درحال تایپ داستان کوتاه ارتحال| مژگان چكنه کاربر انجمن چری بوک

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
كد: 017

به نام خال قلم

عنوان: ارتحال
نویسنده: مژگان چکنه
ژانر : ترسناک
ناظر: @Rigina

خلاصه:
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام!
چون می‌دانستم قرار نیست به این زودی گریبانم را بگیرد.
ولی افسوس فرشته مرگ تو هر زمان و مکانی سوپرایزت می‌کند، گاهی به شکل یک تصادف و گاهی به شکل یک دختر زیبا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

رجینا

سرپرست نگارش کتاب + مدیر تالار آوا
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
ویراستار
مدرس
آوا پرداز
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
کاربر فعال تالار
Jul 1, 2023
2,209
تاييد.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|


چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|

|سرپرست تالار رمان |
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
مقدمه:

هیس!
مگر مرده‌ها سخن می‌گویند؟
آن‌ها فقط توی سکوت به دیگر زنده‌ها رغبت می‌خورند، گاهی با نگاه خیره‌ای پر از افسوس ترس را به دل می‌کارند.
جهان موازی، این‌گونه تو را مثل طرد شده‌ها رها می‌کند، اگر شانس بیاوری تا چشمی تو را ببیند يا دستی لمست کند، وگرنه تو می‌مانی و جهانی شلوغ و پر از تنهایی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
صداهای مبهمی توی سرم اکو میشد، انگار تاریکی داشت به قلبم نفوذ می‌کرد.
در بین سیاهی‌ها دستی به سمتم اومد، کمک می‌خواست یا من کمک می‌خواستم؟

با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم، آفتاب مستقیم به چشمم می‌خورد و باعث شد چشمام دوباره بسته بشن.
ـ بیدار شو یک کم به خودت برس دختر.
با یک چشم باز به آیدا نگاه کردم و گفتم:
ـ مگه من مثل تو زشتم که با آرایش خودم رو خوشگل کنم؟
مداد چشمش رو که تازه از کیفش در آورده بود رو به سمتم پرت کرد.
وحشی نثارش کردم و از جام بلند شدم؛ نصف اتوبوس هنوز خواب بودن؛ به ساعت گوشیم نگاهی انداختم، اوه! ساعت۶ صبح بود.
ـ خدا نکشتت آیدا کله صبح بیدارم کردی.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
ـ دو روز اومدیم بیرون ها! قرار نیست مثل خرس بخوابی.
جوابش رو ندادم و بیسکوئیتی از کوله پشتیم بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم؛ کم‌کم بچه ها بیدار می‌شدن و هر لحظه صداها بیشتر میشد.
توی حال و هوای خودم بودم که با صدای راننده از هپروت بیرون اومدم.
ـ خب بچه‌ها بالاخره رسیدیم.
از شیشه به اطراف خیره شدم، اینجا واقعا قشنگ بود! حتی بهتر از عکس‌ش که توی گوگل نگاه می‌کردم.
راننده روی ترمز زد و رو به عقب برگشت و گفت:
ـ خیلی آروم پیاده شین بچه‌ها.
یک لحظه اون لبخند قشنگ پر کشید و بهم خیره شد و آروم زمزمه کرد.
ـ وقتشه... .
دوباره لبخند زد و خودش جلوتر از بقیه پیاده شد.
حرکتش واسم عجیب بود ولی اونقدر از این طبیعتِ بکر خوشم اومده بود که بیخیال کولم رو روی دوشم انداختم تا پیاده بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
بچه‌ها تقسیم شدن و گروهی مشغول چادر زدن و گروه دیگه‌ای آتیش و چای رو برقرار می‌کردن و ماهم به دنبال هیزم وارد جنگل شدیم.
آهنگی پلی کردم و مشغول جمع کردن شاخه‌های خشک شدم، نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود ولی وقتی به خودم اومدم که کسی اطرافم نبود، دور خودم چرخی زدم، گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم تا با آیدا تماس بگیرم ولی دریغ از پر بودن حتی یدونه از آنتن گوشیم، چند قدیمی جلو رفتم و بعد از رد شدن از درخت قطوری چشمم به خونه‌ی قدیمی افتاد.
مشخص بود کسی اونجا ساکن نیست، دستم رو به درخت تکیه دادم و با نگاهی خیره به خونه ایستادم؛ سنگینی دستی باعث شد جیغ دلخراشی بکشم که صدای خنده‌ی آیدا بلند شد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و غضبناک نگاهش کردم.
با قیافه‌ای که در حال انفجار بود و مشخص بود به زور جلوی خنده‌اش رو گرفته گفت:
ـ ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت.
با دست محکم پشت کمرش کوبیدم که آخی گفت.
ـ ساکت! زهرم رو آب کردی با نیم وجب قدت!
دستش رو روی شونم انداخت و گفت:
ـ خب حالا توام، یه دونه بیشتر که رامش نداریم.
خندیم و با هم به سمت بچه‌ها برگشتیم که تقریبا همه کارها رو انجام داده بودن.
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
بساط شام رو آماده کردیم و هرکس ظرفی برداشت و کنار آتیش نشست؛ غیر آتیش جلوی رومون اطرافمون توی تاریکی فرو رفته بود و باعث میشد ترس عجیبی به دلم بشینه.
با صدای آهنگ سرم رو بلند کردم، آرمان اسپیکر به دست از چادر بیرون اومد و همینطور که می‌رقصید دست بقیه رو می‌گرفت و به زور مجبورشون می‌کرد مثل خودش برقصن.
انقدر خندیده بودم که گونه‌هام به درد اومده بود؛ بیشتر بچه‌ها از حالت عادی خارج شده بودن، مخصوصا آوا!
هرکار کردم بشینه سرجاش نمیشد؛ بیخیال خودم سرجام نشستم و به رقص‌های عجیبشون می‌خندیدم؛ با برخورد دست سردی روی شونم خندم قطع شد، همه بچه‌ها رو به روم بودن پس کی پشتم بود؟
به سرعت سرم رو چرخوندم و با دیدن دختری تقریبا زهرم آب شد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و بعد گرفتن نفسی گفتم:
- تو از کجا اومدی؟
جوابم فقط لبخند کجی روی لب‌هاش بود؛ موهای فر بلندش دورش شلخته ریخته شده بود و خودش انگار لباس خواب صورتی چرکی به تن داشت.
دستش رو به سمتم دراز کرد؛ بی‌اختیار دستش رو گرفتم، آنقدر سرد بود که حس کردم کل بدنم به سرعت یخ زد.
هنوز لبخند داشت، بدون تکون خوردن لب‌هاش صدای زمزمه‌وارش به گوشم خورد.
- به دیدنم بیا خودت پیدام می‌کنی!
با دست دیگه‌ش گونه‌ام رو لمس کرد؛ کم کم حس خواب‌آلودگی بهم دست داد و دنیای تاریک اطرافم تیره‌تر شد.
 

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
صداهای اطرافم گنگ‌ بودن؛ صداها آشنا بود ها! ولی من متوجه نمی‌شدم.
خاطرات محوی پیش روی ذهنم رژه رفتن که باعث شد به سرعت چشم باز کنم؛ با شنیدن اسمم از طرف آیدا بهش نگاه کردم.
ـ بالاخره بیدار شدی؟
پلکی زدم و به سختی نشستم؛ بدنم طوری درد می‌کرد که انگار از کوهی پرت شدم، اخمام از درد توی هم گره خورد و آخی زمزمه کردم که آیدا روی سرم خم شد و گفت:
ـ خوبی؟
سری براش تکون دادم و به اجبار لبخندی روی لبم نشوندم؛ همه‌ی ماهیچه‌های بدنم گرفته و دردناک شده بودن، انگار که به جای خوابیدن روی تخت روی تخته سنگ خوابیدم.
ـ دیشب روی سنگی که نشسته بودی خوابت برده بود.
ابرو‌هام خود به خود بالا پریدن، پس واقعا روی سنگ خوابیدم!
با انگشت اشاره‌م به پیشونیم فشاری آوردم تا اون خاطرات برام واضح‌تر بشن، با سردردی که هی بیشتر میشد بیخیال فشار آوردن به خودم شدم.
ـ هی! بیا بریم صبحونه بخوریم.
با گرفتن دست آیپا با کرختی بلند شدم و به سمت بچه‌ها که هر کدوم لیوان و ظرفی دستشون بود رفتیم.
با گرفتن لیوان چای داغ بین دستام حس خوبی به همه وجودم سرازیر شد، نفس عمیقی کشیدم و لیوان رو به صورتم نزدیک کردم تا بخار چای به صورتم بخوره.
چشمام رو بستم و با این کار برای خودم آرامش خریدم، هنوز ثانیه‌ای از این حس خوشایند لذت نبرده بودم که خاطره‌ها خیلی واضح پشت پاکم به نمایش در اومدن و من شوکه لیوان چای رو رها کردم.
 

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 11) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 0, Members: 0, Guests: 0)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا