«گفتم من مکافات چه کسی را پس میدهم؟ چرا اینهمه آدم در ذهن من زندگی میکنند؟ مگر قرار است بار همه زنها را من به دوش بکشم؟ حتمآ مردها هم هستند. پدر انتظارش را به من واگذار کرد، نمیتوانست بیش از اینها منتظر بماند، گفت: نوشا، پسرم! گفتم: من دخترم. گفت: انتظار، انتظار است، فرقی نمیکند.»
سال بلوا/عباس معروفی