسی که می‌دونم مال این روزها نیست و ریشه به خیلی قبل‌تر داره، یه حس مقدس باشه که من تا الان نادیده‌اش گرفتم. اون وقت نمی‌تونم با عذاب وجدانم کنار بیام. نمی‌دونم با روزهایی که با حماقت از دستشون دادم؛ چی‌کار کنم.
چشم باز کردم و به آرش و سورن نگاه کردم تا تاثیر حرف‌هام رو توی نگاهشون پیدا کنم. هر دو توی فکر بودن. بعد از چند لحظه سورن گفت:
- هامین تو بالاخره باید یه روزی این کار رو بکنی؛ اگه الان انجامش ندی، بعدها بیشتر تأسف می‌خوری؛ چون روزهای بیشتری رو از دست دادی. غبطه‌ی گذشته رو خوردن چیزی رو عوض نمی‌کنه، فقط آینده‌ای که می‌تونه خیلی روشن باشه رو هم ازت می‌گیره. از الان به فکر جبران باش هامین. بقیه‌ی این مسیر رو قشنگ بساز.
نگاهم از روی سورن به طرف آرش لیز خورد و آرش مثل همیشه برای هر موقعیتی یه ضرب‌المثل داشت:
- ماهی رو هر وقت از آب بگیری، تازه‌‌ست!
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
تصمیمم رو گرفتم. حق با اون‌ها بود، نباید روزهای بیشتری رو این‌طوری از دست می‌دادم. چشم‌هام رو بستم و شروع کردم. تک تک روزهام رو از لحظه‌ای که با زیبا آشنا شدم، مرور کردم. هر صحنه‌ای که جلوی چشمم می‌اومد، می‌دیدم که چه‌طور در طول زمان حسم به زیبا قوی‌تر میشه. تا بالاخره به شبی رسیدم که برای اولین بار بهش گفتم پرنسسم. همون شبی که دستش رو سوزوند. من اون شب از تصور این‌که زیبا هرگز نخواد ازدواج کنه به هم ریختم؛ چون اون لحظات به داشتنش کنار خودم فکر می‌کردم؛ پس یه دفعه احساسم چی‌شد؟ سر و کله‌ی هم‌بازی بچگی‌هام از کجا پیدا شد؟ چرا وقتی اون خاطرات رو برای زیبا گفتم، اون من رو سوق داد تا بازم دنبالش بگردم؟
باز هم دفتر ذهنم رو ورق زدم. من تمام لحظات یه حس عمیق نسبت به زیبا داشتم. یه کشش عجیب که هیچ وقت نسبت به هیچ کسی نداشتم. هر چی می‌گشتم تا اولین روز به وجود اومدن این حس رو پیدا کنم، بازم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. اصلا نمی‌دونستم این حس از کی توی زندگیم سرک کشید؛ اما خوب می‌فهمیدم که یک دفعه‌ای نیومد، آروم آروم ایجاد شد. آروم آروم توی تمام رگ و پی وجودم ریشه کرد. تا جایی که من، هامین راستین که هرگز به یه دختر رو نداده بودم، از زیبا خواستم تا برای همیشه محرمم بشه. اون شب بهش گفتم برای این‌که باور کنه من همیشه کنارش می‌مونم این درخواست رو ازش دارم؛ اما خودم خوب می‌دونستم توی قلبم چه‌خبره. می‌دونستم قلبم می‌خواد یه جوری این دختر که بدجوری بهش دچاره رو پابند خودش کنه.
آهی کشیدم. هر چی جلوتر می‌رفتم، بیشتر به یقین می‌رسیدم که حس من نسبت به زیبا بانوم در تمام این مدت وجود داشته. من این مدت که می‌تونست بهترین دوران زندگیم باشه رو به پوچی گذروندم. با وجود این می‌دونستم که همون نصفه نیمه بودن کنار زیبا بانو هم، به قشنگ‌ترین خاطراتم تبدیل شده بود.
آره، من زیبا بانو رو دوست داشتم؛ اما پس این وسط تکلیف احساسم به همبازی بچگیم چی میشه؟ یعنی به همین راحتی باید فراموشش کنم؟ بعد از دوازده سالی که منتظرش بودم؟ می‌دونستم که مجبورم فراموشش کنم، اون ازدواج کرده بود؛ اما پس دلم چی میشه؟ اصلا این دل وامونده چی می‌خواد؟ خدایا، به دادم برس!
چشم باز کردم و صاف نشستم. با صدایی که رو به تحلیل بود، نالیدم:
- گیجم! نمی‌دونم کدوم راه درسته.
- راه‌های دو راهیت چی‌ها هستن هامین؟
نگاه گذرایی به آرش که این حرف رو زده بود، انداختم و دوباره خیره به دست باندپیچی شده‌م شدم.
- یه طرف زیبا بانو ایستاده و حسی که نمی‌دونم اسمش چیه. طرف دیگه هم‌بازی بچگی‌هامه و عشقی که بیست سال تمام نسبت بهش داشتم.
سورن نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت:
- آخه این دو راهیه هامین؟ معلومه که راه درست پرنسسته! مگه هم‌بازی بچگی‌هات ازدواج نکرده؟ تو مجبوری که فراموشش کنی.
با دست راستم، پیشونیم رو در بر گرفتم و با حالتی ناله‌گونه گفتم:
- من الان حسی بهش ندارم، مشکلم هم اون نیست، من میگم پس تکلیف این دوازده سال انتظار و عاشقی چی میشه؟ به همین راحتی همش پَر؟
- تو عاشقِ اون دختر نبودی!
با تعجب به سمت آرش برگشتم. آرش که نگاه متعجب و منتظرم رو دید، با آرامش ادامه داد:
- هامین تو فقط عادت کرده بودی که بهش حسی داشته باشی. به خودت تلقین کرده بودی که عاشقشی. این عشق نبود هامین، حس کودکانه‌ات رو با حس مقدس عشق یکی نکن.
سورن هم ساکت نموند:
- هامین! برای آینده‌ات کسی رو انتخاب کن که وقتی تو دستت رو بریدی، اون بیشتر از تو درد بکشه. اون وقت اگه دست اون زخم شد، تو از درد اون جون بده! هامین، زیبا توی تک تک روزهایی که کنارت بود، بیشتر از خودت برای دردهات درد کشید. تو توی قلبت هم می‌دونی که تو هم توی تمام این مدت برای دردهای اون، درد بیشتری از خودش کشیدی! این ماجرا همین‌قدر ساده‌ است و همین‌قدر عمیق!
گیج نگاهشون کردم. حرف قلبم رو نمی‌فهمیدم. عقلم داشت فریاد میزد که راه درست زیبا بانوئه؛ اما پس دلم چی؟ اون چی می‌گفت؟ آهی کشیدم که آرش ادامه داد:
- هامین آدم‌ها به صورت ناخودآگاه، خاطراتی که براشون از بقیه عزیزتره رو به بقیه نمیگن، جارِش نمی‌زنن. فقط اون‌ها رو توی قلب خودشون، موقع خلوتشون مرور می‌کنن و اجازه می‌دن که اون خاطرات، لبخند به لبشون بیاره.
سکوت کرد. حسابی تعجب کرده بودم. منظورش از گفتنِ این حرف‌ها چی بود؟ چرا نمی‌فهمیدم هدفش چیه؟ آرش که گیجیم رو دید، لبخندی زد و گفت:
- من و سورن از لحظه لحظه‌ی اتفاقات بین تو و زیبای بچگیت خبر داریم. همه رو برامون تعریف کردی؛ اما خاطرات خودت و پرنسست چی؟ تو به جز چند تا خاطره کوچیک؛ مثل خاطره‌ی اون شبی که برای اولین بار پرنسس صداش کردی، چیزی رو برامون تعریف نکردی. همه‌ی خاطرات دو نفرتون رو توی قلب و ذهن خودت نگه داشتی. خواستی این‌ها رو برای خودت حفظ کنی.
با چشم‌های گرد شده بهش خیره شدم که صدای سورن باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم:
- هامین همین نشون نمیده که پرنسس این روزهات، از هم‌بازی بچگیات عزیزتره؟
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
دوباره چشم بستم و به فکر فرو رفتم. ذهنم ناخودآگاه شروع کرده بود به مقایسه‌ی زیبا بانوم و زیبای کودکی‌هام و هر چی بیشتر این مقایسه اتفاق می‌افتاد، امتیاز زیبا بانو بالاتر می‌رفت و از هر لحاظی از همبازی کودکیم سَرتر میشد؛ پس من چرا باز هم نمی‌خواستم قبول کنم که اسم این عشقه؟
- هامین این زندگی واقعیه. یه رمان نیست که قرار باشه تو دوازده سال عاشق بمونی و بعد این دوری با کلی اشک شوق و شور و ذوق به این عشق افسانه‌ای برسی.
چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم رو به نگاه مطمئن و آروم سورن کوک زدم. سورن که من رو متوجه خودش دید، با طمأنینه ادامه داد:
- این امکان نداره که تو دوازده سال عاشق کسی بمونی که فقط بچگی‌هاش رو دیدی و شناختی. این یه فیلم نیست هامین! اگر هم قرار بر وجود داشتن یه عشق افسانه‌ای باشه، اون همون دختریه که الان با دل شکسته، توی خونه منتظره توئه تا بری و دلخوریش رو رفع کنی.
آروم آروم داشتم قانع می‌شدم. داشتم باور می‌کردم که این دوازده سالی که به جست و جوی یه عشق قدیمی گذشته، در واقع من فقط داشتم یه حس ساده‌ی دوستی رو برای خودم بزرگ می‌کردم. کم‌کم چشم‌هام داشت به روی این حقیقت که زندگی اصلی من، زیبا بانوئه باز میشد. قلبم دیگه داشت آروم می‌گرفت. صدای سورن ابر خیالاتم رو پراکنده کرد:
- هامین، به قولِ آرش، دیگه برای کسی نمیر که هرگز برات تب نکرده! پرنسست تمام این مدت برات جون داده. به نظرت حقش نیست که حداقل یه تب کوچیک براش بکنی؟
با قلبی مطمئن‌تر از قبل بی‌هوا از روی مبل بلند شدم. مردمک چشم‌هام رو بین چهره‌های متعجب آرش و سورن جا به جا کردم و با اطمینان گفتم:
- باید برم. یه دختر دل شکسته، توی خونه منتظره تا برم پیشش و قلب شکسته‌اش رو سر و سامون بدم!
لبخند پررنگی که روی لب‌های بهترین رفیق‌هام نشست، انرژی و انگیزه‌ام رو بیشتر کرد؛ چه‌قدر حالم تفاوت داشت با وقتی که از در دفترشون وارد شدم! از یه سردرگمی بزرگ نجات پیدا کرده بودم و از همین اول راهی که تازه دَرِش قدم گذاشته بودم، حال دلم خوب شده بود. به سمت در دفتر رفتم؛ اما با یادآوری چیزی، دستم روی دستگیره خشک شد. همون‌طور که دستم روی دستگیره بود، به سمت آرش چرخیدم و صداش زدم:
- آرش؟
پرسش‌گرانه نگاهم کرد. نیم‌نگاه گذرایی بهش انداختم و ناخودآگاه مردمک چشم‌هام رو روی دست باندپیچی شده‌ام، ثابت کردم. آروم گفتم:
- وقتی اومدم این‌جا و از کاری که با زیبا کردم، بهت گفتم، فکر می‌کردم تو از من بیشتر دوستش داری و حس تو قوی‌تره.
دوباره نگاهم رو به چشم‌هاش کوک زدم.
- اما اشتباه می‌کردم!
آرش ابروهاش رو بالا انداخت و با مهربونی لبخند زد. انگار اون هم حرف قلبم رو شنیده بود. جواب لبخندش رو دادم و دوباره به سمت در چرخیدم و از دفتر بیرون رفتم.

***
باز هم زنگ در خونه‌ی زیبا رو به صدا در آوردم؛ اما کوچک‌ترین صدایی از خونه نیومد. ناامید شدم و به سمت خونه‌ی خودم برگشتم. زیبا حق داشت تا این حد ازم دلخور باشه که در رو هم روی من باز نکنه. شاید باید یکم زمان بهش می‌دادم تا آروم‌تر بشه. آره، این‌جوری بهتر بود؛ منم به یکم وقت احتیاج داشتم تا حرف‌هام رو مرتب کنم و خودم رو آماده کنم تا از احساسم به زیبا بگم. کلید رو از جیبم در آوردم؛ اما با صدای زنگ گوشیم که نشون از رسیدن پیامی داشت، برای باز کردن در دست نگه داشتم و گوشیم رو باز کردم. با دیدن اسم آرش، پیام رو باز کردم. یه آهنگ برام فرستاده بود و زیرش نوشته بود:
- این آهنگ رو گوش کن بلکه بتونی معنای واقعی عشق رو درک کنی و بهتر بفهمی که آدمِ دنیای تو؛ هیچ کسی جز پرنسست نیست.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
با تعجب آهنگ رو باز کردم و کلید رو توی قفل انداختم. هم‌زمان با باز شدن در آهنگ هم پخش شد؛ اما من همون‌جا توی درگاه در مات منظره‌ی رو به روم شده بودم. این خونه‌ای که از تمیزی برق می‌زنه، همون خونه‌ی منه که وقت رفتن، انگار توش بمبِ اتم ترکیده بود؟
- "عشق مثل تو قصه‌ها نیست
حتی شبیه افسانه‌ها نیست"
با نهایت حیرتم کفشم رو در آوردم و وارد خونه شدم. در رو با بی‌دقتی پشت سرم بستم و راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم؛ هیچ خبری از اون ظرف‌های شکسته نبود و بوی خوب دمنوش گل گاو زبون تمام خونه رو پر کرده بود.
- "ما هم یه عمری گول قصه ها رو خوردیم
واسه هر کی برامون تب نمی‌کرد، مردیم"
نگاهم به قوری روی گاز افتاد و حتم پیدا کردم زیبایی که باز هم با خوبیش شرمنده‌ام کرده بود و خونه‌ی به هم ریخته‌ام رو تبدیل به دسته‌ی گل کرده بود، گل گاو زبون هم برام دم کرده تا وقتی برگشتم خونه بخورم و اعصابم آروم بشه. آخه این دست‌های ظریف ارزشش رو نداشتن که من سانت به سانتشون رو غرق بوسـه کنم؟
از آشپزخونه بیرون رفتم و از سالنی که برخلاف چند ساعت پیش حسابی مرتب بود، گذشتم تا به اتاق خوابم رسیدم؛ اما باز کردن در اتاق همانا و نشستن یه بغض بی‌رحم توی گلوم همانا.
- "عشق همون چشمای خسته‌ست
همون دستای سرد و پینه بسته‌ست"
با شنیدن این جملات از آهنگ ضربان قلبم تند شد و فکرم قفلی زد روی چند ساعت پیش که توی همین اتاق نگاه خسته‌ی زیبا رو دیدم. از درد کشیدنِ من خسته بود. من رو مثل قبل قوی و محکم می‌خواست. وقتی درست روی همین تخت دست کمکش رو گرفتم، دست‌هاش سرد بودن؛ یعنی از شدت استرس این‌که ممکنه من دستش رو رد کنم یخ کرده بود؟
- "عشق همون مهر مادری بود"
آره، تمام این محبت‌های زیبا دقیقا مثل عشق یه مادر نسبت به بچه‌ش بود. مادری که هیچ وقت از کودکش خسته نمیشه، حالا هر چه‌قدر هم که اون بچه خطا کنه یا توی مسیر زندگیش زمین بخوره.
- "تو طعم خوب یه ناهار سرسری بود"
دفتر خاطرات ذهنم ورق خورد تا رسید به اون یک ماهی که من بی‌وفقه دنبال هم‌بازی کودکی‌هام می‌گشتم و زیبا هر روز برام شام و ناهار درست می‌کرد و می‌ذاشت. همون ساندویچ‌های مختلفی که هر روز برای ناهار تند تند می‌خوردم، بدون این‌که به عشقی که پشت این غذاها بوده فکر کنم. آره، حالا باورم شد. زیبا عشقِ واقعیِ من بود! در تمام این مدت مقصد درست کنارم بوده و من داشتم دنبال آدرس اشتباهی می‌گشتم. به قول شاعر:
- یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم.
- "عشق دلیه که برات نگرونه"
زیبا همیشه نگرانم بود. می‌ترسید از این‌که آسیبی بهم برسه. برای همین بود که شب خواستگاری عسل با یه تک زنگ متوجه‌ام شد و به سرعت خودش رو رسوند؛ چون نگران بود که بلایی سرم بیاد.
- "همون نگاهه که شاید یادت نمونه"
من درگیر اونی شده بودم که نبود. نگاه‌های پر از محبت و نگرانی زیبا رو نمی‌دیدم. برای دیدن همه‌‌ی مهربونی‌هاش کور شده بودم. شاید هم می‌دیدم و فراموش می‌کردم، یادم نمی‌موند.
- "عشق لبخند یه دوست خوبه"
عشق لبخندهای تو بود زیبا! تویی که از اولش دوستیت رو بهم ثابت کردی و پا به پام جلو اومدی. عشق تو بودی زیبا و من این رو نفهمیدم!
- "عشق کتاب خوندن وقت غروبه"
(افسانه؛ از مرجان فرساد)
دوباره با این جمله از آهنگ یه خاطره برام زنده شد. خاطره‌ی اون شبی که آریا برگشت و زیبا برای اولین بار محرمم شد. همون موقع که برای فراموش کردن ترسش، پیشنهاد دادم تا براش کتاب بخونم و زیبا زیر نور نارنجی رنگ خورشیدِ غروب وسط‌های کتاب خوندن من، روی پاهام به خواب رفت.
عشق، عشق... چه‌قدر عجیبی تو! چه‌قدر نزدیکی به ما آدم‌ها و ما خیلی ساده از کنارت رد می‌شیم. چه‌قدر غیر قابل پیش بینی هستی! باعث میشی دل به آدمی بدیم که حتی فکرش رو هم نمی‌کردیم.
 

Ghsm

نویسنده فعال
نویسنده فعال
Jan 23, 2023
246
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم. با دیدن کاغد سفیدی که روی آینه چسبونده شده بود، با تعجب از جا بلند شدم و به اون سمت رفتم؛ یعنی یه نامه از طرف زیبا بانو بود؟ کاغذ رو کندم و با نگاهی سرسری مطمئن شدم که این خطِ خوش متعلق به زیباست. با قلبی به شور افتاده، سریع شروع به خوندن اون نامه‌ی بلند بالا کردم:
- هامین‌جانم، سلام. امیدوارم الان نسبت به وقتی که از خونه بیرون زدی آروم‌‎تر شده باشی. اگر هنوز هم احساس ناآرومی داری، من برات گل‌گاوزبون دم کردم، روی گازه. چک کن و ببین اگر سرد شده، گرمش کن و بخور. اسطوخدوس هم تاثیر زیادی توی آروم شدن اعصاب داره، من یه اسپری اسطوخدوس هم داشتم که برات روی میز آرایش خونه‌ام گذاشتم. برش دار و یکم توی هوا اسپری کن تا وقتی نفس می‌کشی، بوی اون رو هم حس کنی و روی اعصابت تاثیر بذاره.
سرم رو بلند کردم و با کلافگی دستی به موهام کشیدم. احساس خوبی نداشتم. خب چرا زیبا خودش نیومد تا این‌ها رو بهم بگه و اون اسپری رو بهم بده؟ کلافه شدم و دلم بیشتر از این طاقت نیاورد تا در خوندنِ ادامه نامه تعلل کنم:
- خب سفارشاتم تموم شد؛ می‌رسیم به بحث اصلی! هامین اگر قبل از اینکه بیای خونه‌ات در خونه‌ی من رو زدی، باید بهت بگم که دیگه تلاش نکن. من توی اون خونه نیستم، من رفتم هامین! از زندگیت بیرون رفتم، این برای هر دوی ما بهتر بود!
هان؟ رفته؟ یعنی چی که رفته؟ عشق من کجا گذاشته رفته؟ حس می‌کردم که پاهام دیگه تحمل وزنم رو ندارن. خودم رو روی تخت انداختم و با سری که به دَوَران افتاده بود، بقیه‌ی دست‌خط زیبا رو دنبال کردم تا بلکه جواب سوال‌هام رو بگیرم:
- هامین، اگه من می‌موندم، ممکن بود باز هم برای این‌که بخوام حال تو رو بهتر کنم، اشتباهی به زیبای بچگی‌هات توهین کنم و حالت رو از اون هم بدتر کنم. از طرف دیگه خودمم طاقت دیدن تو رو توی اون وضعیت نداشتم؛ پس رفتم تا حال تو بهتر باشه و زندگیت آروم‌تر بگذره.
یعنی چی که زندگیم آروم‌تر بگذره؟ زیبا زندگی من بدونِ تو جهنمه! می‌فهمی؟ جهنم! کجا رفتی آخه؟ چرا نذاشتی حرف‌های دلم رو بهت بگم؟ چرا نذاشتی قلبم رو تقدیمت کنم؟ چرا آخه؟ چرا؟ اشک توی چشمام حلقه زد. با دیدی که تار شده بود، بقیه‌ی نامه رو خوندم:
- لطفا نه دنبالم بگرد و نه بهم زنگ بزن. کلیدهای اون خونه‌ای که به نامم هست رو گذاشتم توی جاکلیدی خونه‌ات. هیچی از خونه برنداشتم؛ حتی یه سری از وسایل خودمم گذاشتم. هر کاری دوست داشتی با اون وسایل بکن. فقط... فقط نتونستم از گیتاری که هدیه‌ی تو بود، دل بکنم و با خودم بردمش. تو وکالتِ من رو داری، خونه رو هم دوباره بزن به نام خودت. استعفا نامه‌ام رو هم برای استعفا از کافه جنون می‌نویسم و میدم دستِ عسل تا به تو برسونه. اون صیغه‌ی محرمیت رو هم... فسخش کن. تو دیگه هیچوقت من رو نمی‌بینی هامین!
من اگه تو رو نبینم می‌میرم زیبا! تو خیلی وقته بدون این‌که حتی بدونم، شدی شیشه‌ی عمرم. آدم بدون شیشه‌ی عمرش زنده می‌مونه مگه؟ قطره‌ی اشکی از چشمم چکید و روی برگه افتاد. خودکار کمی پخش شد؛ اما نوشته‌ها کامل از بین نرفتن. مثل پسربچه‌ها پشت دستم رو محکم روی چشمم کشیدم تا اشکهام بیشتر از این دست‌خط زیبا رو خراب نکنن. با بغضی که هر لحظه بزرگتر میشد، آخرین خطوط نامه رو هم خوندم:
- ممنونم که این مدت تحملم کردی. متشکرم که حالم رو خوب کردی و یه بار دیگه به دنیام رنگ زدی. مرسی که هیچ وقت پشتم رو خالی نکردی و اجازه دادی بهت تکیه کنم. ببخش که گاهی اذیتت کردم؛ اما بدون که تو همیشه برای من خیلی عزیز بودی و مطمئن باش من تا ابد، یه پسر مهربون و خوش قلب و عاشق، با چشم‌های سرمه‌ایش رو به یاد خواهم داشت که اولین جمله‌ای که از زبونش شنیدم این بود... .
با لبخند تلخ و لرزونی که روی لبم نشسته بود، آخرین جمله رو بلند خوندم و صدام توی اتاق خالی و سردم اکو شد:
- "تموم شد؟ آهنگی که گوش می‌دادین. آخه بالاخره افتخار دادین، اون هندزفری رو در بیارین!" دوستت دارم هامین؛ از طرف دختری که یه بار دیگه بهش جون دادی؛ زیبا!
خودکار خط آخر نامه بدون اشک من پخش شده بود و معلوم بود که اشک زیبا روش چکیده. اون هم مثل من با خاطره‌ی اولین روزی که همدیگه رو دیدیم، بغضش شکسته بود؟ بغض من که شکست و حالا فقط صدای هق‌هق مردونه‌ام بود که توی اتاق پخش میشد. زیبا از دستم رفت؟ به همین سادگی؟ بدون این‌که حتی حسم رو بدونه؟
به ناگاه خشمی عمیق توی وجودم پیچید. نه! اجازه نمیدم بدون این‌که برات بجنگم از دستم بری! من پیدا می‌کنم. با این فکر نامه رو روی تختم گذاشتم و از جا بلند شدم. دست‌هام رو محکم روی چشمم کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. گوشی و کلید خونه رو توی جیبم جا دادم و به سرعت از خونه بیرون زدم. جلوی در چند لحظه‌ای مکث کردم. خیره به در خونه‌ی زیبا موندم و با اطمینان گفتم:
- پیدات می‌کنم زیبا! تو عشقِ منی؛ مطمئن باش بَرِت می‌گردونم.
و بدون اینکه منتظر آسانسور بمونم، از پله‌ها سرازیر شدم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 39) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا