- Aug 4, 2023
- 624
عمو شورش سری تکان داد و دیاکو با لبخند به رفتن دایان نگاه کرد، صدای بسته شدن در، نرمی فضا را شکست و باز سکوت حاکم شد.
عمو شورش از جایش بلند شد نفسهایش سنگین بود. دیاکو بیدرنگ برخاست، زیر بازویش را گرفت، به او کمک کرد که بایستد. عمو شورش دستی بر سر دیاکو کشید، پیشانیاش را بوسید، آن هم با مهر پدرانهای که شاید دیگر از کسی نمیدید. بعد سرش را به گوش دیاکو نزدیک کرد و آرام، همانطور که بازویش را گرفته بود، زمزمه کرد:
- هەر شتێک کە لە مێشکتدای فڕێی دە، بەژوین دووگیانە. (هر فکری که در سر داری رو بنداز بیرون، امیدوارم خبر داشته باشی که بژوین بارداره.)
لبخند باریک و خستهی دیاکو در دم خشکید، انگار یک خانه بر سرش آوار شد؛ انگار انتظار این یکی را نداشت. عمو شورش از کنارش رد شد و از اتاق بیرون رفت. صدای قدمهایش در راهروی باریک خانه پژواک شد. دیاکو همانجا خشکش زد، عمو شورش یک باره او را با خلاصش کرد، انگار یک تیر بیصدا از دهان عمو شورش بیرون آمد و در سر دیاکو خالی کرد.
صدای سرفهی دوری از انتهای خانه آمد، بعد هیچ.
درد عجیبی در کل سرش پیچید، نفسهایش آرام و کشدار شده بودند.
فکر احمقانهای در سر نداشت ولی از بیرحمی و تلخی رفتار عمو شورش مثل قهوهی سرد مانده در گلویش گیر کرده بود. عمو شورش همیشه حرفهایش را با صراحت میگفت ولی این یکی فرق داشت، مسئله شکستن یک قلب بود. فکر نمیکرد عمو شورش اینقدر بیرحم دل شکستهی دیاکو را نابود کند، خبر بد را کمکم میگویند ولی عمو شورش ترجیح داد یک باره او را خلاص کند و از این غم رهایش کند و سریعتر با حقیقت روبهرو شود.
عمو شورش از جایش بلند شد نفسهایش سنگین بود. دیاکو بیدرنگ برخاست، زیر بازویش را گرفت، به او کمک کرد که بایستد. عمو شورش دستی بر سر دیاکو کشید، پیشانیاش را بوسید، آن هم با مهر پدرانهای که شاید دیگر از کسی نمیدید. بعد سرش را به گوش دیاکو نزدیک کرد و آرام، همانطور که بازویش را گرفته بود، زمزمه کرد:
- هەر شتێک کە لە مێشکتدای فڕێی دە، بەژوین دووگیانە. (هر فکری که در سر داری رو بنداز بیرون، امیدوارم خبر داشته باشی که بژوین بارداره.)
لبخند باریک و خستهی دیاکو در دم خشکید، انگار یک خانه بر سرش آوار شد؛ انگار انتظار این یکی را نداشت. عمو شورش از کنارش رد شد و از اتاق بیرون رفت. صدای قدمهایش در راهروی باریک خانه پژواک شد. دیاکو همانجا خشکش زد، عمو شورش یک باره او را با خلاصش کرد، انگار یک تیر بیصدا از دهان عمو شورش بیرون آمد و در سر دیاکو خالی کرد.
صدای سرفهی دوری از انتهای خانه آمد، بعد هیچ.
درد عجیبی در کل سرش پیچید، نفسهایش آرام و کشدار شده بودند.
فکر احمقانهای در سر نداشت ولی از بیرحمی و تلخی رفتار عمو شورش مثل قهوهی سرد مانده در گلویش گیر کرده بود. عمو شورش همیشه حرفهایش را با صراحت میگفت ولی این یکی فرق داشت، مسئله شکستن یک قلب بود. فکر نمیکرد عمو شورش اینقدر بیرحم دل شکستهی دیاکو را نابود کند، خبر بد را کمکم میگویند ولی عمو شورش ترجیح داد یک باره او را خلاص کند و از این غم رهایش کند و سریعتر با حقیقت روبهرو شود.