" روحی که هیچوقت دنیارو ترک نمیکنه؛ باعث مرگ روحهای زیادی میشه."
Mr.S
همزمان با برداشتن هدفونهایش، موسیقی درحال پخش را خاموش کرد و با دست آزادش، زیپ کیف کنارش را باز کرد و هدفون را درون آن جا داد. کیف را گوشه صندلی انداخت و درحالی که دستش را زیر چانهاش گذاشته بود؛ نگاه بیحوصلهاش را به درختان متحرک داد.
چندین ساعت در حرکت بودن و یک جا نشستن باعث شده بود که حال، پسرک حوصله هیچ کاری، حتی گوش دادن به موسیقی مورد علاقهاش را هم نداشته باشد. با آزاد کردن نفسی که نمیدانست از کی درون سینه محبوس شده بود؛ چشمان سرخ شده از بیخوابی شب گذشتهاش را به آرامی روی هم فشرد و در همان حالت ماند.
صدای موتور ماشین، تنها صدایی بود که سکوت اتاقک فلزی را میشکست. ذهن "آدریک" مانند هر روز، به محض رها شدن از دیگر درگیریها به سمت صحنههای تاریکی پیش رفته و زمزمههای مرگ آورد و صحنههای سیاه، در پشت پلکهای بستهاش به آرامی خود را نشان دادند و پسرک درمانده از تلاشهای متعدد، اجازه غرق شدن درون تاریکی را به ذهن و روح خستهاش داد؛ اما قبل از اینکه مانند همیشه درون این سیاهیها گم شود، صدای آرام و پر محبت مادرش از زمزمهها پیشی گرفت و او را از غرق شدن نجات داد.
"آلینا" درحالی که تکه موی طلایی رنگاش را پشت گوشش میفرستاد، نگاه یشمیاش را از از پنجره جلوی ماشین به چهره رنگ پریده آدریک داد؛ لبهای خشک شدهاش را با زبان خیس کرد و با دیدن نگاه منتظر پسرک، سعی کرد حالت خسته صدایش را از بین ببرد و به آرامی گفت:
- عزیزم، مشکلی پیش اومده؟
پسر، حالت بدنش را تغییر داد و با تکیه دادن به صندلی نرم ماشین، سرش را به آرامی به نشانه منفی بودن جواب تکان داد. آلینا، نگاه نگرانش را به مردمکهای فیروزهای پسر داد؛ دیدن چهره افسرده و بیحس پسر، باعث جمع شدن اشک در چشمان یشمی زن و گلویش، از شدت غم همچون سنگ میشد. خوشحال کردن آدریک برای زوج روسی تبدیل به یک کار غیرممکن شده بود؛ اما آنها هر بار به سختی و با مسافرتهای پیدرپی و جشنهای مختلف، سعی در خوشحال کردن فرزند ده سالهشان داشتند! زن، لبخند لرزانی زد و زیرلب "خوبه"ای زمزمه کرد و نگاهش را به سختی به ماشین روبهرویش داد.
آدریک، سرش را به شیشه پنجره تکیه داد و نگاه بیروحش را به دشت سرسبزی که جای آن درختان تنومند را گرفته بود، سپرد و به آرامی دستش را درون موهایش برد و درحالی که تارهای سفیدش را با دست مرتب میکرد، بار دیگر درون افکارش گم شد. پس از گذشت چند دقیقه "ایوان" از آیینه نگاهی به پسری که به طور کامل از دنیای اطرافش جدا شده بود، کرد. پس از کشیدن نفس عمیقی، لبخند بزرگی زد با لحن سرخوشی تقریبا فریاد کشید:
- هوی پسر! بدجور اخمهات تو هم رفته!
پسرک، درحالی که از فریاد ناگهانی پدرش شوکه شده بود، با چشمان گشاد شده به نیمرخ مرد و لبخند عجیباش زل زد. چند لحظه بعد، درحالی که حالت چهرهاش مثل هربار بیروح شده بود، با لحن بیحالی "مشکلی نیست" را تقریبا لب زد؛ اما مرد دست بردار نبود و با همان لحن سرخوش، مقداری آرامتر گفت:
- پسر میدونم خسته شدی؛ ولی یکم دیگه تحمل کن. چند ساعت دیگه میرسیم.
آدریک با همان لحن خسته "امیدوارمی" گفت و نگاهش را به جاده کنارش داد. حقیقت این بود که با حساب این مورد، این سومین باری بود که ایوان این جمله را تکرار کرده و حال، پسرک شک داشت که رسیدنی در کار باشد!
در یک لحظه، همهچیز دست خوش تغییر شد.