دیگران بیرونِ مرا میبینند
و چه بسا به تصوری که از من دارند، غبطه میخورند
اما درون من!
درون مرا هیچکس نمیتواند ببیند
حتی نزدیکترین کسان من...
تازه، چه میتوانند بکنند؟
در نهایت احساس همدردی!
من زخمهای بینظیری به تن دارم
اما تو مهربانترینشان بودی
عمیقترینشان
عزیزترینشان
بعد از تو آدمها
تنها خراشهای کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدمها تنها خراشهای کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازهای دوباره باز میگردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیقتر
خوشحال شدم که خوشتون اومد.