درحال تایپ رمان اقبال شوم | اثر آنا علیزاده کاربر انجمن چری بوک

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
كد:041

به نام آنچه او نامی ندارد/به هر نامی که خوانی سر برارد

عنوان: اقبال شوم
ژانر: تراژدي، اجتماعی، عاشقانه
اثر: آنا علیزاده
ناظر: @Rigina

خلاصه:
زندگی همین است. با همه‌ی تلخی و شیرینی‌هایش.
من به تقدیر اعتقادی ندارم. زندگی هرچه‌قدر هم سخت به نظر برسد، این خود ما هستیم که زندگی و سرنوشت‌مان را می‌سازیم.
انسان‌های گرگ‌صفت کمین کرده‌اند برای شکار احساسات دل‌های ساده. شکست‌ها و موفقیّت‌هایمان هم نتیجه‌ی تصمیمات خودمان است. وقتی به خودمان می‌آییم که دیگر ای‌کاش گفتن‌ها فایده‌ای ندارد برای دل‌های شکسته‌مان.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
تاييد.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
مقدمه:
حالم خوب نیست و گم شدم تو این زندگی.
کاش کمی می‌ترسیدم از دلداگی. زندگیمو به حال خودش رها کردم و گذاشتم هر اتّفاقی که می‌خواد بی‌اُفته؛ تو مسیر زندگی خیلی چیزها‌ رو از دست دادم، زمان از دست رفته و خیلی‌ها رفتن و حالا این خودم هستم که باید تکهّ‌های شکسته‌ی قلبم رو جمع کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
سخن نویسنده:
با سلام و درود به همه‌ی عزیزانی که وقت با ارزششون رو صرف همراهی و یاری اینجانب میکنن، باعث افتخار بنده است که همراهی شما عزیزان رو برای نوشتن داستانم دارم.
تنها درخواستی که ازتون دارم اینه که با خوندن پارت‌ها باهام در ارتباط باشید و نظراتتون رو باهام در میون بذارین. همراهی شما عزیزان دلگرمی من هست برای نوشتن. و نظر تک‌تکتون برام با ارزش هست.

( راوی )
صدای قدم‌هایش که تلو‌تلو خوران نزدیک در ورودی می‌شود اهالی خانه را متوجه ورودش می‌کند. افرا و خواهر بزرگترش با دلشوره و ترس ناشی از ورود پدرشان به خانه، در سکوت و تاریکی شب به یکدیگر خیره می‌شوند و برای رهایی از داد و فریاد‌های پدرشان خود را به خواب می‌زنند.
برای آرامش مادر مریضشان هم که شده باید سکوت می‌کردند. مادری که برای رفاه حال فرزندانش پانزده سال از بهترین روزهای جوانی‌اش را صرف کار کردن و گذراندن امور معیشتی خانواده‌اش کرده؛ ولی حالا به خاطر سانحه‌ی ترافیکی و عمل جراحی که به تازگی داشته زمین‌گیر است.
***
صبح روز بعد
- افرا بیدار شو.
با چشمای نیمه بازم به خواهرم نگاه می‌کنم و با استرس می‌پرسم:
- بابا رفته؟
- آره. پاشو بریم صبحانه رو حاضر کنیم الانه که مامان بیدار بشه وقت خوردن قرص‌هاشه.
- باشه تو برو منم الان میام.
از روی تختم بلند میشم و میرم به طرف سرویس بهداشتی. بعد از انجام‌ دادن کارهای ضروری و شستن دست و صورتم میرم و کنار تخت مامانم می‌شینم. دست‌هاش رو توی دستام می‌گیرم و ب*و*سه‌ی کوتاهی روی انگشت‌هاش می‌زنم که یواش چشم‌هاش رو باز می‌کنه.
- سلام مامان خانوم خوشگلم؛ خوبی؟
- سلام افرای مامان. نسبت به چند روز گذشته بهترم.
- خداروشکر. بزار کمکت کنم بلند شی بریم دست و روتو بشور که ندا کُلی زحمت کشیده برامون چیزای خوشمزه حاضر کرده. پاشو، پاشو قربونت برم، بریم من بدبختم از خجالت شکمم دربیام که صدای قاروقورش آبروم رو برد.
- باشه بیا کمکم کن. این چند وقته شما رو هم خیلی اذیّت کردم از درس و زندگی اُفتادین؛ حلالم کنین مادر.
دور از چشم مادرم اشک کنار چشمم رو پاک می‌کنم و به آرومی مادرمو بلند می‌کنم.
- آخه این چه حرفیه که می‌زنی مادر من. شما نور چشم مایی. تا آخر عمر کلفتیت رو هم بکنیم بازم در مقابل زحمت‌ها و فداکاریه شما کمه. من سَنین گوزلَریَن قوربان اُلاردیم. (من فدای چشمای تو بشم. )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومدیم ندا صبحانه رو حاضر کرده بود. هر سه‌تامون توی سکوت مشغول خوردن صبحانه شدیم. بعد از جمع و جور کردن سفره رو به ندا گفتم:
- تو که امروز کلاس نداری، داری؟
- نه من امروز خونه‌ام. بعد از ظهر شیدا و شوهرش می‌رسن، باید خونه رو تمیز کنم و تدارک شام رو ببینم. بعد از چند ماه باید بهترین پذیرایی رو بکنیم ازشون.
- وای... ! راست میگی؟ اصلا یادم نبود امروز میان! سعی می‌کنم بعد مدرسه زودتر بیام کمکت کنم؛ نگران نباش.
- باشه عزیزم برو حاضر شو دیرت نشه.
- باشه. فعلا بای.
تو راه مدرسه بودم و داشتم با دوستم الی حرف می‌زدم.الی بهترین دوستمه و چند ساله که باهم دوستیم.داشتم بهش می‌گفتم که چقدر همه‌چیز یک‌دفعه به هم ریخت. تصادف مامان و از کار اُفتادگیش، اومدن شیدا و شوهرش بعد از شش ماه، امتحانات پایان ترم من و ندا؛ و کلی قرض و بدهی به خاطر مخارج درمان مامان. همه‌چی بهم ریخته و این وسط خوش به حال بابا شده که هر کاری دلش می‌خواد می‌کنه و هرجور دوست داره با همه رفتار می‌کنه. تا وقتی مامان سالم بود و کار می‌کرد همه‌چی رو روال بود و بابام جرات اذیّت کردنمون رو نداشت. ولی حالا بیشتر از دو هفته‌اس که از هر فرصتی استفاده می‌کنه برای عذاب دادنمون.
وقتی به مدرسه رسیدیم؛ فکرم اون‌قدر مشغول بود که اصلا نفهمیدم امروز چطور گذشت. با شنیدن صدای زنگ و سر و صدای کلاس بلند شدم، وسایلم رو جمع کردم و با الی خداحافظی کردم. با عجله راه خونه رو در پیش گرفتم که هر چه زودتر خودم رو به خونه برسونم و به ندا کمک کنم.
وقتی رسیدم خونه طفلی ندا بیشتر کارهارو کرده بود، تنها تمیزکاری خونه مونده بود. منم دست به کار شدم و شروع کردم همه‌جارو، جارو کشیدم و برق انداختم. همه چیز حاضر بود برای خوشامد مهمونای عزیزمون.
بعد از یکی دو ساعت انتظار؛ بالاخره رسیدن.
- ندا مادر اسپند بیار دود کن بچه‌م چشم نخوره. خوش اومدین پسرم. دخترم بعد شیش ماه اولین باره میاد خونه مادرش. قاداسین آلمیشدیم بالام‌ئین. ( فدای دخترم بشم )
با ورود مهمونا و روبوسی و رفع دلتنگی، برای اینکه جَوّ رو از سنگینی در بیارم چشمکی به ندا زدم و شروع کردم به شوخی کردن.
- بفرما ندا خانوم دیدی گفتم این شیدا پاش برسه این‌جا ما از یاد رفتیم؟ ببین نرسیده مامانمون چه قربون صدقه‌اش میره! انگار نه انگار ماهم اینجاییم!
- چته؟ حسودیت شد؟ مامان که منو شیدا رو بیشتر از همه دوست داره فقط تو می‌مونی که اضافه‌ای و آخر اومدی.
- وا ندا؟ این چه حرفیه مادر؟! شما همه‌تون عزیز دل منین، همه‌تون رو به یه اندازه دوست دارم، اذیت نکن بچّه‌ام رو.
با صدای بلندی خندیدم و به طرف مامانم رفتم. بغلش کردم و گفتم:
- آهان. حالا شد مامان جان، خوب شد یه نظرم به ما کردی.
- باور کن افرا تو کار خدا موندم... تو اگه این زبونو نداشتی چیکار می‌کردی؟
با حالت مظلوم و خنده‌داری که به خودم گرفتم می‌گم:
- دا بیلمیرَم دا ؟! ( دیگه نمی‌دونم دیگه؟! )
صدای شلیک خنده جمع بلند میشه. جمعمون کم‌کم صمیمی‌تر میشه.
با نزدیک شدن شب ترس و استرس به دلم چنگ می‌زنه. داشتیم ظرف میوه‌هارو جمع می‌کردیم که صدای چرخیدن کلید توی قفل در همه‌ی نگاه‌هارو به سمت در کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
اون شب تلخ‌ترین و بدترین خاطره توی ذهنم حک شد. هنورم که هنوزه خاطره اون شب کابوس شب و روزهامه.
اون شب وقتی بابام اومد خونه مسـ*ـت بود. همه‌ی اون خنده‌ها و دلخوشی‌هامون زهر شد. آبرمون پیش تازه دامادمون رفت. وقتی وارد خونه شد، حس خفگی داشتم، شیدا چشم غرّه‌ی غلیظی بهم رفت که یعنی ساکت باشم.
ندا دستم رو گرفت و منو به طرف آشپزخونه کشید و کنار گوشم زمزمه کرد:
- افرا خواهش می‌کنم یه امشب رو دختر خوبی باش.
- به من چه؟! مگه نمی‌بینی با چه وضعی اومده خونه؟ آبرومون رفت.
- می‌دونم؛ ولی چاره چیه؟
- اَه همش باید واسه کار‌های این آقا کوتاه بیاییم.
- یکم دندون رو جیگر بزار امشب ختم به خیر بشه و بیشتر از این آبرومون نره؛ مامان گناه داره. ندیدی حال و روزش رو؟
- باشه... باشه...
- آفرین. حالا بیا کمک کن ببریم سفره رو بچینیم.
- باشه.
از وقتی یادمه همین بوده. همه در مقابل کارها و رفتار‌های بابا سکوت کردیم. ظاهراً وقتی من دو سالَم بود، بابام به مدت هشت ماه غیبش می‌زنه. هیچ‌کس ازش خبری نداشت. بی‌پولی، اجاره خونه و خرج دو تا دختر مدرسه‌ای و یه بچّه‌ی کوچیک اُفتاد رو دوش مادرم که تا اون روز هیچ کاری غیر از خانه‌داری بلد نبود.
تنها کاری که می‌تونست انجام‌ بده خیاطی بود. ولی با چندرغاز پول خیاطی به زور اجاره خونه جور می‌شد. یکی دو ماه به سختی با شرایط کنار اومدیم.
یه روز یه خانمی اومد خونمون واسه دوخت روپوش پرستاری، وقتی حرف از گرونی و خرج و مخارج شد و، وضعیت مامان رو دید پیشنهاد داد که مامان بره بیمارستان برای کار خدمات، خودشم معرف می‌شه.
خوشبختانه کار مامان جور میشه و شروع به کار می‌کنه.
بعد از هشت ماه بابا میاد و معلوم میشه با چند تا از رفیقاش به خاطر چک و کلاهبرداری اُفتاده بوده زندان. تازه از مامان شاکی بود که چرا رفته سر کار!
مامان هم برای اولین بار جلوش در میاد که اگه بود و بی‌خبر نمی‌رفت اونم مجبور نمی‌شد بره کثافت مردم رو جمع کنه. از اون روز دیگه همه‌چیز عوض میشه.
بابا هم تبدیل میشه به یه آدم عیّاش و خوش‌گذرون که دیگه زن و بچّه براش ارزشی نداره.
با دستی که روی شونه‌ام می‌شینه از فکر و خیال بیرون میام.
وقتی همه سر سفره نشستیم بابا شروع کرد به بهانه گرفتن. از همه چیز ایراد می‌گرفت و دنبال دعوا بود.
همه سعی می‌کردیم آبروداری کنیم.
اون شب اصلا حالش نرمال نبود نمی‌دونم چش شده بود. مثل دیوونه ها بود، انگار اصلا ما رو نمی‌دید. سر سفره هم به بهانه‌ی شوری غذا رو ندا دست بلند کرد و سیلی محکمی بهش زد که جای انگشتاش روی صورت ندا پایان صبر همه شد. هیچ‌کس نمی‌تونست جلوش رو بگیره. همه چیز رو پرت می‌کرد آخرش هم چاقو رو برداشت و شروع کرد به تهدید کردن که می‌کُشمتون.
ترس همه‌ی وجودمون رو گرفته بود. بیچاره مامانم به خاطر عملش نمی تونست از جاش تکون بخوره و شاهد همه‌ی این اتفاقات تلخ بود.
دامادمون سعی می‌کرد بابا رو آروم بکنه. شیدا یواشکی رفت و با پلیس تماس گرفت. وقتی پلیس‌ها اومدن تو خونه و شرایط مامان و ما رو دیدن با تاسف سر تکون دادن؛ اون‌قدر خجالت کشیدیم که می‌خواستم همون جا زمین دهن باز کنه و همه‌ی مارو به کام خودش بکشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
مامورین محترم نیروی انتظامی به جز مادرم، همه‌مون رو بردن کلانتری. بعد چند ساعت سر و کله زدن هم به دلیل اینکه مشکلتون خانوادگیه و ما نمی‌تونیم دخالت کنیم با گرفتن تعهد از پدرم؛ همه راهی خونه شدیم.
هیچکدوم نفهمیدیم چطوری شب رو به صبح رسوندیم.
صبح که بیدار شدیم رفته بود. می‌دونستیم که تا چند روز پیداش نمیشه.
آبی که ریخته شده بود رو دیگه نمی‌شد جمع کرد. مامانم تصمیم گرفت که دیگه با بابام زندگی نکنیم و گفت تا حالا هم به خاطر ما زندگی باهاش رو تحمل کرده.
شیدا و شوهرش رفتن دنبال خونه بگردن که هرچه زودتر بریم از خونه ای که واسه همه‌مون تبدیل به یه قفس شده بود، من و ندا هم مشغول جمع و جور کردن وسایل شدیم.
مامانم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون. نمی‌دونست غصّه‌ی سلامتیش رو بخوره یا بی‌پولی و قرض و بدهی‌ها رو، یا آبرویی که جلوی جدیدترین عضو خانواده رفت.
گاهی اوقات باید یه چیزایی تو زندگی تغییر بکنه چون راهی برای پیش رفتن تو مسیر زندگی نمی‌مونه. خود‌ به‌ خود تغییری تو زندگی پیش نمیاد و ما خودمون هستیم کا باید پا پیش بزاریم برای عوض کردن اوضاع زندگی.
شب که شد شیدا و شوهرش با حالی خسته و داغون اومدن خونه و معلوم شد که یه آپارتمان مناسب توی یه منطقه دور از این‌جا پیدا کردن که بابا نتونه پیدامون بکنه.
تا صبح همه‌ی خونه‌ رو جمع و جور کردیم. همه یه طرفی روی زمین ولو شدیم. بعد چند ساعت استراحت با ماشینه حمل اساس منزل تماس گرفتیم، دوتا خاور خواستیم که همه ی وسایل جا بشه و هرچه زودتر از این‌جا بریم. در عرض سه ساعت همه‌چیز رو بار زدن و آماده‌ی رفتن شدیم. داشتم از خوشحالی بال در می‌آوردم، حس آزادی مطلق رو داشتم؛ دیگه احساس خفگی نمی‌کردم.
همه داشتیم یه حس تازه رو تجربه می‌کردیم.
بیرون رفتم و در ماشین رو باز کردم. مامان رو به آرومی روی صندلی عقب ماشین‌ دامادمون جا دادیم و خودمون هم سوار شدیم و رفتیم به سوی یه زندگی جدید. خونه‌ی جدید، محلّه‌ی جدید و آدمای جدید.

هیچوقت فکر نمی‌کردم با عوض شدم محل و خونه زندگیمون، کل زندگیم عوض بشه...
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
***
چند ماه بعد
افرا و الی توی محوطه‌ی پشت آپارتمان‌ها مشغول برف بازی بودن. غافل از این‌که پشت پنجره‌ی خونه‌ای از ساختمان کناری؛ دوتا چشم سیاه مشغول تماشای دیوانه بازی‌های دخترکی بازیگوش بود.
بعد از چند ساعت بازی کردن، خسته و کوفته ولو شدن روی برف‌ها. افرا یک دفعه سایه‌ای پشت پنجره‌ی یکی از ساختمان‌ها دید.
- الی تو هم اون سایه‌ی پشت پنجره رو دیدی؟
- نه عزیزم. من که چیزی نمی‌بینم. مثل این‌که خیالاتی شدی. از بس این فیلم‌های ترسناک رو نگاه می‌کنی همه چیز رو شکل روح و سایه می‌بینی.
- نمی‌دونم شاید حق با تو باشه! ولی یه چیزی اون‌جا بود.
- پاشو دیگه. یکم دیگه این‌جا بمونیم ارواح خبیثه میان سراغمون. هاه هاه هاه ...
- اَه... دیوانه.
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. منم از دیوانه‌ای مثل تو خوشم میاد دیگه.
- خیلی بی‌شعوری الی.
- بی‌شعوری از خودته عزیزم.
بلند شدم و کلاه الی رو برداشتم و دویدم به طرف ساختمون کناری.
- صبر کن دیوانه! کلاهم رو بده. افرا... !
- مگه چُلاقی؟ بیا بگیر دیگه. به من می‌گی دیوانه؟
- افرا جلو رو ن...
سَرم رو برگردوندم تا به خودم بیام و ببینم الی چی می‌گه پام سُر خورد و به جسم سفتی برخوردم و اسیر دوتا دست قوی و محکم شدم. مات دوتا تیله سیاه بودم که با حرفی که زد مثل برق گرفته‌ها از بغلش در اومدم.
- آی دختر... شما همیشه عادت داری خودتو بندازی بغل این و اون؟
- نفهمیدم، چی گفتی شما؟ من خودم رو انداختم بغل شما یا شما یک دفعه با این هیکل گنده‌تون سبز شدین تو راه من؟!
واقعا پسر جذابی بود. چشم‌ و ابرو سیاه و موهای پرپشت سیاهی که داشت آدم رو وسوسه می‌کرد دستشو ببره و از بین موهاش رد بکنه. پسره ایستاد و دستاش رو تو هم قلاب کرد. پاهاش رو به عرض شونه‌هاش باز کرد و شروع کرد حرف زدن.
- ببخشیدا ولی نمی‌دونستم واسه راه رفتن تو زمین خدا هم باید مراقب باشم یکی نیاد بیوفته تو بغلم.
الی که دید قراره تا چند دقیقه‌ی دیگه بین من و پسره جنگ بیوفته شروع کرد جوّ بین ما رو آروم کردن.
- ببخشید آقا، خیلی وقته این‌جا خلوت بود. راستش ما اصلا حواسمون نبود شما دارین میاین؛ شرمنده. بهتره که دیگه ما بریم؛ با اجازه.
- بد نیست یکمی هم به این دوستتون ادب یاد بدین.
- بله بله؟ الی این با من بود؟ به من گفت بی‌ادب؟
برگشتم برم موهای پسره رو بکشم که الی دستمو گرفت و با پسره خداحافظی کرد. نیشگونی از بازوم گرفت و منو کشون کشون به طرف خونه برد.
- خداحافظ دختره‌ی جذاب زبون دراز...
 

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
- الی خیلی بی‌شعوری! چرا نذاشتی برم موهاش‌ رو بکشم؟ نشنیدی چی گفت بهم؟
- وای افرا... تموم کن دیگه! حق با پسره بود. حواست نبود، یک‌راست رفتی افتادی بغلش.
- راست میگی؟ چیکار کنم؛ خب ندیدمش.
- هیچی به جای این حرفا زودتر بیا بریم خونه، دیر برسم داداشم حسابم رو می‌رسه.
- برو بابا تو هم با این داداشت! من که رسیدم خونمون؛ بای بای.
- چشه مگه داداشم؟ خیلی هم دلت بخواد! یه ساله دلبری می‌کنی نمیگی دلش ضعف میره برات؟ حالا واسه من طاقچه بالا می‌زاری؟ رفیق نیمه راه به‌ تو میگن؛ بای بای.
- بای.
وقتی خونه رسیدم اون‌قدر خسته بودم که خودم رو به زور انداختم روی تختم، خزیدم زیر پتو و از گرمای اتاقم لذت بردم. ولی هر دفعه که چشم‌هام رو بستم دو تا تیله سیاه پشت پلک‌هام رژه می‌رفت.
چه مرگم شده! چرا از ذهنم نمیری بیرون؟ ازت بدم میاد.
چرا وقتی چشمات یادم می‌اُفته قلبم این‌قدر محکم می‌زنه؟
پسره‌ی پررو... ! مگه چشمات چی داره که اُفتادی به جون دلم؟ من هیچوقت عاشقت نمیشم؛ به‌خودم قول دادم. برو بیرون از ذهنم.
خدایا... ! خودت به داد دلم برس... .
تا خود صبح توی تختم به چپ و راست چرخیدم. صبح هم با صدای مامانم از جام بلند شدم.
بعد از اومدن به این محل دیگه از بابام خبری نداریم؛ حال مامانم خیلی خوب شده و همه‌مون در آرامش زندگی می‌کنیم.
ندا تو رشته‌ی حقوق قبول شده و ترم اولش رو ثبت‌نام کرده. شیدا و شوهرش رفتن تبریز و اونجا زندگی می‌کنن. من هم فعلا آخر‌اي سال سوم دبیرستانم و رشته‌ی تجربی می‌خونم.
امروز با الی قرار داریم بریم چند تا کتاب بخریم واسه کنکور. اصرارهای الی هم برای این‌که هوا سرده و برفی، بی‌فایده است؛ چون می‌دونه من عاشق زمستون ‌و برفم... .
با شنیدن زنگ خونه بدو بدو به طرف آیفون رفتم.
- بله؟
- افرا منم الی، بدو بیا که قندیل بستم این پایین!
- خب بیا بالا دیگه؟
- نه دیگه دیر میشه، تو بیا؛ زود.
- باشه اومدم!
- مامان من رفتم. فعلا خداحافظ.
، خوش گِئدین بالا، اُزوندَن صاحاب اُل. ( خداحافظ عزیزم؛ مراقب خودت باش. )
- باشه باشه... خدافظ.
پله‌ها رو دو تا یکی با سرعت پایین اومدم تا بیشتر این الی بیچاره یخ نزنه.
وقتی پایین رسیدم با دیدن صحنه روبه‌روم شوک شدم! الی رو بغل کردم و تو گوشش گفتم:
همین رو کم داشتیم! چرا داداشت رو برداشتی با خودت آوردی؟
- عه یواش... الان صداتو می‌شنوه! چیکار کنم تا شنید با تو قرار دارم، برف و هوا رو بهونه کرد گفت خودم می‌رسونمت. چی می‌گفتم؟
- باشه حالا توام! چه تحویل می‌گیره داداششو!
- پس چی داداشم یه دونه‌ست! شما بله بدی شب در خونتونیم.
- دِ همین حرف‌هارو می‌زنی دیگه داداشت رو شیر می‌کنی واسه من! من هم هرچی می‌گم ولم نمی‌کنه!
- باشه بابا؛ کلاس نزار واسه من، بیا بریم که یخ زدم.
- بریم.
الی در ماشین رو باز کرد و هردو سوار شدیم.
- سلام افرا خانوم، خوبین شما؟ خانواده خوبن؟
- سلام آقا مهران. خداروشکر خوبیم، اونا هم خوبن سلام می‌رسونن خدمتتون.
- سلامت باشن.
- واسه شما هم زحمت می‌شه هی میاين و میرین!
مهران که حسابی کِنف شده بود با صورت درهم جواب داد:
- خواهش می‌کنم؛ زحمتی نیست. کجا برم؟
- برین شهر کتاب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آنیتا&

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep 18, 2024
111
با نیشگون ریزی که الی از پهلوم گرفت به طرفش برگشتم و یواشکی گفتم:
- چیه؟
- اون‌قدر میمون بازی درمیاری بیرون رو ندیدی!
- خب چیه مگه، بیرون حلوا خیرات می‌کنن؟
- نخیر... ! اون پسره دو ساعت بهت زل زده بود؛ ندیدی؟
- کدوم پسره؟
- همون دیگه... اون روز... پشت محوطه، برف بازی...
- آهان... یادم افتاد! حیف... !
- چرا حیف؟
- ای کاش مهران نبود می‌رفتم از خجالت موهاش در می‌اومدم! اون روز که نزاشتی برم موهاشو بزارم کف دستش حداقل امروز می‌تونستم؛ اگه این داداش خان شما نبود!
- گیر دادی‌ها افرا!
- چه جورم! فقط منتظر یه فرصتم.
کم‌کم به کتاب‌فروشی مورد نظرمون رسیدیم و با مهران خداحافظی کردیم.
- افرا تو که علاقه‌ای به تجربی نداشتی، از ریاضی و فیزیک هم که قربونش برم بیزاری؛ پس چرا تجربی می‌خونی؟!
- همینطوری؛ دیدیم کلاسش بالاست گفتم حالا که تو انتخاب واحد‌هام آوردم بد نیست پزش رو به سما و شیما بدیم. دیدی قیافشونو وقتی انتخاب واحد کردم؟
- آره خدایی بدجور کم آوردن. حالا چیکار می‌کنی؟
- هیچی دیگه، گُلیه که زدم به سرم حالا هم راه برگشت ندارم باید بخونم. یه سال بیشتر وقت نداریم تا کنکور. تو چی؟ حسابداری سخت نیست برات؟
- نه بابا چه سختی، می‌دونی که عاشق ریاضی‌ام.
- خب خداروشکر حداقل تو از رشته‌ات راضی هستی.
- غمباد نگیر حالا! تو زرنگی میتونی بخونی.
- اگه کنکور قبول نشم چی؟
- تلاش بکنی، میشی.
- امیدوارم. برداشتی همه‌ی کتاب‌هایی که لازم داشتی، من تموم شدم‌ها! زود باش.
- من هم تموم شدم، بریم.
بعد از تموم شدن کارمون با الی خداحافظی کردم و راهی خونه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 22) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا