- Oct 4, 2024
- 171
یه نگاه عاقل اندر سفیه حوالهاش کردم و گفتم:
- آخه من چی دارم که بخوان خفتم کنن؟ ته تهش با پول لباسام میشه یا ساندویچ خرید. بعدشم، منو دست کم گرفتیا اخوی، من خفت نمیشم، خفت میکنم!
لبخند ژکوندی زد و گفت:
- جمله اولت قشنگ بود، بقیهاش نه! حالا بیخیال این حرفا. اومدم دنبالت باهم بریم پای دیگ حلیم.
- امشبم هیئته مگه؟
تأیید کرد و من مردد موندم. اگه نمیرفتم، احمد دلخور میشد. اگه میرفتم، هم از درسهام عقب میافتادم و هم احتمالا حین شور دادن حلیم از بیخوابی بیهوش میشدم. ولی چه حال غریب و ناملموسی داشت بعد از دزدی دیگ حلیم امام حسین رو شور دادن! با سر ناخن گونهام رو خاروندم و گفتم:
- دلم میخواد ها، ولی... .
هنوز جمله رو تکمیل نکرده بودم که احمد با دلخوری به حرف اومد.
- یه بار نشد یه چیزی ازت بخوام نه نیاری. یه ذره معرفت نداری عابد. خاتون راست میگه، همهاش پی الواتی میگردی! موندم عمو مرتضی چجوری هنوز تو رو تو خونهاش نگه میداره.
لبهای خشک و بهم چفت شدهام رو از هم فاصله دادم، اما صدایی بیرون نیومد. بیشتر از اینکه حیرون باشم، گیج بودم. دلم میخواست بپرسم چرا؟ چطور؟ به چه علت؟ مگه چیکار کرده بودم که احمد اینجوری دلش پر بود؟ چه گزندی بهش رسونده بودم که خودم خبر نداشتم؟ نگاه از چشمهام گرفت و بیحرف رفت. من موندم و یه احساس لرزون. این خونواده یه مرگش بود. شایدم مشکل از خود من بود و بقیه نرمال بودن. حکایت من و خاندان شکیبا، حکایت سنگ و شیشه بود. فقط نمیدونم اینجا من سنگ بودم یا که شیشه؟ نفسم رو فوت کردم و لعنتی فرستادم. مخاطبش ناشناس بود. فقط فرستادم تا خودم رو از احساسات منفی خالی کنم. احمد میاومد، با سری که تو یقهاش فرو رفته بود عذرخواهی میکرد و همه چیز به روال عادی خودش برمیگشت، مثل دفعات قبلی. این زخمها خوب میشدن، اما ردشون هیچوقت پاک نمیشد.
***
- جعبه میوه رو فراموش نکنی برداری. حواست باشه ضرب نزنی میوهها رو، مثل آدم بیارشون! کلمن آبم تو انباری بغل صندوق بزرگهست. کارت تموم شد درها رو قفل کن کلیدها رو با خودت بیار.
در جواب به سفارشهای تموم نشدنی مادر، باشهای زیر لب زمزمه و بندهای کتونیهای طوسیِ رنگ و رو رفتهام رو محکم کردم. بعد دور از چشمهای تیز بینش، سیم چین رو که با هزار دوز و کلک و پنهون از نظر دیگران از داخل انباری پیدا کرده بودم، از زیر لیفه شلوارم برداشتم و داخل جیبم گذاشتم.
- عابد شنیدی چی گفتم؟
اینبار صدام رو بردم بالا:
- اگه میخواستم هر بار که از صبح شما این حرفها رو تکرار کردی رو یه صفحه سفید یه نقطه بذارم، الان کل صفحه سیاه شده بود!
حین خروج از حیاط برگشت، پر چادرش رو کنار داد و از گوشه چشم نگاهم کرد.
- خُبه خُبه! همینم مونده تو من رو دست بندازی. بجنب که دیر شد.
- خانم کجا موندی شما؟
صدای حاج مرتضی رو که داخل کوچه شنید، از جا پرید و با هول و ولا به سمت در پرواز کرد. بالا و پایین شدن پر چادرش هنگام دویدن کمی خندهدار به نظر میرسید. قبل از خروج کامل، برای یه لحظه به طرفم چرخید.
- ما رفتیم. یادت نره عابد! امروز هوا گرمه کلمن رو حتماً بیاری.
حتی تو آخرین ثانیهها دست از یادآوری بر نمیداشت. اما این من رو عصبانی نمیکرد، بلکه ترسی که از نارضایتی حاج مرتضی داشت روانم رو به هم میریخت. از بدو ازدواج با حاج مرتضی، تموم دغدغهاش این بود که نشه که بعد از بیوگی، ننگ مطلقه بودنم به پیشونیش بچسبه. از طلاق یه هیولای غولپیکر و ترسناک ساخته و معتقد بود با رخت عروس به خونه بخت رفته، با کفن باید ازش خارج بشه. هرچند مادرم مقصر نبود. اینجوری بار اومده بود و از خودش هیچ اختیاری نداشت. جامعه ذاتاً بو گرفته و عقب مونده بود. یکی مثل مادرم، متعلق به یکی از اغلب نسلهای سوختهی این سرزمین و پرورش یافتهی بافت سنتی جامعه، واقعاً چه انتظاری داشتم؟ آهی کشیدم و با تأنی از روی پلهها بلند شدم. روز تعطیلی بود و همه به قصد تفریح به تفرجگاه رفته بودن. طبق معمول مصطفی چاپلوسی کرد و آقاجون و خاتون رو سوار ماشین خودش کرد و جلوتر از بقیه به راه افتاد. کمی خرت و پرت مونده بود و صندوق ماشین حاج مرتضی جا نداشت، پس به پیشنهاد من، زحمتش روی دوش ممد همیشه علاف و بیکار افتاده بود و صد البته به خاطر ذهینت کاملا مثبت خونوادهام، هیچ اسمي از ممد نیاورده بودم. اما قبلش...! مهم همینجا بود. قبلش یعنی قبل از اینکه ممد بیاد، باید ترتیب کاری رو انجام میدادم.
- آخه من چی دارم که بخوان خفتم کنن؟ ته تهش با پول لباسام میشه یا ساندویچ خرید. بعدشم، منو دست کم گرفتیا اخوی، من خفت نمیشم، خفت میکنم!
لبخند ژکوندی زد و گفت:
- جمله اولت قشنگ بود، بقیهاش نه! حالا بیخیال این حرفا. اومدم دنبالت باهم بریم پای دیگ حلیم.
- امشبم هیئته مگه؟
تأیید کرد و من مردد موندم. اگه نمیرفتم، احمد دلخور میشد. اگه میرفتم، هم از درسهام عقب میافتادم و هم احتمالا حین شور دادن حلیم از بیخوابی بیهوش میشدم. ولی چه حال غریب و ناملموسی داشت بعد از دزدی دیگ حلیم امام حسین رو شور دادن! با سر ناخن گونهام رو خاروندم و گفتم:
- دلم میخواد ها، ولی... .
هنوز جمله رو تکمیل نکرده بودم که احمد با دلخوری به حرف اومد.
- یه بار نشد یه چیزی ازت بخوام نه نیاری. یه ذره معرفت نداری عابد. خاتون راست میگه، همهاش پی الواتی میگردی! موندم عمو مرتضی چجوری هنوز تو رو تو خونهاش نگه میداره.
لبهای خشک و بهم چفت شدهام رو از هم فاصله دادم، اما صدایی بیرون نیومد. بیشتر از اینکه حیرون باشم، گیج بودم. دلم میخواست بپرسم چرا؟ چطور؟ به چه علت؟ مگه چیکار کرده بودم که احمد اینجوری دلش پر بود؟ چه گزندی بهش رسونده بودم که خودم خبر نداشتم؟ نگاه از چشمهام گرفت و بیحرف رفت. من موندم و یه احساس لرزون. این خونواده یه مرگش بود. شایدم مشکل از خود من بود و بقیه نرمال بودن. حکایت من و خاندان شکیبا، حکایت سنگ و شیشه بود. فقط نمیدونم اینجا من سنگ بودم یا که شیشه؟ نفسم رو فوت کردم و لعنتی فرستادم. مخاطبش ناشناس بود. فقط فرستادم تا خودم رو از احساسات منفی خالی کنم. احمد میاومد، با سری که تو یقهاش فرو رفته بود عذرخواهی میکرد و همه چیز به روال عادی خودش برمیگشت، مثل دفعات قبلی. این زخمها خوب میشدن، اما ردشون هیچوقت پاک نمیشد.
***
- جعبه میوه رو فراموش نکنی برداری. حواست باشه ضرب نزنی میوهها رو، مثل آدم بیارشون! کلمن آبم تو انباری بغل صندوق بزرگهست. کارت تموم شد درها رو قفل کن کلیدها رو با خودت بیار.
در جواب به سفارشهای تموم نشدنی مادر، باشهای زیر لب زمزمه و بندهای کتونیهای طوسیِ رنگ و رو رفتهام رو محکم کردم. بعد دور از چشمهای تیز بینش، سیم چین رو که با هزار دوز و کلک و پنهون از نظر دیگران از داخل انباری پیدا کرده بودم، از زیر لیفه شلوارم برداشتم و داخل جیبم گذاشتم.
- عابد شنیدی چی گفتم؟
اینبار صدام رو بردم بالا:
- اگه میخواستم هر بار که از صبح شما این حرفها رو تکرار کردی رو یه صفحه سفید یه نقطه بذارم، الان کل صفحه سیاه شده بود!
حین خروج از حیاط برگشت، پر چادرش رو کنار داد و از گوشه چشم نگاهم کرد.
- خُبه خُبه! همینم مونده تو من رو دست بندازی. بجنب که دیر شد.
- خانم کجا موندی شما؟
صدای حاج مرتضی رو که داخل کوچه شنید، از جا پرید و با هول و ولا به سمت در پرواز کرد. بالا و پایین شدن پر چادرش هنگام دویدن کمی خندهدار به نظر میرسید. قبل از خروج کامل، برای یه لحظه به طرفم چرخید.
- ما رفتیم. یادت نره عابد! امروز هوا گرمه کلمن رو حتماً بیاری.
حتی تو آخرین ثانیهها دست از یادآوری بر نمیداشت. اما این من رو عصبانی نمیکرد، بلکه ترسی که از نارضایتی حاج مرتضی داشت روانم رو به هم میریخت. از بدو ازدواج با حاج مرتضی، تموم دغدغهاش این بود که نشه که بعد از بیوگی، ننگ مطلقه بودنم به پیشونیش بچسبه. از طلاق یه هیولای غولپیکر و ترسناک ساخته و معتقد بود با رخت عروس به خونه بخت رفته، با کفن باید ازش خارج بشه. هرچند مادرم مقصر نبود. اینجوری بار اومده بود و از خودش هیچ اختیاری نداشت. جامعه ذاتاً بو گرفته و عقب مونده بود. یکی مثل مادرم، متعلق به یکی از اغلب نسلهای سوختهی این سرزمین و پرورش یافتهی بافت سنتی جامعه، واقعاً چه انتظاری داشتم؟ آهی کشیدم و با تأنی از روی پلهها بلند شدم. روز تعطیلی بود و همه به قصد تفریح به تفرجگاه رفته بودن. طبق معمول مصطفی چاپلوسی کرد و آقاجون و خاتون رو سوار ماشین خودش کرد و جلوتر از بقیه به راه افتاد. کمی خرت و پرت مونده بود و صندوق ماشین حاج مرتضی جا نداشت، پس به پیشنهاد من، زحمتش روی دوش ممد همیشه علاف و بیکار افتاده بود و صد البته به خاطر ذهینت کاملا مثبت خونوادهام، هیچ اسمي از ممد نیاورده بودم. اما قبلش...! مهم همینجا بود. قبلش یعنی قبل از اینکه ممد بیاد، باید ترتیب کاری رو انجام میدادم.
آخرین ویرایش: