- Jun 26, 2024
- 185
چشماره نگران کلیشه بودنش نباشید چون میتونید کلیشگی دور کنید ولی ایده هات خیلی خوب بود
خیلی ممنونم خوشحالم که اینطوره
⭕نویسندگان عزیز توجه کنید برای تایید رمان خود در تاپیک زیر درخواست دهید.
چشماره نگران کلیشه بودنش نباشید چون میتونید کلیشگی دور کنید ولی ایده هات خیلی خوب بود
اول نظرم برای رمان بود ولی در حال حاضر برای کارگاه داستان نویسی هیچ ایدهای جزء این ندارم... .خیلی عالی و بهتر شد
جالبه
به نظرم اولی میتونی بصورت رمان تایپ کنی و نظرت درباره دومی میخوای داستان باشه یا رمان؟
خوشبختم خب باید بهم پیام میدادید به هرحال لطفا از جلسات بعد بفرستید
حیف افرادی مثل شما هست که تو کارگاه نباشن
خب ایده خوبیه ولی باید یه اتفاقی بیفته این وسط
همه چیز که عادی و نرمال خوب پیش نمیره
خوشبختم
خیلی خوبه برای رمان یا داستان؟ اگر همینجوری باشه به نظرم داستان ولی بهش یکم اوج بدید و یکم هیجان انگیزش کنین
گسترشش بدید میشه به عنوان رمانم باشه
نه خب عادی و نرمال پیش نمیره، دختر اختلال دوقطبی شخصیتی داره و هم خودش و هم خانوادهش اسیبهای زیادی میبینن، بد خود هیپنوتیزم درمانی هم در کنار اینکه میتونه برای دختره مثل یه درمان باشه این وسط به واسطهی این درمان اتفاقات زیادی میوفته چون که باعث فراموش شدن یهسری اتفاقات میشه، از هیپنوتیزم درمانی برای شستشو دادن ذهنش استفاده میکنن تا بتونه اونیکی شخصیتش رو درمان کنه.خیلی عالی و بهتر شد
جالبه
به نظرم اولی میتونی بصورت رمان تایپ کنی و نظرت درباره دومی میخوای داستان باشه یا رمان؟
خوشبختم خب باید بهم پیام میدادید به هرحال لطفا از جلسات بعد بفرستید
حیف افرادی مثل شما هست که تو کارگاه نباشن
خب ایده خوبیه ولی باید یه اتفاقی بیفته این وسط
همه چیز که عادی و نرمال خوب پیش نمیره
خوشبختم
خیلی خوبه برای رمان یا داستان؟ اگر همینجوری باشه به نظرم داستان ولی بهش یکم اوج بدید و یکم هیجان انگیزش کنین
گسترشش بدید میشه به عنوان رمانم باشه
خیلی عالینه خب عادی و نرمال پیش نمیره، دختر اختلال دوقطبی شخصیتی داره و هم خودش و هم خانوادهش اسیبهای زیادی میبینن، بد خود هیپنوتیزم درمانی هم در کنار اینکه میتونه برای دختره مثل یه درمان باشه این وسط به واسطهی این درمان اتفاقات زیادی میوفته چون که باعث فراموش شدن یهسری اتفاقات میشه، از هیپنوتیزم درمانی برای شستشو دادن ذهنش استفاده میکنن تا بتونه اونیکی شخصیتش رو درمان کنه.
اوکیهاول نظرم برای رمان بود ولی در حال حاضر برای کارگاه داستان نویسی هیچ ایدهای جزء این ندارم... .
و نظرمم فقط روایت اون زمانه و واسه اوجش یه جورایی یه چیزهای تو ذهنمه اگه بتونم بنویسمش.
خیلی عالیه ولی این شخصیت تو یک موقعیت قرار بدید که من تو اون موقعیت متوجه اینا بشمتکلیف دوم: مشخص کردن یک شخصیت خیالی و قرار دادنش توی یه موقعیت خاص بر اساس سه بعد مورد نظر.
نام شخصیت: ملکه دیانا
ظاهر فیزیکی، نوع پوشش، قد و ظواهر: فیزیک بدنش شبیه به یک انسان است. پوست بدنش از خزه و درخت است، قدی نسبتاً بلند دارد، موهای کشیده و درازش از پشت به سبک خاصی و به حالت دماسبی به هم بافته شده است، پالتو و دامن یا شلوار سیاهی میپوشد و کلاه سیاهرنگ و درازی شبیه به کلاه جادوگران دارد، دستهایش کشیده، دراز و باریک است، چشمانش سفید،سرد و بیروح است، صورتی خشن و اخمکرده دارد. گوشهایش به مانند گوشهای یک الف دراز، خاص و کشیده و متوسط است( البته در اثر تزریق دارویی خاص)، دماغی کشیده دارد، دندانهایش کرمخورده هستند و بیشتر آنها را از دست داده است، پوست صورتش شبیه به درخت و کاملاً سیاه و قهوهای رنگ است.
بعد احساسات: نسبت به دیگران شکاش، پرخاشگر و خشن است، از غورباقهها و سگهای شکاری بیزار است، نسبت به مرگ دیگران اغلب اوقات بیتفاوت است، افراد زیر دستش را نوکر یا غلام خود میپندارد.
در رسیدن به اهدافش عطش شدیدی دارد و کسانی که موجب شکست یا مانع اهدافش بشوند را به بیرحمانهترین شکل ممکن مجازات میکند. پیش از تبدیل شدنش به هیولا یا تغییر نوع و رنگ پوست بدنش شخصی نسبتاً مهربان بوده و از خشم زیاد پرهیز میکرده است.
بعد اندیشه: او اغلب درونگرا است، به جهان دیگر پس از مرگ چندان عقیدهای ندارد، علاقهای به همدردی با دیگران ندارد. به خاطر دست داشتنش در قتل اعضای خانواده در هنگام تنهایی احساس گناه و عذاب میکند و به همین دلیل حس انتقام و بیرحمیاش بیشتر میشود.
خب شخصیتم را به وجود آوردم، هر مشکلی داشت بگید تا برطرفش کنم. البته قصد دارم بیشتر روش کار کنم.
خب ببینیم از 3 بعدنفسنفس زنان خود را به بالای تپهای که سرتاسرش پر از گلهای شقایق وحشی بود رساند و در کمین شکارش که آهویی خالدار و چابک بود، ایستاد. با اینکه تنها یک پیراهن نازک سفید بر تن داشت، تنش به عرق نشسته بود و پیراهنش به بدن عضلهای و آهن مانندش چسبیده بود. باد خنکی که از جهت مشرق میوزدید لرزی بر تنش انداخت. با ساعد کشیدهاش عرق از پیشانیاش گرفت. تفنگش را بهحالت آماده بهسوی شکار گرفت. یکی از چشمهای سیاه شب رنگش را بست و زیر لب اعداد را به شمارش گرفت، که صدای یارمحمد را ازپشت سرش شنید.
- خانزاده!
عصبی و خشن ابروهای بلند و کشیدهش را درهم کشید و بهسمت یارمحمد چرخید و با تُن صدایی بلند توپید:
- چه خبرته؟
یارمحمد با ترس و اضطراب نشسته بر صورت گرد آفتاب سوختهاش کلاه نمدیاش را از سر برداشت و آرام زمزمهوار لب زد:
- خانزاده، آقا خان منو فرستادی پیتون... .