- Jan 23, 2023
- 246
نمیدونم با چه منطقی؛ اما به خاطر بغضی که داشت خفهام میکرد، ماشینم رو کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم. برام مهم نبود؛ اگه یه نفری که نمیشناسمش، قضاوتم کنه و فکر کنه که من دیوونهام. مهم این بود که حالم بد بود و قلبم درد میکرد. مهم این بود که من یه مرد شکسته بودم. این همه سال به امید رسیدن، نشکستم؛ اما حالا همین رسیدن بدجوری نابودم کرد. ای کاش زیبا هیچ وقت پیدا نمیشد. ای کاش با همون امید پیدا شدنش زندگی میکردم. زندگی با امید، هزار برابر بهتر از فقط زنده بودنه. من از امروز به بعد فقط زندهام؛ دیگه هیچ وقت زندگی نمیکنم.
بالاخره به محوطهی خاکی رسیدم. داشتم آروم آروم به اون دختر نزدیک میشدم که صدای حرف زدنش با خدا باعث شد، بایستم:
- میبینی خدا؟ حال و روزم رو میبینی؟ خدایا اینه عدالتت؟ عمر خوشبختیم همین چند ماه باشه و عمر بدبختیام سالها؟ نه، ناشکر نیستم خدا. تمام عمرم نپرستیدمت که حالا بزرگیت رو ببرم زیر سوال. هزار بار ممنونتم به خاطر همین چند ماهی که لاقل از ته دلم خندیدم؛ اما فقط بگو چرا؟
صداش بینهایت برام آشنا بود. این صدای پر غصهای که به شکایت از خدا راضی نمیشد، مال کی بود؟ با اینکه داشت میگفت سختیهای زندگیش زیاد بوده؛ اما بازم شاکر بود. تُن صدای آرومش مثل مسکن داشت خیلی لطیف قلب ناآروم و زخم خوردهام رو آروم میکرد. کی بود این غریبهی آشنا؟ جملههای بعدیش شک به دلم انداخت:
- چرا یکی مثل اون زیبا باید عاشقی این چنینی داشته باشه و یکی مثل من گم بشه پشت سایه یه عشق دیگه؟ چرا یکی مثل هامین باید به عشقش برسه و یکی مثل من تا آخر عمرش بسوزه توی حسرتِ... .
باقی جملهاش رو نگفت، توی حسرتِ چی؟ صداش دوباره گَرد آرامش به قلبم پاشید:
- خدایا نمیخوام عشقشون از هم بپاشه. از ته دلم آرزو میکنم که زندگیشون پایدار باشه و عشقشون روز افزون؛ ولی خدا، به دل زیبای هامین بنداز که من رو هم قبول کنه. به دلش بنداز که بتونه منم کنار هامینش ببینه. هامین مال خودش، سهمشه؛ ولی من فقط یه گوشهی کوچولو توی قلب هر دوشون میخوام؛ اگه زیبا هامین رو ازم دور کنه، من میشکنم!
یقین پیدا کردم که این دختری که کوه غم توی صداش بیداد میکنه، زیبا بانوی خودمه. بغضم با حس غصهی بانو بزرگتر شد. دیگه راستی راستی داشت راه نفسم رو میبست. بانو به خاطر زیبای من اینقدر غمگین شده بود؟ حتی اگه اون دختر به زندگیم میاومد، من بازم هرگز اجازه نمیدادم که پرنسسم ذرهای ازم دور بشه. صدای حسرت بارش توجهام رو به سمت خودش جلب کرد:
- خوش به حالت زیبا! قدر هامین رو بدونیها! اون خیلی عاشقته. من رو وسط تولد خودش تنها گذاشت تا به تو برسه. یه وقتی ناراحتش نکنیها! این مرد رو فقط باید پرستید. زیبا خانومش! هامینت وقتی عصبی میشه، با موهاش بازی میکنه. وقتی سخت تمرکز میکنه، یه اخم جذاب ابروهاش رو به هم گره میده. عادت داره با شلوارک بخوابه. وقتی بغض میکنه، نوک بینی و چشمهاش قرمز میشن. راستی اجازه ندی بغض کنهها! میدونم که مردها هم حق گریه دارن، مسخرهترین حرفه که میگن یه مرد گریه نمیکنه.
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
- ولی تلخه، سخت و نفس گیره شکستن کوهت!
حیرت توی تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده بود. بانو اینقدر خوب من رو میشناخت؟ همهی عاداتم رو از بر بود! این دختر تا کجا حواسش به من بوده؟ چقدر هوام رو داشته و من نفهمیدم؟
با تکخندهی تلخی که زد، دوباره به حرفهاش گوش سپردم:
- واسه تو شکست! زیبا، کوه من، به خاطر تو شکست. بغض شد، ابر شد، اشک شد. اشک ریخت و نفهمید هر قطرهای که از سرمهای چشمهاش پایین میاد، نفس من رو میگیره.
سکوت کرد. دیگه بغض و غمم رو فراموش کرده بودم و همه تَن گوش بودم، برای شنیدن حرفهای زیبا. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بهش بگم اشکهای خودش هم برای من حکم مرگ رو دارن؛ اما دوباره به حرف اومدنش این اجازه رو بهم نداد:
- وای زیبا! امروز تولدِ هامینه! چه کادویی واسش گرفتیها! تو خودت رو به مرد عاشقت هدیه دادی. منم خواستم یه کادو بدم مثل تو. هر دو خواستیم هدیهای بهش بدیم که خاص باشه. خواستیم چیزی بهش بدیم که اون رو نداشته باشه؛ اما چیزی که تو دادی کجا و هدیهای که من خریدم کجا!
از کولهاش که کنارش روی زمین افتاده بود، یه جعبهی کادو بیرون کشید. جعبهی نسبتا بزرگی بود، درست هماندازهی کوله. زیبا درش رو باز کرد؛ اما چون جعبه روی پاش بود، داخل جعبه رو ندیدم. بانو دوباره در جعبه رو بست و اون رو روی کوله گذاشت. آهی کشید و گوشیش رو از جیب کوچیک کوله بیرون کشید. بعد از چند لحظه گوشیش رو هم کنار جعبهی کادو گذاشت و آهنگی توی فضا پخش شد:
- خوش به حالش!
خوش به حال اونکه تو رو داره کنارش
رو به چشمای تو وا میشه نگاهش
خوش به حالش...
نباید بیشتر از اون سکوت میکردم. خودم داشتم زیر بار غم له میشدم؛ ولی نمیذاشتم دل کوچولوی بانو غصهدار بشه. پشت سرش ایستادم. خم شدم و بدون برداشتن گوشی آهنگ رو قطع کردم. زیبا از جا پرید؛ اما قبل از اینکه بچرخه، زمزمه کردم:
- پس خوش به حالت!
برگشت و به چشمای سرخم خیره شد. نگاهش بین نوک بینی و چشمام جا به جا شد. آخر سر نگاهش رو به چشمم کوک زد و با حیرت صدام زد:
- هامین!
بالاخره به محوطهی خاکی رسیدم. داشتم آروم آروم به اون دختر نزدیک میشدم که صدای حرف زدنش با خدا باعث شد، بایستم:
- میبینی خدا؟ حال و روزم رو میبینی؟ خدایا اینه عدالتت؟ عمر خوشبختیم همین چند ماه باشه و عمر بدبختیام سالها؟ نه، ناشکر نیستم خدا. تمام عمرم نپرستیدمت که حالا بزرگیت رو ببرم زیر سوال. هزار بار ممنونتم به خاطر همین چند ماهی که لاقل از ته دلم خندیدم؛ اما فقط بگو چرا؟
صداش بینهایت برام آشنا بود. این صدای پر غصهای که به شکایت از خدا راضی نمیشد، مال کی بود؟ با اینکه داشت میگفت سختیهای زندگیش زیاد بوده؛ اما بازم شاکر بود. تُن صدای آرومش مثل مسکن داشت خیلی لطیف قلب ناآروم و زخم خوردهام رو آروم میکرد. کی بود این غریبهی آشنا؟ جملههای بعدیش شک به دلم انداخت:
- چرا یکی مثل اون زیبا باید عاشقی این چنینی داشته باشه و یکی مثل من گم بشه پشت سایه یه عشق دیگه؟ چرا یکی مثل هامین باید به عشقش برسه و یکی مثل من تا آخر عمرش بسوزه توی حسرتِ... .
باقی جملهاش رو نگفت، توی حسرتِ چی؟ صداش دوباره گَرد آرامش به قلبم پاشید:
- خدایا نمیخوام عشقشون از هم بپاشه. از ته دلم آرزو میکنم که زندگیشون پایدار باشه و عشقشون روز افزون؛ ولی خدا، به دل زیبای هامین بنداز که من رو هم قبول کنه. به دلش بنداز که بتونه منم کنار هامینش ببینه. هامین مال خودش، سهمشه؛ ولی من فقط یه گوشهی کوچولو توی قلب هر دوشون میخوام؛ اگه زیبا هامین رو ازم دور کنه، من میشکنم!
یقین پیدا کردم که این دختری که کوه غم توی صداش بیداد میکنه، زیبا بانوی خودمه. بغضم با حس غصهی بانو بزرگتر شد. دیگه راستی راستی داشت راه نفسم رو میبست. بانو به خاطر زیبای من اینقدر غمگین شده بود؟ حتی اگه اون دختر به زندگیم میاومد، من بازم هرگز اجازه نمیدادم که پرنسسم ذرهای ازم دور بشه. صدای حسرت بارش توجهام رو به سمت خودش جلب کرد:
- خوش به حالت زیبا! قدر هامین رو بدونیها! اون خیلی عاشقته. من رو وسط تولد خودش تنها گذاشت تا به تو برسه. یه وقتی ناراحتش نکنیها! این مرد رو فقط باید پرستید. زیبا خانومش! هامینت وقتی عصبی میشه، با موهاش بازی میکنه. وقتی سخت تمرکز میکنه، یه اخم جذاب ابروهاش رو به هم گره میده. عادت داره با شلوارک بخوابه. وقتی بغض میکنه، نوک بینی و چشمهاش قرمز میشن. راستی اجازه ندی بغض کنهها! میدونم که مردها هم حق گریه دارن، مسخرهترین حرفه که میگن یه مرد گریه نمیکنه.
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:
- ولی تلخه، سخت و نفس گیره شکستن کوهت!
حیرت توی تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده بود. بانو اینقدر خوب من رو میشناخت؟ همهی عاداتم رو از بر بود! این دختر تا کجا حواسش به من بوده؟ چقدر هوام رو داشته و من نفهمیدم؟
با تکخندهی تلخی که زد، دوباره به حرفهاش گوش سپردم:
- واسه تو شکست! زیبا، کوه من، به خاطر تو شکست. بغض شد، ابر شد، اشک شد. اشک ریخت و نفهمید هر قطرهای که از سرمهای چشمهاش پایین میاد، نفس من رو میگیره.
سکوت کرد. دیگه بغض و غمم رو فراموش کرده بودم و همه تَن گوش بودم، برای شنیدن حرفهای زیبا. دلم میخواست محکم بغلش کنم و بهش بگم اشکهای خودش هم برای من حکم مرگ رو دارن؛ اما دوباره به حرف اومدنش این اجازه رو بهم نداد:
- وای زیبا! امروز تولدِ هامینه! چه کادویی واسش گرفتیها! تو خودت رو به مرد عاشقت هدیه دادی. منم خواستم یه کادو بدم مثل تو. هر دو خواستیم هدیهای بهش بدیم که خاص باشه. خواستیم چیزی بهش بدیم که اون رو نداشته باشه؛ اما چیزی که تو دادی کجا و هدیهای که من خریدم کجا!
از کولهاش که کنارش روی زمین افتاده بود، یه جعبهی کادو بیرون کشید. جعبهی نسبتا بزرگی بود، درست هماندازهی کوله. زیبا درش رو باز کرد؛ اما چون جعبه روی پاش بود، داخل جعبه رو ندیدم. بانو دوباره در جعبه رو بست و اون رو روی کوله گذاشت. آهی کشید و گوشیش رو از جیب کوچیک کوله بیرون کشید. بعد از چند لحظه گوشیش رو هم کنار جعبهی کادو گذاشت و آهنگی توی فضا پخش شد:
- خوش به حالش!
خوش به حال اونکه تو رو داره کنارش
رو به چشمای تو وا میشه نگاهش
خوش به حالش...
نباید بیشتر از اون سکوت میکردم. خودم داشتم زیر بار غم له میشدم؛ ولی نمیذاشتم دل کوچولوی بانو غصهدار بشه. پشت سرش ایستادم. خم شدم و بدون برداشتن گوشی آهنگ رو قطع کردم. زیبا از جا پرید؛ اما قبل از اینکه بچرخه، زمزمه کردم:
- پس خوش به حالت!
برگشت و به چشمای سرخم خیره شد. نگاهش بین نوک بینی و چشمام جا به جا شد. آخر سر نگاهش رو به چشمم کوک زد و با حیرت صدام زد:
- هامین!