درحال تایپ داستان کوتاه خریطه‌ی افسون| فاطمه زهرا حسین پور کاربر انجمن چری بوک

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
كد: 014

عنوان: خریطه‌ی افسون(پیله‌ی جادو)
ژانر: تخیلی، ماجراجویی
نام نویسنده: فاطمه زهرا حسین پور
ناظر: @Rigina

خلاصه:
تارهای افسون و جادو لحظه‌به‌لحظه در زندگی آدم‌های این قصه تنیده. قدم می‌گذاریم در پیله‌ی جادویی پر رمزوراز، که دخترکی ناخواسته وارد آن شده. ماجراهای به دست آوردن کتابِ افسونی که ساخته‌ی دستِ جادوگری‌ست که عمر خود را صرفِ سحر و جادو کرده. کتاب ریشه دوانده در دل خاکِ طبیعت و جماعتی در پیِ یافتنِ آن و دخترکی که یکه و تنها به جنگی با پایانِ نامشخص می‌رود. اما آیا این دختر پیروز می‌شود؟ چه سحری کتاب را احاطه کرده؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624

1000011845.jpg
نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛
|قوانین تالار رمان|

پس از گذشت 10 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید
|درخواست جلد آثار|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید

|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|

باتشکر
|مدیریت تالار رمان|
 

Fatemeh

مدیر بازنشسته
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Jun 26, 2024
185
دست می‌برم سمتِ سومین کتاب از طبقه‌ی دومِ کتابخانه. با اینکه کمی قدیمی به نظر می‌رسد، اما جلدی جذاب و دوست داشتنی دارد. ممکن است بگویید نباید کتاب را از روی جلد قضاوت کرد و محتوای کتاب باید موردِ توجه قرار گیرد؛ اما اگر نظرِ مرا بخواهید می‌گویم که همه چه بخواهند و چه نخواهند تحتِ تاثیرِ جلد قرار می‌گیرند! خلاصه را سریع زیرِ نظر می‌گذرانم و با لبخندی به رضایتم مهرِ تایید می‌زنم. نگاهم به بقیه‌ی طبقات می‌افتد که بهم ریخته هستند. نوچی می‌گویم و برای مرتب کردنشان خم می‌شوم. همیشه بهم ریختگی با ناخن روی شیشه‌ی اعصابم خط می‌کشد و مرا به کل بهم می‌ریزد! تلفنِ همراه و کتابِ منتخبم را در دست چپ نگه می‌دارم و یک دستی سعی در مرتب کردن قفسه‌ها دارم. تلاش‌هایم برای مرتب کردن بی‌نتیجه می‌ماند، گویا کتاب‌ها امروز بازیشان گرفته و قصدِ شوخی دارند! ابرو در هم می‌کشم و با قدم‌هایی تند و بلند خود را به میزِ سالن کتابخوانی می‌رسانم. صدای کوبیدن پاهایم بیش از اندازه بلند می‌شود، این را از جلب شدنِ توجه معدود افرادی که در سالن هستند متوجه می‌شوم. در نگاه‌هایشان آثارِ تعجب و حتی عصبانیت را می‌بینم. تعجب به این خاطر که همیشه آرام بودنم زبانزد خاص و عام بوده و حال خلافش ثابت شده. و عصبانیت بخاطر بهم ریختن تمرکز بعضی‌ها از جمله خانمِ حق‌وند! نمی‌خواهم پشت سرش حرف بزنم ولی گاهی اوقات زیادی در خصوص سکوت حساسیت به خرج می‌دهد و صبر و طاقت از کف می‌دهد. لبخندی می‌زنم و طوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. سریع وسایلم را روی میزِ سبزرنگِ نزدیکِ قفسات کتاب می‌گذارم و به سمت منبعِ عصبانیتم می‌روم. نفس عمیقی می‌کشم و با دقت مشغول مرتب کردنِ کتاب‌ها می‌شوم. کتاب‌ها همیشه مرا غرق می‌کنند و این اصلی‌ترین دلیلی‌ست که مرا به سمت این شغل کشاند! از بچگی تمام علایقم خلاصه می‌شد در کتاب و هر چیزی که به آن مرتبط می‌شد. سرگرم می‌شوم و کارِ چند دقیقه‌ای‌ام مدت زمانِ طولانی‌تری را از من می‌دزد. چند کتاب دزدکی از ژانرِ خود فرار کرده‌اند و حال سر از جایی در آوردند که مناسب آنها نیست. همان لحظه که می‌خواهم سروقت آن کتاب‌های فرار کرده بروم متوجه‌ی صدا زدن‌های آرامِ خانم توکلی می‌شوم:
- خانم تبلور؟ یه لحظه بیاین لطفا.
رنگ از رخش پریده. ابرو در هم می‌کشم، اگر مثل دفعه‌ی قبل با دیدنِ سوسک به این حال افتاده باشد کلاهمان در هم می‌رود! سمتش می‌روم و می‌پرسم:
- جانم عزیزم؟ چیزی شده؟
این پا و آن پا می‌کند. کلافگی مهمانم می‌شود. دختر زود بگو و خودت را خلاص کن! لب‌های نازکش می‌جنبند و بالاخره به حرف می‌آید:
- نگران نشیدا، پرستارِ خانم غیاثوند زنگ زدن؛ انگاری یه مشکلِ کوچیک پیش اومده.
با شنیدن خبر رنگ از رخسارم می‌پرد. نگرانی بی‌هیچ درنگی در شریان‌هایم جریان پیدا می‌کند. از ترس ضربانِ قلبم بالا می‌رود. به سانِ باد دهانم خشک می‌شود. حالم را که می‌بیند لب می‌زند:
- چیزی نشده بخدا. هوف. دکتر خبر کردن الان خوبن.
فقط برای اینکه بیشتر از این معطل نشوم پلکی به نشانه‌ی تایید می‌زنم. به سختی می‌گویم:
- میشه بری و موبایلم رو بیاری برام؟
سر تکان می‌دهد و با عجله به سمتِ سالن می‌رود؛ طولی نمی‌کشد که برمی‌گردد. بدونِ درنگ تلفنم را می‌گیرم و سمت دربِ خروجی می‌روم.
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 17) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 1, Members: 0, Guests: 1)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا