HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
نه می‌شود به عقب برگشت و با او هرگز آشنا نشد و نه می‌شود زندگی جدیدی را بدون فکر کردن به او شروع کند.
کاش هیچ‌وقت به او نمی‌گفت فراموشم کن و هرمان هم به او نمی‌گفت که فراموشت می‌کنم و لیدیا هم برای اثبات این موضوع او را ترک نمی‌کرد و هرمان هم به‌خاطر لِی‌لیا که اذیت نشود این را قبول نمی‌کرد.
لیدیا هفت ماه و خورده‌ای‌ست که از حال هرمان خبر ندارد و معلوم نیست که لیدیا چگونه روزش شب و شبش روز می‌شود... .
به‌خاطر کاری که با هرمان کرده است ابراز پشیمانی بیش از حدی می‌کند و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید که بتواند دوباره با او بودن را به‌دست بیاورد؛ ولی ای کاش یکی برای درست کردن دوباره این رابطه دست پیش بکشد، ولی هیچ‌کدام به خودش این جرئت را نمی‌دهد که شاید این یک قدم ممکن است زندگی لِی‌لیا را نجات دهد، چرا که لیدیا فکر می‌کند هرمان زیادی به او لطف کرده است و با او بوده است وگرنه تحمل لِی‌لیا خیلی سخت است و هرمان هم فکر می‌کند که لِی‌لیا از تصمیمی که گرفته است احساس رضایت می‌کند و نمی‌خواهد با دست پیش کشیدن و تلاش برای ترمیم رابطه لِی‌لیا را ناامید کند!
***
۲۰۲۱.مارس.۲۷
۸:۴۶am
در کتاب‌خانه روی میز دو نفره نشسته بودند، حوصله هرمان سر رفته بود و لیدیا هم چون حرف کم می‌آورد کتاب می‌خواند که در صحبت‌هایشان حرف کم نیاورد، هرمان عکس‌های گالری‌اش را زیر و رو می‌کرد که مزاحم لیدیا نشود، سکوت و فضای آرام کتاب‌خانه برای لیدیا زیادی آرامش بخش بود این سکوت تا مغز استخوان رویش نفوذ کرده بود و آرامش می‌کرد.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
هرمان روی صندلی بغلیش چیز کادو پیچی در ابعاد مستطیل شکلی را برداشت و آرام روی میز گذاشت و به سمت لیدیا هدایتش کرد، صدای برخورد کاغذ بر روی میز چوبی توجّه لیدیا را به خودش جلب کرد، لیدیا با تعجّب کتاب را بست و به سمت دیگر میز فرستاد و کادو پیچ هرمان را به سمت خودش کشید و با صدای ذوق‌زده‌ای گفت:
- این چیه؟
هرمان ابروان سیاهش را به بالا فرستاد و دست به سینه به صندلی‌اش تکّیه کرد و با لبخند خاصی که زیادی به صورت معمولی و گندم‌گون هرمان می‌آمد.
لیدیا از سر خجالت سرش را پایین انداخت و موهای فر فندقی بلندش حصار صورت گندمی‌اش شد. خجالت زده لب پایینش را گزید و زیر لب بالایی قایم ساخت و آرام مشغول باز کردن شد، کتاب بود... .
لیدیا عاشق کتاب، ذوق ریزی کرد و آرام از سر ذوق خودش را تکان داد؛ دستی موهای فری که جلوی دیدش را برای دیدن لیدیا گرفته را پشت گوشش فرستاد، لیدیا بیشتر سرش را به سمت پایین خم کرد که دست هرمان زیر چانه لیدیا باعث شد که لیدیا سرش را بالا بگیر و به هرمان خیره شود، هرمان لبخندی زد و دندنه‌دار گفت:
- خیلی دوسِت دارم لِی‌لیا... .
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا با صدای آرامی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- من بیشتر!
هرمان این بار با صدای کمی بلند گفت:
- تولدت مبارک... .
لیدیا در کسری از ثانیه از جایش بلند شد، پایه صندلی روی سرامیک‌ها صدای گوش‌خراشی تولید کرد. لیدیا به سمت هرمان خم شد موهای بازش از روی شانه‌هایش افتاد، آرام گونه‌اش را بوسید و دم گوشش آرام زمزمه کرد:
- ممنون هرمان!
***
۲۷.مارس.۲۰۲۳
۱۱:۵۶Pm
روی توالت نشسته بود و پاهایش را در بغلش جمع کرد و خودش را بغل کرده بود و آرام و بی‌صدا گریه می‌کرد دو ماه پیش همه چیز را بهم زد، دقیقاً دو ماه پیش، ۲۷ جنوری.
سه سال کم چیزی نبود، دست کم برای لِی‌لیایی که زود وابسته میشد لیدیایی که نمی‌دانست این عشق است یا وابسته‌ شدن... .
با صدای گریان آهسته لب زد:
- واسه این دو سال و هشت ماه و نه روز ازت ممنونم، معذرت می‌خوام که اذیتت کردم هرمان!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
بعد از بهم زدن با هرمان اولین تولدی بود که هرمان پیشش نبود، کاش زمان به عقب برمی‌گشت و هیچ وقت آن حرف را به هرمان نمی‌زد، شاید اگر به اون نگفته بود که فراموشم کن هرمان راحت‌تر او را فراموش می‌کرد، شاید با این حرفش هرمان هیچ‌وقت لیدیا را فراموش نکند، دست کم رفتارش در آن شب که لیدیا با قاطعیت تمام گفت فراموشم کن... .
حتّیٰ فکر کردن به آن شب هم لرز در بدنش ایجاد می‌کرد؛ تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن پاهایش را از بغلش جدا کرد و دمپایی‌ها صورتی گوگولی پلاستیکی‌اش را پایش کرد و به سمت روشویی قدم برداشت و سرش را خم کرد و آب را باز کرد، اشک‌هایش پایین می‌آمد و او هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد برای کنترل کردن خودش، سکوتی که با صدای شدید آب درون روشویی شکسته شده بود.
وقتی که دوستش دارد چرا همه چیز را بهم زد؟ چرا این‌گونه گریه زاری راه انداخته است؟ چرا هربار با فکر کردن به آن موضوع بدنش شروع می‌کرد به لرزیدن؟ تا این حد دوستش داشت ولی ترکش کرد؟ این فیلم بازی کردنش برای چه بود؟
آخرین جمله‌های هرمان در سرش می‌پیچید:
- لِی‌لیا! همه چیز رو بهم نزن، گند نزن به همه‌چی... .
لیدیا با بغض درون گلویش همراه صدای بلند جیغ مانندی که مثل بچّه‌های تخس به نظر می‌رسید و دست‌هایش را مشت کرد و سرش پایین بود گفت:
- فراموشم کن هرمان، چیز زیادی ازت نخواستم!
هرمان انگار در عرض ده ثانیه تغییر کرد، دیگر همان هرمان نماند و نشد و با صدای کاملاً خونسردانه و ریلکسانه گفت:
- فراموشت می‌کنم لیدیا... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
انگار لیدیا با همین جمله همه چیز برایش تاریک شد، آب سردی روی سرش ریخت، دست مشت شده لیدیا باز شد سرش را بلند کرد و به هرمان خیره شده، بالاخره بغضش طاقت نیاورد و راه نفس کشیدن برای لیدیا را آسان کرد و به اشک‌های پی‌درپی در صورتش تبدیل شد. زیر لب طوری که هرمان بفهمی نفهمی بشنود گفت:
- معذرت می‌خوام هرمان... .
هرمان خونسرد با صدای بلندی داد زد و گفت:
- صددفعه بهت بگم از من عذر خواهی نکن، تو نمی‌فهمی نه؟
لیدیا سرش را پایین انداخت و باز با همان لحن که انگار روی دور ریپیت بود لب زد:
- معذرت می‌خوام یادم رفت... .
هرمان نزدیکش شد و آرام و کمی کشیده گفت:
- لِی‌لیا... .
به چشمان قهوه‌ای تیره هرمان خیره شد و گفت:
- مواظب خودت باش، می‌دونی که چه‌قدر... .
حرفش را بدون فعل و افعال رها کرد و سریعاً او را ترک کرد، بدون خداحافظی، بدون شنیدن آخرین حرف از طرف هرمان، بدون بغل و بوسـه... .
***
۲۷.جنوری.۲۰۲۳
روی نیمکت‌ها در جنگل خارج از شهر نشسته بود و داشت برایش تعریف می‌کرد چگونه گند زد به همه چی. خوب شد او پیشش بود، حداقل او آرامش می‌کرد:
- گند زدم به همه‌چی «رُز» چرا من دارم این‌جوری می‌کنم... .
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
این ناراحتی لیدیا برایش سخت بود یا...
دستی بر گیسوان فندقی لیدیا کشید و آرام لب زد:
- لیدیا؛ ناراحت نباش خب؟
- همه چیز تقصیر من بود... .
برای آرام کردنش دوباره دستی به موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- رفتن و بهم زدن یک رابطه همیشه هست ولی این‌ها شوخی نیستن لیدیا... .
مکث آرامی کرد و با صدای آرامش، آرامش را به لیدیا تزریق کرد:
- ولی نگران نباش، همه‌چیز درست میشه... .
لیدیا با بغض گفت:
- نه درست نمی‌شه... .
چشمانش را بست و آرام لب زد:
- چی‌کار کردم من... .
این‌جا بود که دیگر همه‌چیز بهم خورد، چیزی دیگر درست نشد، نه این‌که درست نشد نه، فقط هیچ‌کدامشان تلاشی نکردند برای بهتر شدن رابطه‌ی‌شان.
***
۲۸.جون.۲۰۲۳
۴:۰۰ am
بالاخره اراده می‌کند و از روی چهارپایه چوبی بلند می‌شود و چهارپایه را برمی‌دارد و به سمت بوم می‌برد و مقابل چهارپایه می‌گذارد و سپس بعد از گذشت چند ثانیه رویش می‌نشیند، رنگ‌های تیوبی را روی پالت چوبی کثیف رنگی خالی می‌کند.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
قلم‌مو را به آرامی در آب خیس می‌کند و بر روی رنگ می‌کشد و رنگی می‌کند، قلم‌مو را به سمت تخته بوم نزدیک می‌کند، دستش شروع به لرزیدن می‌کند، بعد از آن قضیه هنوز هم دستانش یخ می‌کند و هم لرز دارد... .
هر چه می‌کند نمی‌تواند خودش را کنترل کند که گریه نکند، نمی‌تواند؛ نمی‌تواند... .
نمی‌تواند فراموشش کند، نمی‌تواند از فکر کردن به او دست بکشد، نمی‌تواند خودش را ببخشد که این‌گونه از چشم هرمان افتاد... .
آرام‌آرام اشک‌هایش سرازیر می‌شوند، سرش را می‌اندازد و دستی که قلم‌مو را گرفته بود روی زانویش می‌گذارد، طاقت ندارد این همه درد را در خودش حل کند، قلم‌مو را روی پایهٔ بوم می‌گذارد و پالت را روی میز پرت می‌کند و به سمت تلفن همراهش می‌رود بعد از پنج بوق صدای رز در گوشش می‌پیچد:
- الو لیدیا؟
لیدیا با صدای لرزان و گریان می‌گوید:
- کِی می‌تونم ببینمت؟
رز هُل می‌شود و می‌گوید:
- الان؟ آره می‌تونم ببینمت، کجایی؟ بیام کجا؟ چته تو؟ خوبی؟
لیدیا جواب نمی‌دهد تلفن را روی سینه‌اش می‌گذارد و آرام‌آرام اشک می‌ریزد، وقتش نبود به رز زنگ بزند، رز این وقت روز کار داشت، حتّیٰ اگر کاری هم نداشته باشد نباید به رز می‌گفت، کسی انبار حرف‌های لیدیا نبود.
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
لیدیا اشک‌هایش را پاک می‌کند و تلفن را به گوشش می‌چسباند و آرام و ناز می‌خندد و سپس می‌گوید:
- من خوبم... .
رز با تعجّب خاص خودش می‌گوید:
- لیدیا؟!
لیدیا نمی‌خواهد رز را نگران کند، رز را زیادی، دوست داشت. رز برای لیدیا بیشتر از یک دوست بود.
لیدیا به خوب بودنش درحالی که نیست اصرار می‌ورزد و با همان لحن آرام می‌گوید:
- باور کن خوبم... .
رز که می‌داند چه‌خبر است می‌گوید:
- ده دقیقه دیگه پارک همیشگی... .
لیدیا اعتراض می‌کند و می‌گوید:
- رز؛ من خوبم... .
- همین‌که گفتم!
لیدیا کوتاه می‌آید و به باشه‌ای اکتفا می‌کند.
***
۴:۱۶ am
لیدیا منتظر رز است و به خود اجازه نداده که روی نیمکت بنشیند.
دست‌هایش را در هم گره زده است و به آن‌ها خیره شده است، صدای برخورد پاشنه کفشی در اثر دویدن باعث می‌شود که توجّه لیدیا را به خود جلب کند، سرش را به سمت صدا می‌چرخاند، رز بود از دور به سمتش می‌دوید، کت سیاه رنگ بلندی تنش بود از طرز دویدنش با آن کت به سمت خودش لبخندی زد، رز همین که به لیدیا رسید او را در آغوش کشید و دستی به موهای فر لیدیا کشید و نفس عمیقی کشید، اختلاف سنی سه سال چه می‌گوید؟ باور کنید همین رز با اختلاف سه سال با لیدیا بهتر همه چیز را می‌داند و درک می‌کند تا لیدیا... .
همین آغوش بس بود برای لیدیا تا آرام شود... .
به طرز عجیبی رز او را آرام می‌کرد....
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
دلیل این همه آرام بودن رز چه بود؟ این همه خوب بودن چه بود؟ این همه مهربانی چه بود چرا این دختر به طرز عجیبی خاص بود؟ واقعاً چرا؟
لیدیا را به سمت نیمکت هدایت می‌کند و وادارش می‌کند بنشیند، برای آرام کردنش بوسـه‌ای روی گونه لیدیا می‌نشاند و می‌گوید:
- بگو می‌شنوم... .
لیدیا سعی می‌کند خودش را کنترل کند و با صدای لرزانی که سعی در کنترل کردنش دارد که نلرزد می‌گوید:
- حالم واقعاً بده رز... .
رز سکوت می‌کند که لیدیا خودش ادامه دهد، لیدیا شروع می‌کند به سرزنش کردن خودش، سرزنش کردن خودش بیشتر باعث می‌شود که خالی شود، رز هیچ از حرف‌هایش خوشش نمی‌آید ولی گوش می‌دهد... .
ته‌ته حرف لیدیا این بود که:
- رز واقعاً من احساس هیچ می‌کنم، هیچ و پوچ... .
سکوت طولانی مدّتی بینشان حکمفرماست، بالاخره سکوت با صدای آرامش بخش رز شکسته می‌شود و می‌گوید:
- کاش همه چی درست شود... .
لیدیا می‌گوید:
- امان از این‌که چیزی درست نمی‌شود!
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
۶:۴۵ am
- رز؟
رز به سمتش بر می‌گردد و می‌گوید:
- جانم؟
لیدیا لبخندی می‌زند و آرام می‌گوید:
- مواظب خودت باش مرواریدم!
رز که انتظار چیز دیگری داشت برمی‌گردد و طفره می‌رود و می‌گوید:
- من میرم.. .
می‌خواهد برود که لیدیا سریعاً دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- مواظب خودت باش رز... .
باز طفره می‌رود:
- سعی می‌کنم... .
- نگفتم سعیت رو بکن، گفتم مواظب خودت باش؛ فعل امر داشت... .
رز مجبور آرام لب می‌زند:
- چشم... .
لیدیا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- بی‌بلا!
***
۲۷.آگوست.۲۰۲۳
- بیا اِرمنسیا آکادمی... .
رز لبخندی زد و گفت:
- ده دقیقه دیگه اون‌جام... .
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 23) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا