درحال تایپ داستان کوتاه خزان | اثر بریوان فام کاربر انجمن چری بوک

  • نویسنده موضوع HERA-
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
کد018
عنوان: خزان
نویسنده: بریوان فام
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @پناه

خلاصه:
جگرگوشهٔ جدا مانده از جان و روح، مه‌رُخ کوردی از دست رفته و چشمان نابینا و یا بسته بر جهان و کور در برابر ئه‌ڤین او... .
و او همان معشوقه‌ی بی‌انگیزه‌ایست که معشوق کوردی‌اش را از دست داده است!

روزگار تکراری و تلخ، باید آن را به گل شلێر [وارونه] تشبیه کرد.
 
آخرین ویرایش:

مژگان چکنه

سرپرست اجرایی کتاب + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدیر تالار
ناظر
طراح
منتقد
مترجم
کتابخوان
کاربر VIP
نویسنده فعال
Mar 9, 2023
1,145
1000011845.jpg


نویسندگان خوش قلم ضمن تشکر و سپاس از انتخاب چری بوک برای نشر آثارتان، موارد ذکر شده را با دقت مطالعه نمایید؛

|قوانین تالار رمان|

سپس پس از گذشت 20 پست از رمان خود میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دهید
|درخواست نقد آثار|

پس از نقد اثر شما توسط تیم نقد برای تعیین سطح رمان خود در تاپیک زیر درخواست تگ دهید
|درخواست تگ آثار|

بعد از نقد و تگ اثر خود ميتوانيد درخواست جلد بدهيد
|درخواست جلد آثار|

چنانچه تمایل به ضبط اثارتان دارید، در تاپیک زیر درخواست دهید
|درخواست ضبط مونولوگ|

چنانچه تمایلی به ادامه دادن رمان خود به هر دلیلی ندارید میتوانید در تاپیک زیر درخواست انتقال به متروکه دهید
|انتقال به متروکه/ بازگردانی|

و پس از اتمام خود باتوجه به قوانین در تاپیک زیر اتمام رمان خود را اعلام کنید
|اعلام اتمام آثار|


باتشکر
مدیریت تالار رمان
 

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
مقدمه:
پەروانە نیم بۆ خۆر بنالێنم، باڵەندە نیم لە دۆات بهاژێنم، من ئاشقێکی بێ پەر ۆ باڵم، تاکوو لە دوونیا بم بۆ ئەشقی تو دەناڵێنم!
دی زنئی تک و تنیا منم، عه‌ت بسمه وا کَسی نخنم، یارم توونی، جونم توونی، وا کس نمی‌گردم، آواره‌تم، بچاره‌تم، سیل کو رنگ زردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
"جگرگوشه‌ای جدا مانده از جان و روح؛ مه‌رُخ کوردی چون ماه شب چهارده، که در طوفان زمانه گم شد. دخترکِ از دست رفته، با گیسوان بافته‌شده به رسم مادربزرگان و چشمانی که یا نابیناست یا در اعتراض به بی‌عدالتیِ جهان بسته‌ مانده‌اند؛ چشمانی کور در برابر "ئه‌ڤین" – عشقی که هنوز چون شراره‌ای در دل خاکستر می‌زند.
و او، همان معشوقه‌ی بی‌انگیزه و خسته از تکرار درد است؛ زنی که روزگاری با لبخند مه‌رُخش جان می‌گرفت و حالا در سکوت کوهستان و غربت شهرهای بی‌نام، تنها با خاطره‌ی صدایش نفس می‌کشد.
روزگارشان، تکراری و تلخ، همچون گل شلێر وارونه است؛ گلی که به‌جای آن‌که سر بر آسمان برافرازد، اندوه خویش را بر خاک می‌ریزد. انگار سرنوشتشان بر سطرهای نانوشته‌ی یک داستان کوردیِ ناتمام حک شده… در لابه‌لای نوای تنبور، صدای مادینه‌ای غم‌زده و لالایی‌هایی که دیگر هیچ نوزادی را به خواب نمی‌برد."
کاغذ را مچاله کرد و به زیر کفش‌هایش پرتاپ کرد و از روی آن رد شد.

***
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
خسته و کوفته، با شانه‌های افتاده و نگاه‌های بی‌رمق به خانه برگشت با صحنه شیوان خانه روبه‌رو شد، خانه؟ خانه نبود که، میدان جنگ بود. هنرمندانه و وحشیانه خانه را شیوان کرده بود، کتاب‌های پرت شده به اطراف کتاب‌خانه کوچک، گلدان‌های شکسته که خاک مثل داغ بر روی فرش ریخته شده بود، صدای گوش‌خراش گرامافون که دو آهنگ لای‌لایه آقای خالقی و آهنگ چاڤ ڕەش را به صورت مهملی پخش می‌کرد بوی نشتی داشت خفه‌اش می‌کرد، خانه عفن گرفته بود، بوی قهوه در بین این بوی عفنِ خیانت به مشام نمی‌رسید، اولین بار نبود که این عفن خانه را برداشته بود، ولی از طرف دیگری آخرین بار هم نبود.
ترکیبی وحشیانه و شوم، مانند نفس کشیدن زیر آب، خفه کننده و اعصاب خراش.
خیانت پشت خیانت... .
مانند پرده‌هایی که یکی پس از دیگری کشیده می‌شوند و صحنه‌های خیانت به نمایش داده می‌شوند.
بو خیانت در فضای خانه سنگینی می‌کرد و جز بوی خیانت بویی به مشام نمی‌رسید؛ به مانند صداقت‌هایی میان دروغ‌های تکراری.
ببین چگونه خودش را در نشئگی این گندیده غوطه‌ور کرده، برایش اهمیتی نداشت عمق این نشئگی چه‌قدر است و قرار است تا کجا غرق شود. بالأخره غرق شده بود و در شنا کردن هم مهارتی نداشت و بیشتر خودش را در این عفن غرق می‌کرد، نه راه پس داشت نه را پیش، با تکانش در این امواج بیشتر به عمق کشیده میشد. به مانند قندِ خیس شده‌ی شیرین غرق در استکان چای دارچین سوخته، همان‌قدر شیرین و همان‌قدر خفه کننده.
زخمی که می‌خارانی تا تازه بماند و در یادت همیشه باشد.
تیکه‌های شعری که نوشته بود، اندکی از اشعار سالم و کم دیگرشان سوزانده بر روی میز گذاشته بود، رماد‌های اشعار بوی دلتنگی و عصبانیت می‌دادند چون جنازه‌هایی بر روی کاغذ. بعضی‌هایشان بوی غم و اندوهِ سوخته می‌دادند، همان‌قدر گرم، همان‌قدر تازه و همان قدر زنده.
فریادهای پر از سکوت، در خانه به بهمن تبدیل می‌شدند. همان سکوت‌های کش‌دار و دروغین، در این چهاردیواری پژواک شده بودند؛ مثل بهمن، از دیوارهای خانه سرازیر می‌شدند، تا سقف را بر سرش خراب کنند. خانه، دیگر پناه نبود—معبد فروپاشیده‌ای بود از خاطرات آلوده، شعله‌ها، و خاکستر.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
معشوق کوردی‌اش را از دست داده بود؛ نه در مرگ، بلکه در حافظه و فراموشی.
تلخ و لالایی گونه برای تسکین غم و اندوه و جسم شکسته‌ی خود مدام با خودش تکرار می‌کرد:
- همه‌چیز روبه‌راه است، گاهی چای را تلخ‌تر از معمول با غم و غصه می‌نوشم، قند و نبات‌ها طعم زهرماری تنهایی را می‌دهند، ولی چه می‌شود کرد؟ همین است دیگر، حتی آب هم گاهی به مزاجم کوفت می‌شود.
به سمت قوری شکسته چای زعفران می‌رود، وقتی که این‌گونه می‌شود عقل از سرش می‌پرد که بی‌هوا، وحشیانه به جان وسایل می‌افتد.
نامه‌های که گوشهٔ میز کنار قوری زرد و زعفرانی با ردهایی از اشک، رنگی شده بودند، شاید این بار اندکی در شکستن وسایل و به جان افتادن آن‌ها تفریط کرده بود، شاید باید بی‌تفاوت از این حرکتش رد میشد مانند عابری که از کنار این طغیان رد می‌شود!
ولی می‌شود از کنار قلبی شکسته و سوخته با زخمی عمیق راحت گذشت؟
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
گلدان شکسته را با دستان لرزان جمع کرد و شاخه گلِ شکسته لیلیوم را در استکانِ آب روی کانتر گذاشت، مانند خودش، شکسته و بی‌پناه. آب گلدان را پر کرد، شاید برای پناه دادنش. برای نجاتش و شاید هم برای احترام.
لیلیوم‌هایی که نماد غرور و قدرت و زنانگی بودند شکسته و پژمرده شده بودند، خمیده در برابر تندباد خاطرات.
چای زعفرانِ آرام کننده‌ی روان، روی کانتر ریخته شده بود، مانند خونی طلایی بر روی زخم دل.
قرص‌های ارگوتامینِ اعصاب بی‌صدا روی زمین نقش بسته‌ بودند، برای [کسی] که آرام کننده‌ی روح و جانش بود تکراری شده بود، معشوق کوردیش دیگر معشوقه دارد. همه‌چیز یک تکرار است، تکراری از بی‌رحمی. همه‌چیز بهم ریخته بود و به قول پدرش:
- [شیوان]_ش کرده بود!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
او بود که شیوانش کرده بود، دخترش، دختری که همه‌چیزش را در این زندگی باخته بود، نه یک‌باره، بلکه تکه‌تکه، ذره‌ذره، مثل شعری که بیت‌به‌بیت از حافظه‌ی کاغذ پاک شود.
همین که خودش جان سالم از این زندگی به در برده بود جای شکر داشت، وگرنه کدام انسانی به این زندگی کوفتی راضی می‌شود؟ راضی می‌شود هیچ، چگونه می‌تواند زنده بماند، این‌همه مُردن و این‌همه زنده شدن، زجرآور است، عذاب دهنده‌ است.
باز هم راضی شدن پیشکش، مگر می‌توان در چنین مردابی زنده ماند؟
این‌همه تکرار جان‌فرسا، شکنجه‌ای بود که با لبخند تحملش می‌کرد.
شعرهای آقای شێرکۆ بێکەس آرامش نمی‌کرد، دیگر گرامافون آهنگ‌های چاڤ ڕەش و لای لایە را درهم پخش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
اشتباهش عاشقی کردنش بود، عاشق که شد تنها شد، در تنهایی به آدمی پناه برد، همان آدم، به پرتگاه تبدیل شد، که دیگر بازگشتی نداشت. در همان پرتگاه غم‌هایش به مانند کاموا رج به رج به او بافته شدند و لباس زمستانی شد که این‌گونه او دیگر غرقِ غمِ عشق شد!
همه از شکوفه‌های شیلانی [نوعی گُل] که زده بود تعریف و تمجید می‌کردند؛ ولی کسی نفهمید که این ریشه غم و اندوه اوست که این‌گونه شروع به روئیدن کرده است و او را زیبا جلوه می‌دهد، چیزی که از میان درد و رنج و غمِ کسی بِروید زیبایی‌ست؛ کسی تماشاگر غم و اندوه او نبود، همه تماشاگر شیلان‌های درد و اندوه بودند!
پیکره‌بندی‌اش غم و رنج، جلوه‌اش زیبایی و هنر، فریبی نرم و ظریف، شاعرانه!
شاید، گاهی زندگی فقط عشق و عاشقی نبود، گَهی زنده ماندن بود، گَهی درد کشیدن و گَه‌گاهی هم غم و رنج و دد نهایت هم شاید جان دادنِ بی‌صدا!
 
آخرین ویرایش:

HERA-

مدیر تالار میز گرد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد
ویراستار
کاربر VIP
نویسنده رسمی
نویسنده فعال
Aug 4, 2023
624
انتهای قصه بن‌بستی بیش نیست، مطمئن باشید که ته‌ بن‌بست هم پایان است و این پایان خاموش است. نه نوری‌ دارد و نه امیدی، فقط آدم را به درون خود می‌کشد.
با سردی استخوان‌سوز از خیال و وهمِ خود بیرون کشیده می‌شود؛ به شومینه نگاهی عمیق می‌کند... چوب‌هایش رماد از خود به‌جا گذاشته‌اند، تکه‌های کاغذ روی میز را برداشت و به سمت شومینه رفت، با کبریتِ افتاده روی زمین کاغذ را آتشی کرد و داخل شومینه گذاشت، کاغذ با گرمای آتش از هم مفتوح می‌شود، به اشعار نوشتهٔ روی کاغذی که مشتعل شده خیره می‌شود، اشعاری پر از احساساتِ درخور عشق... گرمش می‌کنند... .
حرارتِ غمِ اشعار تا مغز استخوان رسوخ می‌کند، از اشعار سوخته، خاکستری به جا می‌ماند، گر ما بمیریم شاید اندکی خاکسترِ غم و اندوه به جا بماند. که اگر شانس بیاوریم همان را هم باد می‌برد!
و در نهایت همه می‌میریم، نصف‌مان با غم و نصف دیگر با غمِ بیشتر... .
 
آخرین ویرایش:

چه کسانی از این موضوع بازدید کرده‌اند (در مجموع: 10) در 1000000 ساعت گذشته. «جزئیات دقیق بازدیدها»

Who is viewing this thread (Total: 3, Members: 0, Guests: 3)

Who has watch this thread (Total: 0) «جزئیات دقیق بازدیدها»

بالا