درحال تایپ داستان کوتاه پایان ناپذیر| شکیلا موسوی کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع dark night
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 425
  • پاسخ‌ها 9
  • Tagged users هیچ

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
کُد: ۰۱۶
نام رمان: پایان ناپذیر
نویسنده: شکیلا موسوی
ژانر: ترسناک فانتزی مافیایی
ناظر: @.khani.
خلاصه:
رقص قطرات سرخ خون و بازی تیغه سفید خنجر با پوست سرد قربانیان! آدریک اسمیرنوف، کودک ده ساله‌ای که سرنوشت‌اش با خون و مرگ گره خورد و بازی سرنوشت او را به میان تاریکی کشاند. نیرویی ناخواسته و ترسناک که وجودش، پسرک را به سوی لبه پرتگاه می‌کشاند و لقب شیطان را برازنده وجودش می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
45,791
290

1000013601.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛


|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|


پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|

|مديريت تالار رمان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
" روحی که هیچ‌وقت دنیارو ترک نمی‌کنه؛ باعث مرگ روح‌های زیادی می‌شه."
Mr.S


هم‌زمان با برداشتن هدفون‌هایش، موسیقی درحال پخش را خاموش کرد و با دست آزادش، زیپ کیف کنارش را باز کرد و هدفون را درون آن جا داد. کیف را گوشه صندلی انداخت و درحالی که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود؛ نگاه بی‌حوصله‌اش را به درختان متحرک داد.
چندین ساعت در حرکت بودن و یک جا نشستن باعث شده بود که حال، پسرک حوصله هیچ کاری، حتی گوش دادن به موسیقی مورد علاقه‌اش را هم نداشته باشد. با آزاد کردن نفسی که نمی‌دانست از کی درون سینه محبوس شده بود؛ چشمان سرخ شده از بی‌خوابی شب گذشته‌اش را به آرامی روی هم فشرد و در همان حالت ماند.
صدای موتور ماشین، تنها صدایی بود که سکوت اتاقک فلزی را می‌شکست. ذهن "آدریک" مانند هر روز، به محض رها شدن از دیگر درگیری‌ها به سمت صحنه‌های تاریکی پیش رفته و زمزمه‌های مرگ آورد و صحنه‌های سیاه، در پشت پلک‌های بسته‌اش به آرامی خود را نشان دادند و پسرک درمانده از تلاش‌های متعدد، اجازه غرق شدن درون تاریکی را به ذهن و روح خسته‌اش داد؛ اما قبل از اینکه مانند همیشه درون این سیاهی‌ها گم شود، صدای آرام و پر محبت مادرش از زمزمه‌ها پیشی گرفت و او را از غرق شدن نجات داد.
"آلینا" درحالی که تکه موی طلایی رنگ‌اش را پشت گوشش می‌فرستاد، نگاه یشمی‌اش را از از پنجره جلوی ماشین به چهره رنگ پریده آدریک داد؛ لب‌های خشک شده‌اش را با زبان خیس کرد و با دیدن نگاه منتظر پسرک، سعی کرد حالت خسته صدایش را از بین ببرد و به آرامی گفت:
- عزیزم، مشکلی پیش اومده؟
پسر، حالت بدنش را تغییر داد و با تکیه دادن به صندلی نرم ماشین، سرش را به آرامی به نشانه منفی بودن جواب تکان داد. آلینا، نگاه نگرانش را به مردمک‌های فیروزه‌ای پسر داد؛ دیدن چهره افسرده و بی‌حس پسر، باعث جمع شدن اشک در چشمان یشمی زن و گلویش، از شدت غم همچون سنگ می‌شد. خوشحال کردن آدریک برای زوج روسی تبدیل به یک کار غیرممکن شده بود؛ اما آنها هر بار به سختی و با مسافرت‌های پی‌درپی و جشن‌های مختلف، سعی در خوشحال کردن فرزند ده ساله‌شان داشتند! زن، لبخند لرزانی زد و زیرلب "خوبه"ای زمزمه کرد و نگاهش را به سختی به ماشین رو‌به‌رویش داد.
آدریک، سرش را به شیشه پنجره تکیه داد و نگاه بی‌روحش را به دشت سرسبزی که جای آن درختان تنومند را گرفته بود، سپرد و به آرامی دستش را درون موهایش برد و درحالی که تارهای سفیدش را با دست مرتب می‌کرد، بار دیگر درون افکارش گم شد. پس از گذشت چند دقیقه "ایوان" از آیینه نگاهی به پسری که به طور کامل از دنیای اطرافش جدا شده بود، کرد. پس از کشیدن نفس عمیقی، لبخند بزرگی زد با لحن سرخوشی تقریبا فریاد کشید:
- هوی پسر! بدجور اخم‌هات تو هم رفته!
پسرک، درحالی که از فریاد ناگهانی پدرش شوکه شده بود، با چشمان گشاد شده به نیم‌رخ مرد و لبخند عجیب‌اش زل زد. چند لحظه بعد، درحالی که حالت چهره‌اش مثل هربار بی‌روح شده بود، با لحن بی‌حالی "مشکلی نیست" را تقریبا لب زد؛ اما مرد دست بردار نبود و با همان لحن سرخوش، مقداری آرام‌تر گفت:
- پسر می‌دونم خسته شدی؛ ولی یکم دیگه تحمل کن‌. چند ساعت دیگه می‌رسیم.
آدریک با همان لحن خسته "امیدوارمی" گفت و نگاهش را به جاده کنارش داد. حقیقت این بود که با حساب این مورد، این سومین باری بود که ایوان این جمله را تکرار کرده و حال، پسرک شک داشت که رسیدنی در کار باشد!
در یک لحظه، همه‌چیز دست خوش تغییر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
زمانی که دستش را به سمت بازوی مرد برد و اندکی خود را جلو کشید، پدرش مثل اینکه روح از بدنش خارج شده باشد، چشمانش از هرگونه حسی خالی شد و روی فرمان افتاد. بر اثر چرخیدن فرمان ماشین، اتوموبیل از جاده خارج شد و به ماشین‌های باند مخالف برخورد کرد. صدای جیغ لاستیک‌ ماشین‌هایی که رانندگان با وحشت ترمز کرده بودند، با صدای تصادف ماشین‌های جلوتر در هم پیچید، بوی بنزینی که بر روی اسفالت جاده چکه میکرد، با بوی سوختن پلاستیک درون ماشین و از همه بدتر جنازه‌های شعله‌ور زن و مردی، هوا را به شکل وحشتناکی غیرقابل تحمل کرده بود. در این میان آدریک، که بخاطر سرعت زیاد چرخیدن به سمت بیرون پرتاب شده بود؛ پس از طی کردن مسافت کوتاهی با برخورد به حفاظ‌ها در گوشه‌ای از جاده متوقف شد. درحالی که آسفالت سفت بزرگراه، با خون پسرک رنگین میشد، رقص شعله‌های آتش و ماشین‌های درحال سوختن درون مردمک های پسر جا گرفت. صدای فریاد افرادی که سعی در کمک‌ کردن به سرنشینان داشتند، به شکل محوی درون گوش‌هایش شنیده میشد.
آدریک، پلک‌هایش را به سختی باز نگه‌داشت و با تکیه بر دست‌هایش، سعی در بلند شدن داشت؛ اما به شکل عجیبی سنگین شده بود. با کشیده شدن دستش بر روی آسفالت کوبیده شد و سوزش انگشتانش، بر درد بدنش اضافه شده بود. ریه‌هایش در نفس کشیدن هیچ کمکی به پسر نمی‌کردند و پسرک، هرلحظه چشمانش تارتر میشد. قبل از اینکه دنیا، در پس دیدگان آدریک تاریک شود، زمزمه‌ای بلندتر از هر زمان دیگر از صدای داد و فریاد‌ها و سوختن‌ها پیشی گرفت، گویی در خلاء بود و هیچ کس به غیر از او و صاحب آن زمزمه در آنجا وجود نداشت. صدا، درون گوش‌هایش جمله‌ای را تکرار میکرد و هرلحظه، صداها بلندتر و بلندتر میشد و خون به آرامی از درون گوش‌های پسر بر روی زمین جاری شد. درنهایت، با اخرین فریاد صدایی که نه در کنارش، بلکه در ذهنش بود، همه‌چیز برایش رنگ باخت:
- روحی که هیچ وقت دنیا رو ترک نمیکنه، باعث مرگ روح‌های زیادی میشه!
***
با احساس وجود الکتریسیته در بدنش به هوش می‌آید. درد در جای‌جای بدنش خود را به رخ می‌کشد، احساس می‌کند که الان است بدنش تکه‌تکه شود. نگاهی به بالای سرش می‌اندازد...همه چیز تار است. آرام-آرام متوجه حضور افرادی در کنارش و صداهایشان می‌شود. یک پزشک مرد و یک پرستار بالای سرش ایستاده بودند و چیزهای نامفهومی را به یکدیگر می‌گفتند؛ نمی‌توانست چهره‌شان را واضح ببیند. ناگهان تمام استخوان‌های بدنش تیر شدیدی می‌کشند و باز همان اتفاق؛ خاموشی!
دوباره همان جمله، همان صدا!
- روحی که هیچوقت دنیارو ترک نمی‌کنه؛ باعث مرگ روح‌های زیادی می‌شه.
او بالا می‌رفت و این جمله چندین بار پشت هم برایش تکرار می‌شد. و ناگهان با احساس سقوط از ارتفاع، نفس عمیقی کشید و یکباره چشمانش را باز کرد!
دیدش به شدت تار بود و به سختی فضای اطرافش را می‌دید. پلک‌هایش را بر هم فشرد و سعی در کنترل تنفسش داشت. تند و با سر و صدا نفس می‌کشید و اکسیژن را به سرعت وارد ریه‌هايش می‌کرد و با همان سرعت بیرون می‌فرستاد؛ گویی در یک مسابقه دو، مایل‌ها را بدون توقف دویده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
بدن‌اش به شدت سنگین شده بود و هیچ‌کدام از عضلات دست و پایش را حس نمی‌کرد و سرش، به شدت تیر می‌کشید و درد، گاهی چشمانش را هم درگیر می‌کرد؛ ضربان قلبش آنقدر پرشتاب بود که حس می‌کرد قلب بی‌نوایش الان است از سینه بیرون بزند و برکف زمین بیافتد!
با فشار آرامی پلک‌هایش را از همدیگر فاصله داد؛ پس از چندبار پلک‌ زدن پی‌درپی برای از بین بردن خشکی چشمانش، مردمک‌های فیروزه‌ای رنگ‌اش را با بی‌حالی در صدد کاوش فضای اطرافش به حرکت درآورد.
صدای بوق‌های متعدد دستگاه بالای سرش، به شدت بر روی اعصابش بود و سردردش را افزایش می‌داد. حرکت سایه‌های سریعی را بر روی دیوار کنارش می‌دید؛ اما بدن بی‌حس شده‌اش به او اجازه حرکت دادن سرش را برای دیدن آن‌طرف اتاق را نمی‌داد.
نگاهش را از مانیتور دستگاه و اعداد و خط‌هایی که هرلحظه بیشتر یا کمتر می‌شدند گرفت و به سقف سفید و بدون لک بالای سرش داد. نور کمی در اتاق وجود داشت و سایه‌هایی که بر روی سطح گچ‌کاری شده افتاده بودند، اندکی رنگ سفید را تیره‌تر نشان می‌دادند.
با حس کردن انگشتانش، نگاهش را از سقف گرف و به دستی که در زیر پتو پنهان شده بود داد و به آرامی شروع به حرکت دادن انگشتان‌اش کرد و سعی در رفع خشکی‌شان داشت؛ کم‌-کم توانست بقیه بدنش را حس کند و این به شکل عجیبی باعث شد احساس خوبی داشته باشد!
گردن خشک شده‌اش را به آرامی حرکت داد و نگاهش را، به طرف دیگر تخت و دو زن سفید پوش سپرد. به دلیل وجود ماسک اکسیژن و تنگی نفسی که داشت، نمی‌توانست آنها را متوجه خود کند؛ هرچند در هر صورت قصد این‌کار را نداشت و ترجیح‌ می‌داد در سکوت، کار‌هایشان را دنبال کند و اجازه دهد خودشان متوجه بیدار شدنش شوند.
پس از گذشت چندین دقیقه، یکی از پرستاران سنگینی نگاه خیره‌ای را حس کرد و با کنجکاوی، تکه‌مویی که از کلاهش بیرون آمده بود را با انگشت به سرجایش برگرداند و نگاه عسلی‌اش را از پرونده‌های زیر دستش گرفت و پس از چند دور چرخاندن مردمک‌هایش در اتاق، بر روی جسم پسری که بر روی تخت، با چشمان بی‌روحش به او زل زده بود؛ رسید.
در لحظه چشمانش گشاده شد و درحالی که لب‌هایش از هم فاصله گرفته بود، به موهای سفید پسر که نامرتب بر روی صورتش افتاده بودند؛ زل زد. زنی که کنارش قرار داشت، با دیدن حالت همکارش، ابروانش را در هم کشید و با چشمان ریز شده، رد نگاهش را دنبال کرد و زمانی که به چشمان باز پسر رسید، شوک زده مانند همکارش به پسرک خیره شد.
پس از چند لحظه از حالت شوک خارج شدند و پرستار اول، درحالی که پرونده درون دستانش را به سرعت بر روی میز کنارش قرار می‌داد، به سمت درب گوشه اتاق شتافت و در کسری از ثانیه، ناپدید شد.
درد سر و خشکی بدنش از بین رفته بودند و دیگر، مشکلی در نفس کشیدن نداشت. دست چپش را بر روی سطح سرد و لیز تخت گذاشت، خود را بالا کشید و با دست دیگرش، ماسک اکسیژن را بر روی صورتش برداشت.
به محض فاصله گرفتن ماسک از صورتش، احساس می‌کرد که حال بهتر می‌تواند نفس بکشد و با بستن چشمانش، هوای تازه را وارد ریه‌هایش کرد؛ بوی الکل در مشامش پیچید؛ اما هیچ اهمیتی به آن نداد. ناگهان با اسیر شدن دستش در بین انگشتانی، چشمانش را با وحشت باز کرد و به زن که با ابروان درهم پیچیده، مانع برداشتن ماسک شده بود، زل زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
پرستار، پرونده‌ای که با دست دیگرش گرفته بود را بر روی پاهای پسر گذاشت؛ با آزاد شدن دستش، ماسک اکسیژن را از دست پسر گرفت؛ اما قبل از اینکه آن را بر سر جای سابقش برگرداند؛ چشمانش گشاد شد و پس از چند لحظه، بر روی زمین افتاد.
پسرک وحشت زده خود را جلو کشید و از بالای تخت، به چهره سفید شده و مردمک‌های بی‌روح پرستار زل زد. همان نوع نگاه و همان چهره پر ترسی که پدرش، قبل از مرگ به خود گرفته بود! خاطرات به سرعت به ذهنش هجوم آوردند و زمزمه‌ها، بار دیگر جان گرفتند. پسرک وحشت زده خود را به عقب پرتاب و محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد؛ درد به سرعت در کمرش پیچید و ناخودآگاه آخ بلندی از لبانش خارج شد.
موهای بلندش بر روی صورتش ریخته و دیدش را مختل می‌کردند و ماسک اکسیژن، بر گردنش با هربار حرکت کردند به شدت تکان می‌خورد؛ از شدت ترس لب‌های سفید شده‌اش را بر هم می‌فشرد و دستان یخ‌زده‌اش را به شدت بر روی گوش‌هایش فشار میداد به این‌ امید که از دست صدا‌ها فرار کند. همان لحظه درب اتاق باز شد و چند زن و مرد سفید پوش با سرعت وارد اتاق شدند؛ اما به محض دیدن پسر وحشت‌زده‌ای که با چشمان گشاد شده و نمناک به آنها خیره شده و زنی که بر زمین افتاده، شوک زده بر سر جای خود ثابت ماندند.
چند لحظه بیشتر زمان لازم نبود تا افراد، به خود بیایند و با قدم‌های بلند خود را به تخت رساندند.
پزشک، که مرد میانسالی بود کنار تخت ایستاد و پس از نیم‌نگاهی به زن، که هیچ‌گونه علائم حیاتی در بدنش دیده نمیشد به سمت پسر بازگشت و با آرامش، درحالی که ماهرانه تعجب خود را پنهان کرده بود، سعی بر کاهش استرس آدریک داشت.
مرد، دستش را به سمت بازوان آدریک برد و درحالی که لبخندش را وسعت می‌بخشید، نگاهش را به مردمک‌های لرزان پسر داد و با لحن آرامی گفت:
- آروم باش پسر، چیزی نیست...
کف دستانش را بر روی شانه‌هایش گذاشت و با نفس عمیقی، ادامه داد:
- به من نگاه کن آدریک!
قطره اشکی با لجالت از چشمان پسر گریخت و بر روی گونه‌اش افتاد و راه را برای دیگر قطرات باز کرد. درحالی که نفس‌هایش یکی در میان شده بود، چند بار پلک زد و به چهره پر مهر مرد خیره شد و به آرامی دستانش را از روی گوش‌هایش پایین آورد.
همان زمان، همان اتفاق دوباره تکرار شد! چشمان گشاد شده مرد و چهره‌ای که انگار، ذره به ذره روحش را از بدنش کشیده باشند. مرد نفس حبس شده‌اش را پر صدا بیرون فرستاد و به آرامی، دستانش از شانه‌های پسر لیز خورد؛ پاهایش سست شد و پس از چند لحظه خیره شدن به چشمان پسرک، بر روی زمین افتاد. صدای برخورد جسد مرد با کاشی‌های سفید اتاق، همه سر‌ها را به آن سمت کشاند و پرستاران، با چشمان گشاد شده و پر ترسی به یک جسم دیگر زل زدند. صدا‌های درون مغز آدریک، بلندتر از هر زمان دیگر شده و مانع از شنیدن صدای جیغ‌ یکی از پرستاران شد.
همان جمله، همان صدا؛ ولی این بار به طور ناقص درون ذهنش تکرار می‌شد و هربار، با صدای بلندتری در مغزش فریاد میزد:
- باعث مرگ روح‌های زیادی می‌شه...
پرستاران، یکی-یکی خود را به پسری که ضربان قلبش، به شکل وحشتناکی بالا رفته بود می‌رساندند و سعی در بیرون آوردن پسر از زندان درون ذهنش داشتند؛ اما هرکدام از آنها، به محض تماس با بدن پسرک همانند دیگر همکارانشان بر زمین می‌افتادند. پرونده پزشکی که بر روی تخت بود، بر اثر برخورد دست یکی از زن‌ها بر زمین افتاد و نوشته‌های بر روی کاغذ، باعث تعجب هر انسانی می‌شد:
- آدریک اسمیرنوف
مرگ مغزی در تاریخ ۲۳ اکتبر ۲۰۰۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
با وحشت می‌دوید و صدای نفس‌های پر ترسش، در کوچه تنگ و تاریک می‌پیچید. به عقب نگاه نمی‌کرد و چشمانش، به طور کامل به رو‌به‌رویش میخ‌شده بود. عرق‌های سردی از پیشانی‌ و کمرش به آرامی گذر می‌کرد و موها و لباس‌هایش به پوست رنگ پریده‌اش چسبیده بودند؛ ولی اصلا متوجه حالت چسب‌ناک بدنش نبود. با خالی شدن زیر پایش، تعادلش را از دست داد و بر روی زمین افتاد. "آخ" بلندی از بین لبانش گریخت و پس از اندکی کشیده شدن بر روی زمین، درون چاله آب گل‌آلودی متوقف شد. پاهایش از شدت دویدن گز-گز می‌کردند و درد چیزی بود که در جای-جای بدنش خود را به خوبی نشان می‌داد. با تکیه به دستانش لرزانش، خود را بالا کشید و بر روی دو زانویش در وسط کوچه نشست. بوی دیوار‌های نم گرفته و مواد فاسد شده، هوا را مسموم کرده بود و اجازه ورود اکسیژن تازه را به رهگذران نمی‌داد. نیمی از قسمت‌ بالای لباسش به خاطر فرود در آب کاملا خیس شده بود و نیمه دیگر، چندین پارگی در آن به چشم می‌امد.
آدریک، با چشمان نمناک که حتی یک لحظه از اشک ریختن باز نمی‌ایستادند، به لباس‌هایش زل زد. از پشت دید تار شده‌اش لکه‌های بزرگ سیاه بر روی سطح پارچه سفید و گشاد لباس بیمارستان خود را بزرگ‌تر از چیزی که بودند نشان می‌دادند. دستان یخ‌زده‌اش را از روی زمین سخت برداشت و روی زانو‌هایش قرار داد. رد سوزن‌های شکسته شده و خراشیدگی در کف دست و آرنج لختش به وفور دیده میشد. قطرات سیاه و بدبویی، بر روی کف دستش چکه می‌کرد و پوست سرخ شده‌اش را در پشت سیاهی خود می‌پوشاند. گردنش را خم کرد و پس از پاک کردن رد اشک‌ها، با سر شانه‌ای که هنوز کثیفی به انجا سرایت نکرده بود، نفس عمیقی از هوایی که دیگر، به بوی حال به‌هم زنش عادت کرده بود گرفت و سرش را به سمت آسمان بلند کرد. چند لحظه‌ای در آن حالت ماند تا در نهایت با صدای بلندی هوای محبوس شده در سینه‌اش را آزاد کند. دستش را به دیوار کنارش تکیه داد و به سختی خود را از زمین بلند کرد، سنگینی عجیب بدنش و خستگی حاصل از دویدن‌، تمام انرژی‌اش را گرفته بود و حال به سختی پاهایش را وادار به حرکت می‌کرد.
بعد از مدتی که با کمک گرفتن از دیوار راه خود را در میان ظلمت کوچه پیدا کرد، بالاخره از تاریکی کوچه بیرون امد و با قدم بلندی، خود را به پیاده‌رو رساند. نسیم خنکی که می‌وزید در لابه‌لای موهایش می‌پیچید و اندکی سر داغ شده و پر سر و صدایش را آرام می‌ساخت. دستانش را درون هم پیچید و به یک‌دیگر گره کرده و بر روی سینه‌اش قرار داد، با نگاه سردرگمی به روبه‌رویش و پل بزرگ و آهنی که رودخانه‌ای نه چندان بزرگی از زیرش به آرامی می‌گذشت؛ خیره شد. حضور اندک افرادی که گه‌گذاری با بی‌تفاوتی از جلویش رد می‌شدند، بی‌قراری را مهمان وجودش کرده بود. نکند یکی از آنها، به دنبال او باشند و پسرک را باعث وقوع ان قتل‌گاه بداند؟
قدمی به عقب برداشت و گردنش را به طرف سیاهی کوچه خم کرد. از بین پلک‌های نیمه بازش به تاریکی ترسناکی که لحظه‌ای پیش، از ان گریخته بود زل زد. سیاهی‌ها، همچون هیولا‌های زیر تخت به نظر می‌آمدند که منتظر بودند تا از سر کنجکاوی، سرت را خم کنی و نگاهی به قلمرو کوچکشان بیاندازی و آنها، برای مجازات تجا‌وزت گردنت را بچسبند و تو را به خانه‌ ابدی‌ات دعوت کنند!
سرش را به سرعت به چپ و راست تکان داد و مردمک‌های سرخ شده از گریه زیادش را از کوچه گرفت و به طرف دیگرش زل زد؛ حتی اگه پای جانش در میان باشد دیگر قدم به آن مکان نفرین شده نمی‌گذاشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
گردنش را چندین بار به اطرافش چرخاند و سردرگم از اینکه کجاست و چه کار باید کند، سعی می‌کرد قبل از تاریک‌ شدن هوا که خورشید گوشه آسمان، چندان دور نشانش نمیداد سرپناهی پیدا کند.
بی‌کسی که گرفتارش شده بود، نجوا‌های مغزش را بلندتر می‌کرد و فکری مانند خوره به جانش افتاده بود. هرچه می‌کرد نمیتوانست ایده ذهنش را نادیده بگیرد و بی‌اختیار، چشمانش به سمت حفاظ‌های پل کشیده شد. چه می‌شد اگر از بالای پل، خود را به پایین پرتاب میکرد؟
این، سوالی بود که ذهنش را به خود مشغول کرده بود. شاید اگر یک هفته پیش این سوال در مغزش مطرح میشد به سرعت جواب "میمیرم" در ذهنش چشمک می‌زد؛ ولی با توجه به تصادفی که از آن جان سالم به در برده و نوشته‌های روی پرونده، که قبل از فرارش از بیمارستان از گوشه چشم دیده بود، شک داشت که واقعا مرگی در کار باشد!
شاید یک کودک ده ساله بود؛ اما انقدری اطلاعات داشت که بداند فردی که مرگ مغزی می‌شود، هرگز قرار نیست دوباره بیدار شده و مانند او روی‌ پاهایش با سلامت کامل حرکت کند. نگاهش را به سختی از پل گرفت و سرش را پایین انداخت؛ درحالی که به آسفالت خیابان زل زده بود، اخرین تصویر قبل از خروج از بیمارستان و وارد شدنش به آن کوچه در ذهنش رنگ گرفت؛ تاریخ امروز که بر روی استیشن بیمارستان قرار داشت و به شدت در ذهنش چشمک می‌زد: ۲۸ اکتبر.
حتی اگر بطور معجزه‌آسایی از تصادف جان سالم به در می‌برد و پزشکان بر اثر اشتباه مرگ مغزی را در او تشخیص داده بودند، مسلما طی پنج روز بیهوش و بی‌حرکت بودند زخم‌هایش درمان نمی‌شد.
این‌ها، تمام دلایلی بودند که ذهنش، برای اثبات اینکه اگر سعی به خودکشی کند، قرار نیست مرگی در کار باشد ارائه می‌داد! پس از چند دقیقه بی‌حرکت بودن و کلنجار رفتن با منطقش، بالاخره تصمیم خود را گرفت. بدنش را به سمت پل متمایل کرد و پس از کشیدن نفس عمیقی، با قدم‌های بلند و پر سرعتی به سمت پل راه افتاد. اگر موفق نمیشد و چند روز دیگر، باز در جای دیگر بیدار شد، دلیل خوبی برای اثبات نظریه‌اش می‌شد و اگر موفق می‌شد، حداقل از دست صدا‌های مزاحمی که حتی حالا نیز دست بردارش نبودند قرار بود خلاص شود.
- تو یک قاتلی! تو، ده نفر رو کشتی!
زیرلب این جمله‌ را هرلحظه با صدای بلندتری تکرار می‌کرد و تصویر جنازه‌های سفید پوش، یک لحظه از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. زن و مردان پرستار و پزشکی که سعی در آرام کردنش داشتند؛ اما در عوض، جانشان را به دست چیزی که حتی نمی‌دانست چیست، از دست داده بودند.
ناگهان، با رد شدن تصویر محوی از صحنه تصادف، بر سر جایش خشک شده به پلی که تنها چند قدم با او فاصله داشت زل زد. چهره بی‌روح و چشمان گشاد شده پدرش قبل از مرگ از دیدش کنار نمی‌رفت که مانند پرستاران، به محض لمس شدن توسط او جانش را از دست داده بود!
قطرات اشک با شدت بیشتری راه خود را باز کردند و این‌بار، با صدای بلندی جمله را تکرار میکرد.
- تو قاتلی! تو پدرت رو کشتی! تو یازده نفر رو کشتی.
بالاخره مسیر کوتاهی که برای پسرک، چندین کیلومتر کش امده بود را طی کرد و به حفاظ‌ها رسید. دستانی که تمام مدت بر روی سینه‌اش در هم گره شده بودند را پایین آورد و بر روی سطح فلزی و خنک گذاشت. نگاهش را به خورشیدی که درحال غروب بود و آسمان سرخ شده داد. نسیم خنک و آرام پاییزی به آهستگی در میان موهای سفیدش حرکت میکرد و چند تار مو را رقصان به هوا میبرد. نفس عمیقی کشید و با تکیه بر دستانش، خود را بالا کشید و حفاظ‌ها را رد کرد؛ نگاه فیروزه‌ای‌ خود را به رود زلال زیر پایش داد و با صدای لرزانی با خود زمزمه کرد:
- ای کاش دیگه بیدار نشم!
چشمانش را بست و قبل از اینکه فردی پیدایش شده و مانع از کارش شود، خود را درون آب پرت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
زن، دستش را درون موهای نه‌چندان بلند پسر برد و با کمک از انگشتانش، آن‌ها را به شکل واسواس‌گونه مرتب کرد. دست دیگرش را به سمت شال‌گردن پسر برد و مراقب بود تا کوچک‌ترین روزنه‌ای برای عبور سرما وجود نداشته باشد و چشمان پراسترس‌اش، به سرعت در اتاق می‌گشت و وسایل را چک میکرد تا مبادا چیزی را فراموش کرده باشد.
پسر، با بی‌حوصلگی همچون مجسمه، بدون هیچ حرکت یا اعتراضی سرجایش ایستاده و خود را به دست مادرش سپرده بود. این مسافرت ناگهانی هیچ جذابیتی برایش نداشت و تنها خواسته‌اش، زودتر حرکت کردن‌شان به سمت مقصد و فرار از دست چک‌ کردن‌های مکرر مادرش بود!
آلینا دست‌هایش را عقب کشید و با مردمک‌های چشمانش سر تا پای پسرک را اسکن کرد. ژاکت سفید بلند و شلوار همرنگش، در تن پسر به خوبی نشسته بود و شال‌گردن سیاهش، تمام سطح گردنش را پوشش داده بود. در نزدیکی آنها، دو چمدان سفید و چند کیف وجود داشت که هرکدام از وسایل درونشان، با وسواس فراوان توسط زن چیده و مرتب شده بودند. سرمای زمین از تار و پود شلوارش عبور کرده بود و به او یادآوری می‌کرد که مدت زیادی‌ بر روی زمین زانو زده است؛ اما زن‌ هیچ اهمیتی به حس گز‌-گز پاهایش نداشت. چند تار موی طلایی رنگش بر روی یک چشمش افتاده و راه دیدش را تا حدودی مسدود کرده بود؛ اما بی‌توجه به تکه موی مزاحمی که به آرامی به پوستش برخورد و باعث ایجاد خارش در آن ناحیه میشد، لبخند پرمهری بر صورتش نقش بست و مردمک‌های یشمی‌اش را به نگاه خالی از حس و بی‌حوصله آدریک داد، به این امید که پسرک به او پاسخ بدهد و لبانش را اندکی کش بیاورد؛ اما مثل هربار، هیچ‌چیز جزء یک نگاه خالی نصیبش نشد.
کلافه نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون فرستاد و دستش را روی میز کنارش گذاشت و با یک فشار کوچک، وزن خود را روی آن انداخت و بلند شد. موهای مزاحم را با کلافکی عقب راند و درحالی که چشمانش لبریز از آب شده بود و به سختی جلوی ریزش‌ آن را گرفته بود، با گوش‌گیر سیاهش درگیر شده بود.
با شنیدن صدای قدم‌هایی، از کارش دست کشید و با حرکت دادن بدنش، به سمت عقب چرخید و در پشت سرش، با چهره پرانرژی همسرش مواجه شد. ایوان، نگاه آبی‌اش را به چهره خسته و نگاه اشکی زن داد و پس از چندثانیه خیره شدن، لبخندی به دل‌نازکی آلینا زد و با قدم‌های بلندی خود را به همسرش رساند؛ روبه‌روی زن ایستاد و دستانش را به سمت سر زن برد و با گرفتن گوش‌گیر‌ی که به شکل خنده‌داری، کج‌و‌کوله بر سرش گذاشته بود و هیچ‌گونه تماسی با گوش‌هایش نداشت، آن را برای زن تنظیم کرد.
آدریک با دیدن برق اشک چشمان مادرش، به آرامی سرش را پایین انداخت و به پارکت‌های چوبی خانه زل زد‌، نمیخواست آن قطراتی که تنها دلیل‌شان خودش بودند را ببیند. چندلحظه بعد با افتادن سایه‌ بزرگی بر روی بدنش، بدون حرکت‌ دادن سرش مردمک‌هایش را بالا کشید و به چهره پدرش خیره شد. مرد خم شده به هیکل ظریف و کوچک فرزندش مدتی خیره ماند تا درنهایت، دستش را روی شانه پسر گذاشت و با لحن آرام و مهربانی گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

dark night

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Jul 2, 2024
25
184
70
پسر، سرش را بلند کرد و به این‌بار به خوبی پدرش را برانداز کرد. ژاکت طوسی ضخیم و شلوار جین سیاهی بر تن کرده و شال‌گردن قرمز رنگش را چندبار دور گردنش پیچیده بود. بوی عطر ملایم و آرامش‌بخش ایوان، در مشامش پیچید و مثل هربار حس امنیت را در وجودش تزریق کرد. به آرامی سرش را به نشانه منفی بودن تکان داد و اینبار، به طور مستقیم به مردمک‌های آبی مرد، که تنها چند درجه از چشمان خودش تیره‌تر و برخلاف نگاه خالی او، پر از حس شادی و شیطنت بودند؛ زل زد. ایوان با گذاشتن یک پایش بر زمین، کمرش را صاف کرد و زمانی که هم قد پسرش شد، دستش را به سمت سرش برد و به آرامی موهای سفید پسر را نوازش کرد و با همان لحن آرام لحظه‌‌ای پیش، گفت:
- پسر، خیلی بی‌حوصله‌ای؛ اگه نمی‌خوای می‌تونیم مسافرت رو کنسل کنیم؟
هردو، به خوبی می‌دانستند که پسرشان در هر موقعیتی، همان نگاه سرد و چهره بی‌حس را به خود می‌گرفت و این موضوع، هیچ ربطی به مسافرت پیش‌رو نداشت؛ اما مثل همیشه حاضر به قبول کردن آن نبودند. مرد دستش را از میان موهای پسر بیرون آورد و منتظر از شنیدن پاسخ فرزندش، این‌بار به جای چشمان بی‌روحش، به پوست رنگ‌پریده و مرده ماننده‌ش خیره شد. آدریک به آرامی نفس عمیقی کشید و به جای پدرش، به لب‌های لرزان مادرش نگاه کرد. به موهای آشفته‌ای که درکنارش آزادانه ریخته بودند و به قفسه سینه‌ای که در زیر لباس‌های بسیارش، حرکت تند و سریعش به خوبی دیده میشد. اگر به او بود دلش می‌خواست که در اتاقش بشیند و حتی برای غذا خوردن نیز از آن خارج نشده و با هیچ‌کس، حتی پدر و مادرش ارتباطی نداشته باشد؛ اما به خوبی می‌دانست که این خواسته معقولی نیست و تحت هیچ‌ شرایطی به آن دست نمی‌یابد‌. لبانش را از هم فاصله داد تا چیزی بگوید؛ اما گویی مدت زیادی حرف نزدن و تنها با حرکات سر جواب دادن به اطرافیانش باعث شده بود سخن گفتن را از یاد ببرد!
نفس عمیقی کشید و هوا را در سینه‌اش محبوس کرد و پس از چندثانیه آن را نامحسوس بیرون داد و بار دیگر تلاش کرد و کلمات را ردیف شده بدون هیچ‌گونه لرزشی بیرون فرستاد:
- مشکلی نیست بابا.‌.. .
صدای پسر نیز همچون حالت صورتش، لحن افسرده‌گونه‌ای داشت. با اینکه علاقه‌ای به خروج از خانه نداشت؛ اما بخشی از مغزش این خواسته را نادیده گرفت و با فکر به اینکه شاید این مسافرت، تغییری در زندگی‌اش، حتی اندک داشته باشد خود را به رفتن راضی کرد.
ایوان لبخندش را به شکل قابل توجه‌ای کش آورد و پس از نگاه کوچکی به همسرش که مثل او لبخند پر ذوقی بر لب داشت، از سرجایش بلند شد و به سمت یکی از کیف‌ها رفت و با انداختن آن بر روی شانه‌هایش، دسته چمدان را با یک دست و با دست دیگر شانه آدریک را گرفت و با فشار کوچکی به پسرک، وادار به حرکتش کرد و در پشت سرش آلینا کیف و چمدان باقی مانده را به دست گرفت و با قدم‌های آرام به دنبالشان راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 19) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا